2 بازیگر حرفهای تئاتر که از قضا هر دو معلول هستند و کم بینا، عاشق همدیگر میشوند و میخواهند با هم ازدواج کنند که خانواده پسر مخالفت میکنند. مخالفتی که 3سال طول میکشد؛ اما پسر به هیچ عنوان تسلیم نمیشود و تصمیمش فقط ازدواج با آن دختر است و اینقدر پایش میماند که بالاخره به او میرسد. ماجرای واقعی زندگی حمید ارجمند و سارا علی خجه چیزی از داستانهای عشق و عاشقی کتابها کم نمیآورد و برای خودش یک پا فرهاد و شیرین و لیلی و مجنون است.
دو توانیاب کم بینا که جلو همه مخالفتها ایستادند و نشان دادند که اگر دو انسان کم بینا باهم ازدواج کنند، نه تنها هیچ اتفاق ناگواری در زندگیشان رخ نمیدهد بلکه عشق در خانه کوچک چهل و چند متری این دو نفر عجیب موج میزند.
سارا: من سالمِ سالم بودم. اگر اشتباه نکنم تیرماه سال1379 بود. مادرم خدابیامرز تعریف میکرد که آمدی خانه و یک راست رفتی سر یخچال آب بخوری، یک دفعه تشنج کردی و روی زمین افتادی. همین تشنج و بعد سکته مغزی من را 40 روز به کما برد. یادم میآید که پنجشنبه، جمعه همان هفته عروسی دخترخالهام دعوت بودیم. بعد از این 40 روز دکترها تصمیم گرفتند که من را عمل کنند.
آنها هم با ناامیدی تمام گفته بودند که دخترتان اگر صددرصد جان داشته باشد، 99درصد زنده از اتاق عمل بیرون نمیآید. اگر یک درصد هم زنده بماند، گردن به پایین قطعا فلج خواهد شد. خانوادهام با این شرایط رضایت دادند که من را عمل کنند. من از زیر عمل سالم بیرون آمدم یعنی حداقل فلج نشدم.
خودِ دکترها تعجب کرده بودند و میگفتند که این فقط معجزه است اما جفت چشمهای من فلج شده بودند. برای اینکه لخته خون سر من را دربیاورند، مجبور شده بودند مویرگهای چشم را قطع کنند و برای همین من بخشی از بیناییام را از دست داده بودم و تا 6-5 ماه اختلال حواس داشتم. من چشم چپم کم بینایی شدید دارد و چشم راستم هم فقط نور را تشخیص میدهد. جدای از اینها وقتی زیرعمل بودم کلیههایم یخ زده و کسی متوجه نشده بود.
سال85 به خاطر یک دل درد شدید فهمیدم که جفت کلیههایم را هم از دست دادهام و باید دیالیز شوم. سال90 بالاخره نوبت من رسید و پیوند زدم. این اتفاق درست زمانی افتاد که تازه داشتم خودم را با شرایطی که برایم پیش آمده بود وفق میدادم و به زندگی عادی برمیگشتم.
برای اینکه لخته خون سر من را دربیاورند، مجبور شده بودند مویرگهای چشم را قطع کنند و برای همین من بخشی از بیناییام را از دست داده بودم
حمید: من هم مثل خانومم معلولیتی نداشتم. از بچگی مدام سردرد و چشم درد میشدم و نور را به سختی تشخیص میدادم. دکترها تشخیص میدادند که چشمهایم ضعیف است و عینک میدادند. همزمان سویِ چشمهایم کم و کمتر میشد. اینقدر که از میز اول تخته را به زور میدیدم. یک روز از بینایی سنجی آمده بودند مدرسه اگر اشتباه نکنم و به پدرم گفتند چشمهای پسرتان به شکل عجیبی ضعیف است.
این همه دکتر رفتیم و آزمایش دادیم تا اینکه تشخیص دادند فشار چشم دارم و به سرعت عملم کردند. مراقبتهای بعد عمل در فشار چشم خیلی مهم است و نه ما و نه دکترم که خیلی سرش شلوغ بود، به این داستان اهمیتی ندادیم. منِ سیزده ساله که از این داستانها سردرنمیآوردم.
