کمتر از دوساعت پس از اقامه نماز ظهر عاشورا در حرممطهر اتفاقی افتاد که داغ دل عزاداران حسینی را دوچندان کرد. انفجاری مهیب در قسمت بالای سر ضریح حضرت جان 26زائر امام مهربانیها را گرفت و 141نفر را روانه بیمارستان کرد. بمب درست زیر پای زائرانی منفجر شد که دستهایشان به ضریح گرهخورده بود.
چهره اشکبار عزاداران حسینی خونین شد. چند روز دیگر بیستوهشتمین سالگرد آن حادثه میرسد، اما با گذشت این سالها نهتنها کمرنگ نشده است، بلکه درست مثل زخمهای دیرجوش که گاهی سر باز میکنند، این زخم بزرگ هرسال با رسیدن 30خرداد دوباره خون میدهد تا عاشورای 1415قمری را یادآوری کند.
همزمان با رسیدن سالگرد این واقعه دلخراش، در این شماره با صحبتهای علیاکبر خوشگفتار که عزیزش را در این بمبگذاری از دست داد، همراه شدیم. پدر او، رحیم خوشگفتار، تنها خادم حرممطهر بود که در این حادثه به شهادت رسید.
حرم درمجموع هشت کشیک دارد. انفجار در زمان خدمت کشیک دوم رخ داد. ساعت حرم مطهر با موج انفجار از کار افتاد و عقربهها روی ساعت 14:26 ماند. علیاکبر خوشگفتار 75ساله روایتهایش را درست از یک ساعت پیش از انفجار شروع میکند و از آن روز چنین میگوید: ظهر روز عاشورا من از تهران آمده بودم و میهمان خانه پدری در کوچه جوادیه بودم.
چون آنقدر تقدس حرم زیاد بود که فکرش را هم نمیکردیم یک قسیالقلبی پیدا شود که در این مکان که محل نزول ملائکه است، بمب بگذارد
با هم ناهار خوردیم. پدرم خیلی وقتشناس بود. برای همین همیشه کمی زودتر از ساعت کشیکش در حرم حاضر میشد. آن روز هم بلافاصله پس از ناهار به حرم رفت. چندی از رفتنش نگذشته بود که ناگهان صدای مهیب انفجار آمد؛ صدایی که هنوز در گوشم است. همه فکر کردیم در خانه همسایهها کپسول گاز منفجر شد.
چون آنقدر تقدس حرم زیاد بود که فکرش را هم نمیکردیم یک قسیالقلبی پیدا شود که در این مکان که محل نزول ملائکه است، بمب بگذارد. ما هم مثل همه همسایههای حرم مطهر از خانه بیرون آمدیم.
متأسفانه خلاف نظر ما روضه منوره با بمب منفجر شدهبود. خودم را در آن شلوغی خیابان به ورودی حرم رساندم. همهجا را بسته بودند و اجازه ورود نمیدادند. چند خادم دربان را که از دوستان پدرم بودند، شناختم و جویای حال پدرم شدم. همان لحظه به من گفتند چون پدرم کنار روضه منوره بود، شهید شدهاست.
وضعیت ویژه پس از انفجار باعث شد تا درهای صحنها بسته شود و جز مسئولان و سی تن از خادمان کسی اجازه ورود نداشت. به همین دلیل خانواده خوشگفتار به هر دری میزدند تا خبری از پدرشان بگیرند، اما بیجواب ماندند: پس از 24ساعت از زمان بمبگذاری، تعدادی عکس از روزنامه قدس به ما نشان دادند که از محل بمبگذاری و شهدای آن گرفته شدهبود.
چهرهها مشخص نبود. باوجود این، یکی از این عکسها خیلی شبیه پدرم بود. برای شناسایی به معراج شهدا در خیابان توس رفتیم. داخل معراج پر از پیکر زائرهای شهید بود. یکی سر نداشت، یکی دست و پا نداشت و بعضی پیکرها نیز فقط دست و پا بود و پدر من هم بین آنها یک پا نداشت، شکمش و صورتش هم در اثر انفجار از بین رفته بود.