فکر میکردم نمره عینکم دارد بالا میرود یا بالا رفته است. چشم راستم به خاطر همین سهل انگاریها از بین رفت. یک شب تنها چشم سالمم شروع کرد به خونریزی و در بیمارستان اینقدر به چشم من وَر رفتند که از شبکیه جدا شد و مجبور شدیم برای درمان برویم تهران.
وضعیت من اینقدر اضطراری بود که بدون فوت وقت من را فرستادند اتاق عمل. در چشمم دستگاه احمد والو گذاشتند که فشار را کنترل کند. من الان 10 متر را بیشتر نمیتوانم ببینم. آن هم اگر در خط مستقیم باشد. چون میدان دیدم کم است.
سارا: وقتی از کما آمدم بیرون، خودم کم کم فهمیدم که بیناییام کم شده است و نمیبینم، ولی نمیدانستم که دارم کم بینا میشوم. در خانه مثلاً لیوانی که روی زمین بود را نمیدیدم و با پایم شوتش میکردم، یا اگر کسی با من حرف میزد اصلاً به صورتش نگاه نمیکردم. خودِ دکترها هم نفهمیده بودند که برای چشمهایم چه اتفاقی افتاده است. تقریباً یک ماه بعد متوجه شدم که برای همیشه بیناییام را از دست دادهام. درحالی که 16سال بیشتر نداشتم.
خیلی طول کشید که با کم بینایی کنار بیایم. مدام گریه میکردم و با خودم میگفتم که چرا این اتفاق باید برای من بیفتد. خیلی دکتر رفتم تا اینکه در بیمارستان خاتم الانبیا آقای دکتری تیر خلاص را زد و گفت بیناییات دیگر برنمیگردد. حمید: به من هم خیلی سخت گذشت. آن هم بعد از آن همه عمل جراحی که روی چشمم انجام دادند. من هم خیلی سخت با این مسئله کنار آمدم. چارهای هم جز کنار آمدن نداشتم. بالاخره اتفاقی بود که افتاده بود و من هم کاری نمیتوانستم بکنم.
آن اوایل هم خانوادهام اجازه نمیدادند دست به سیاه و سفید بزنم. باور نمیکردند که بتوانم کاری بکنم. میگفتند بقیه که سالم هستند کار میکنند، تو نمیخواهد از جایت بلند شوی. درحالی که منِ پرشر و شور از یکجا نشستن بیزار بودم و دوست داشتم خودم حداقل کارهای خودم را انجام بدهم. من بیرون را بیشتر از خانه دوست داشتم؛ ولی هرچه اصرار میکردم نمیگذاشتند تنهایی پایم را از در خانه بیرون بگذارم.
در آن دوره اگر کسی میآمد دستم را بگیرد و کمکم کند، ناراحت میشدم و پرخاش میکردم. یک مدتی هم خودم را در خانه حبس کردم و هیچ میهمانیای نمیرفتم. میگفتم من وارد اتاق بشوم دایی و زن دایی و عمو را نمیبینم که سلام و احوالپرسی کنم، آنها میفهمند که من نمیبینم. به زور من را باخودشان میهمانی میبردند.
هرچه اصرار میکردم نمیگذاشتند تنهایی پایم را از در خانه بیرون بگذارم
حمید: مادرم که مدام حواسش به من بود و نمیگذاشت که تنهایی جایی بروم یا کاری بکنم. از طرفی من برخلاف همسرم خیلی علاقه به بیرون رفتن نداشتم و تنها سرگرمیام در این مدت تلویزیون دیدن بود. ساعتها مینشستم پای برنامههایش...
سارا: از یک طرف از محیط تکراری خانه و اینکه همه یک جورهایی تصمیم گرفته بودند به من کمک کنند خسته شده بودم. از طرف دیگر میخواستم به بقیه و از همه مهمتر خودم ثابت کنم که میتوانم. نمیخواستم کسی من را دست کم بگیرد. آخر قبل از این ماجرا آدم مستقلی بودم. یادم میآید پدرم اجازه نمیداد که قبضهای خانه را بانک ببرم و پرداخت کنم. یک روز خودم بدون اینکه چیزی بگویم قبضها را برداشتم و رفتم الماس شرق و پرداخت کردم.
قبل از این ماجرا فکر میکردند که من پایم را از در خانه بیرون بگذارم گم میشوم، ولی بعد از آن فهمیدند که میتوانم. یا خواهر و برادرهایم نمیگذاشتند بچهها را پارک ببرم. یک روز دست یکی از بچهها را گرفتم و باهم رفتیم پارک و سالم برگشتیم.
از آن روز به بعد هر زمان که میآمدند، مسئول پارک بردن بچهها من بودم. چون به توانایی من ایمان آوردند. باورتان میشود که با همین وضعیت بچهها را تا کوهسنگی و وکیلآباد میبردم و میآوردم. اینقدر روی این مسئله پافشاری کردم و خود را نشان دادم که الان خاله و زن داداش و خواهر میگویند پاشو برو آشپزی کن.
سارا: من را که دیگر در مدرسه دانشآموزان عادی ثبت نام نمیکردند و باید میرفتم مدارس ویژه نابینایان ولی نرفتم. میلم دیگر به درس خواندن نمیکشید.
حمید: من با اینکه بیناییام خیلی کم شده بود، ولی درس را رها نکردم. هرطور بود دیپلم را گرفتم. خط کتابهای درسی را با ذره بین بزرگی که داشتم میتوانستم بخوانم. برای امتحان نهایی هم منشی گرفتم. پدرم خیلی اصرارکرد که بروم دانشگاه، ولی قیدش را زدم. درس خواندن برایم هیچ جذابیتی نداشت. به جای دانشگاه رفتن، خط بریل یاد گرفتم که خیلی به دردمان میخورد.
پسرها که دیپلم میگیرند، یا باید بروند سربازی یا اینکه دنبال شغل و درآمد باشند. شما دیپلمت را گرفتی، ولی از آنجا که در ایران زمینه کار برای توانیابان چندان فراهم نیست، باید در خانه میماندی.
حمید: بله؛ البته خودم دوست داشتم که شغلی دست و پا کنم ولی خانواده نمیگذاشتند.
هر وقت که حرف از کار میشد، پدرم میگفت بگو چقدر پول میخواهی تا من بدهم. پول تو جیبی میداد ولی من نمیگرفتم. در سنی بودم که دلم میخواست دستم توی جیب خودم باشد. اینقدر پافشاری کردم که آخر سر با برادرم دو تا غرفه در دانشگاه میراث گرفتیم. او تایپ و تکثیری را برداشت و من هم بوفه را. از پس کارهم خیلی خوب برمیآمدم. یک سالی مشغول بودم تا اینکه دانشگاه منتقل شد و من بیکار شدم.
پدرم خیلی اصرارکرد که بروم دانشگاه، ولی قیدش را زدم. درس خواندن برایم هیچ جذابیتی نداشت
دو سه سالی گذشت تا اینکه یکی از بستگانمان روبه روی دانشگاه آزاد تایپ و تکثیر و سوپرمارکت راه انداخت و باز یک سال هم آنجا کار کردم که تعطیل شد. برای کار زیاد این ور آن ور رفتم، ولی وقتی میبینند کم بینا هستم، عذرم را میخواهند و خلاص. آخرین باری که برای کار اقدام کردم سر از بازاریابیهای شبکهای درآوردم که بعد از کلی ضرر مالی گذاشتمش کنار.