رحیم خوشگفتار تنها خادم حرم امامرضا(ع) بود که در آن روز به شهادت رسید. شاید جسم و روحش انس بیشتری با حرم و امامرضا(ع) داشت که از میان خادمان آستان، مهر قبولی خدمتش را ظهر عاشورا و درحالی دریافت کرد که در خون خود میغلطید.
پسرش البته نماز اول وقت پدر را به این موضوع ربط میدهد و میگوید: پدرم متولد سال1305 در شهر قم بود و برای زیارت و کار در نوجوانی راهی مشهد شدهبود. آن زمان کارگر ساده نانوایی بود و خرج ما هشت بچه هم از این محل تأمین میشد. بسیار سادهزیست بود و با اینکه از نظر مالی در تنگنا بود، همیشه خدا را شکر میکرد.
ارادت ویژهای به اهلبیت(ع) داشت و نماز اول وقتش هیچوقت به تأخیر نمیافتاد. خیلی هم خداترس بود؛ چنانکه وقتی پس از مدتی کار نانوایی را کنار گذاشت و در خیابان طبرسی میوهفروشی بازکرد، همیشه موقع کشیدن میوه، وزنه را به سمت مشتری سنگین میگذاشت تا حقالناس به گردنش نباشد.
البته پدر خیلی هم صبور و کمحرف بود؛ بهاندازهای که وقتی خبر شهادت برادرم اصغر را در سال1360 آوردند، یکی از همسایهها به او گفته بود نوزده سال برای پسرت زحمتکشیدی و با رفتنش به جبهه خبر پرپرشدنش را برایت آوردند. پدرم در جواب گفته بود امانت خدا دست من بود و در راه خدا شهید شد.
اصغر خوشگفتار یکی از هشت فرزند شهیدرحیم خوشگفتار بود که ابتدای زمستان سال1360 عازم جبهه شد و چهل روز بعد در عملیات فتح شیاکوه گیلانغرب به شهادت رسید. ناهید نادر نژاد همسر علیاکبر خوشگفتار با چشمهایی که مدام اشک میریزد، از روز اعزام برادر شوهر و شهادتش چنین میگوید: آن زمان همسرم همافر و در نیروی هوایی تهران مشغول به کار بود. به همین دلیل در تهران زندگی میکردیم.
همسرم مدام جبهه بود و اصغر همیشه میگفت اگر برادرم شهید شود، یک خانواده یتیم میشود و فرزندانش بیپدر میمانند، اما من مجردم. با همین حرفها رضایت پدرش را گرفت و از خانهمان در تهران راهی شد. آنقدر عجله داشت که حتی کیفش را جا گذاشته بود. چهل روز از رفتنش گذشته بود که مرحوم فاطمه جان احمدی مادر همسرم موقع نماز مغرب اسمش را از تلویزیون در میان اسم شهدا شنیده بود.
آنطور که حاج علیاکبر خوشگفتار میگوید، پس از شهادت برادرش در دیداری که رهبر معظم انقلاب با خانواده شهدا در مشهد داشتند، از خانوادهها خواستند که درخواستشان را بگویند و پدر او خادمی حرم را از ایشان درخواست کرد و بلافاصله پس از این نشست بهعنوان خادم امامرضا(ع) در حرم مطهر مشغول شد.
پس از شهادت شهیدخوشگفتار، کوچه محل زندگی او در جوادیه خیابان طبرسی به نام او تابلو خورد؛ مردی خوشخلق که همسایههای قدیمی از مهربانیاش میگویند و عروسش از قانع بودن او.حاجیه خانم نادرنژاد که بعد از شهادت پدر همسرش در مشهد زندگی میکنند، میگوید: آن زمان در تهران ساکن بودیم و وقتی به مشهد میآمدیم، پدر ما را به خوردن غذای حضرت دعوت میکرد.
او آن روزها میتوانست از خادمیاش استفاده کند و بلیت اضافه غذا از حرم برای ما بگیرد، ولی بهجای آن همیشه بلیت غذای خودش و یکی از همکارانش را قرض میگرفت و به ما میداد و هروقت میگفتم شما بدون ناهار میمانید، میگفت با یک روز اتفاقی نمیافتد. پدر تا این حد به حق خودش قانع بود.