حمید: من سال91 تازه متوجه شدم که بهزیستیای وجود دارد و گفتم که رفتم آنجا بریل یاد گرفتم. قبلش اصلاً خبر نداشتم که بهزیستی برای نابیناها مرکزی دارد. یک برنامه در تلویزیون نشان داد و آنجا دیدم که کم بیناها و نابیناها در یک مرکزی دارند کار یاد میگیرند. کنجکاو شدم و زنگ زدم 118 و شماره مرکز را گرفتم. سال93، درست بعد از بیکار شدنم پیامکی آمد که مرکز دوباره راه افتاده است و کلی کلاس دارد. من هم که کاری نداشتم همه کلاسها را از یک کنار ثبت نام کردم. از شطرنج گرفته تا جهتیابی و تئاتر و ...
سارا: من اصلاً روحمم خبر نداشت که در مشهد اصلاً بهزیستی و مرکز نابینایانی هست که من باید بروم زیرنظر آنها. در خانه ماندن باعث شده بود که افسردگی بگیرم و یک روز تلفن را برداشتم و زنگ زدم 123 که با مشاورههای آنجا صحبت کنم. آقای موسیزاده که اپراتور بود گفت در مشهد مرکزی برای نابیناها هست.
رفتیم فقط ثبتنام کردیم و تشکیل پرونده دادیم. تا اینکه در یک اردو مدیر مرکز جلیلیان من را دید و گفت چرا کلاس نمیآیی؟ من هم ماجرا را توضیح دادم. روز بعد هم با مادرم رفتیم ثبتنام و همه کلاسها را اسم نوشتم. دو روز میرفتم دیالیز و بقیه روزها هم در مرکز بودم. باورتان نمیشود که قبل از رفتن به مرکز شهید جلیلیان فکر میکردم که من تنها آدم نابینای مشهد هستم. چون کسی را نمیدیدم و نمیشناختم. آدمهایی را آنجا دیدم که ناخودآگاه خداروشکر میکردم که من مثل اینها نیستم.
حمید: درستش سر سفره صبحانه است. در مرکز هر روز صبح به بچهها صبحانه میدادند و سارا که از بقیه دیدش بهتر بود، به آبدارچی مرکز کمک میکرد. چایی میداد، تخممرغ تقسیم میکرد و کارهای این جوری.
سارا: اما رابطه وقتی جدی شد که دو تایی رفتیم کلاس تئاتر. ما دو نفر باید مقابل هم بازی میکردیم و آنجا بود که من اول عاشق حمید شدم. مهرش عجیب به دلم افتاد. عشق در نگاه اول بود. حمید کم کم ماجرا را فهمید و بعد او هم عاشق شد. یادم هست میآمد در ایستگاه اتوبوسی که من باید میایستادم، میایستاد و وقتی مطمئن میشد که من سوار شدهام، میرفت آن طرف خیابان و در ایستگاه منتظر اتوبوسِ خودش مینشست. ما میخواستیم با هم ازدواج کنیم اما نمیگذاشتند.
سارا: یک روز در حیاط بودم که دیدم آقایی وارد شد و فهمیدم که جایی را بلد نیست. پرسیدم که با کسی کار دارید؟ گفت مدیر مرکز را میخواهم و در فاصلهای که به اتاق مدیر برسیم، سؤال پیچش کردم که اینجا چه کار دارید و برای چه آمدید. خدابیامرز آقای جوان گفت که من با بچههای معلول تئاتر تمرین میکنم و الان آمدم اینجا ببینم اجازه میدهند با شماها هم کار کنم یا نه؟ من هم از خداخواسته نشستم در آن جلسه و دیدم که برای کلاسهای تئاتر به تفاهم رسیدند.
استاد جوان برگشت به من گفت چقدر بینایی داری؟ گفتم استاد من صورت شما را نمیبینم، ولی میبینم که دکمههای پیراهنتان سفید است. رفتم همه بچهها را صدا زدم و از هرکسی تستی گرفت. به من گفت یک صحنه بازی کن ببینم در چه حدی هستی. من هم آن لحظهای که برایم کلیه پیدا شد، بازی کردم و خیلی خوشش آمد و همانجا یک نقش برای من کنار گذاشت. آقای جوان داستان زندگی بچهها را به صورت نمایش درآورده بود و میخواست روی صحنه ببرد.
حمید: من استعدادی در تئاتر نداشتم و وقتی که گفتند آمدهاند تست بگیرند، همین طور الکی رفتم. چون کاملاً خجالتی بودم و همیشه سرم توی کار خودم بود. من آن موقعها خیلی به خودم میرسیدم و آقای جوان به همین واسطه من را انتخاب کرد. چندین بار از من تست گرفت و مدام میگفت حمید خجالتی نباش و خودت را بیرون بریز و نترس. برگردیم به آن تئاتری که مرحوم جوان برای بچههای نابینا نوشت و شما بازیگرانش بودید. روی صحنه رفت یا نه؟
چندین بار از من تست گرفت و مدام میگفت حمید خجالتی نباش و خودت را بیرون بریز و نترس
سارا: هم روی صحنه رفت و هم اینکه در جشنواره کویر مقام گروهی آورد.
حمید: جشنواره کویر متعلق به بهزیستی است و نمایش ما سال1393 در این جشنواره مقام آورد.
حمید: سال94 استاد جوان از مرکز رفت و احسان روحی جایش را گرفت. باز از بچهها تست گرفت و ده تا بازیگر انتخاب شدیم. من در آن تئاتر نقش والی خراسان را داشتم که نقش اول بود و سارا هم انتخاب شده بود. این هم کار جشنوارهای بود، هرچند که دیده نشد. احسان روحی کلی تلاش کرد و سالن فرهنگسرای رسانه را به ما دادند. باورتان نمیشود که مردم چه استقبالی از نمایش ما کردند، با اینکه میدانستند ما همه نابینا و کم بینا هستیم.
الان کار هست اما بودجه نیست. کسی از تئاتر معلولان حمایت نمیکند. نه اسپانسر ما میشوند و نه به ما سالن میدهند. البته مردم هم وقتی ببینند تئاتر متعلق به معلولان است، با خودشان میگویند که مگر دیوانهایم به تئاتر معلولان پول بدهیم.
یک نمایش در سالن شمایل روی صحنه بردیم، خرجهایش را هم از جیب خودمان دادیم ولی مردم استقبال نکردند. فقط به این دلیل که در تبلیغات نوشته بودیم گروه تئاتر نابیناها. سال1395 هم اینقدر حمایت نکردند که احسان روحی هم از ما جدا شد و از آن به بعد استاد مشهدی سرپرستی گروه ما را برعهده گرفت.
سارا: ما تنها پولی که برای تئاتر گرفتیم، نفری 500هزارتومان بود برای کاری که در فرهنگسرای رسانه روی صحنه بردیم. الان سه، چهار کار آماده داریم با مجوز ارشاد و بازبینی شده است، ولی به همان دلایلی که حمید گفت نمیتوانیم آن را روی صحنه ببریم و برای مردم اجرا کنیم.
حمید: شدن که میشود. نابیناها جهتیابی یاد دارند و قبل از اجرا یک نفر دستشان را میگیرد و میبردشان روی صحنه و کارگردان به آنها میگوید که در فلان پرده باید اول پنج قدم به راست بروی، بعد دو قدم به چپ، سه قدم به سمت پایین و.... متنها را هم با بریل مینویسند، یا یک نفر برایشان میخواند و حفظ میکند.
سارا: سال1393 وقتی برای جشنواره کویر در یزد بودیم، تصمیم گرفتیم پس از برگشت، به خانوادهها بگوییم که قصد ازدواج داریم و آنها هم اقدام کنند. گفتم از اول هم قصدمان همین بود. فکر میکردیم همه چیز خیلی ساده پیش میرود اما نرفت. پدر من سرسختانه مخالف ازدواج بود، میگفت میروی خانه شوهر و تو مشکل داری و بعد از مدتی طلاقت میدهند و باید برگردی خانه من آن هم با یک بچه. میگفت فکر ازدواج را از ذهنت بیرون کن.
حمید: پدر و مادر من که خیلی سفت و محکم مخالفت کردند و از آن طرف هم پدر سارا. خانواده من میگفتند شما هر دو نابینا هستید و نمیتوانید از پس همدیگر بربیایید.
فک و فامیل و دوست و آشنا و حتی بهزیستی را واسطه کردیم که رضایت بدهند، اما فایدهای نداشت. حرفشان همانی بود که اول گفته بودند. کاملاً مخالف.
سارا: البته برای مخالفت 2دلیل مهم دیگر هم داشتند. من 5 سال از حمید بزرگتر بودم و کلیهام هم پیوندی بود. مادر و پدرش دنبال یک همسر سالم برای او میگشتند که حداقل کمک حالش باشد.
حمید: پدر و مادرها که بد بچهشان را نمیخواهند. همیشه دوست دارند که بهترین چیزها را برایشان فراهم کنند. این هم از همین دست ماجراها بود.
سارا: ولی من میگفتم که من و حمید همنوع هم هستیم و همدیگر را بهتر درک میکنیم. خانوادههایمان این اصل را متوجه نمیشدند.
حمید: 3سال طول کشید. سال 1393 موضوع را مطرح کردیم، سال1396 با هزار زحمت راضی به این وصلت شدند. باورتان نمیشود که حتی در این مدت خواستگاری سارا هم نیامدند و من هم نمیخواستم و دوست نداشتم که بدون رضایت آنها زن بگیرم.
سارا: این 3سال برای ما 100سال طول کشید.
حمید: من دست به دامن عمویم شدم. یک روز آمد سارا را دید و خوشش آمد و رفت با پدرم کلی صحبت کرد تا رضایتش را گرفت. آن هم با کلی شرط و شروط که مهمترینش این بود که بعد از ازدواج کاری به کارم ندارد، مهریه نباید از 12 سکه بیشتر باشد و همه چیز زندگی را باید خودت تهیه کنی. بعد از اعلام رضایت گفتند یک روز باید سارا بیاید خانه تا ما ببینیمش و آنجا فهمیدند که از پس کارهای خودش برمیآید. بعد از خواستگاری هم پدرم داخل ماشین مدام میگفت تو هنوز جوانی، صبر کن، موردهای بهتری هم پیدا میشود. گوشم بدهکار نبود و گفتم من انتخابم را کردهام.
پدرم داخل ماشین مدام میگفت تو هنوز جوانی، صبر کن، موردهای بهتری هم پیدا میشود
سارا: من اگر مادرم فوت نمیکرد پدرم بعید بود رضایت بدهد. رفت زن گرفت و من رفتم مادرزن پدرم را واسطه کردم که اجازهام را از پدرم بگیرد. او هم خانمی کرد و هرطور بود رضایت پدرم را گرفت و ازدواج کردیم. پدرم هنوز هم وقتی ما را میبیند، میگوید کوری عصاکش کور دگر شده! البته شرطش هم این بود که اگر خدایی ناکرده از هم جدا شدید، حق ندارم به خانهاش برگردم.
حمید: ما وسایل زندگیمان را که با وام ازدواج خریدیم و خرج عروسی را هم خودمان دادیم. ولی اجاره همین زیرزمینی که در آن زندگی میکنیم را پدرم میدهد. چون من کار و شغلی ندارم که بتوانم اجاره خانه بدهم.
سارا: ما دو نفر مکمل هم هستیم. حمید بیناییاش بهتر است و من اعتماد به نفسم خیلی بالاست. برای همین از پس مشکلاتمان برمیآییم. من ذرهای در کارهای آشپزخانه مشکل ندارم و خودم همه کارهای خانه را انجام میدهم. من به جرئت میگویم که من و حمید زوج موفقی هم هستیم و موفقیتمان هم در این است که همیشه باهم هستیم.
حمید: زندگی که بدون مشکل و سختی نمیشود. خودمان هم راستش زندگی را سخت نگرفتیم. درست است که من شغلی ندارم و زندگیمان با یارانه و پول بهزیستی میچرخد و شاید کمی سخت بگذرد، ولی هر دو نفرمان از زندگی راضی هستیم و همیشه خدا را شکر میکنیم.