«زائر غلام هزاری» هنرمند بینشان و بیادعایی که این روزها برای احیا و زنده نگه داشتن تار و موسیقی ایرانی، سازش را بغل میگیرد و در کوچه و خیابانها بدون انتظار از مردم و چشمداشت مالی آهنگهای موسیقی اصیل ایرانی - اسلامی و سنتی مینوازد.
وقتی 13 سالش بود، تار را به عشق نواختن آن برای همراهی با صدای مادرش با یک پیت پنجکیلویی حلبی و سیم ترمز ساخت. اهل تربتجام است اما سالهاست که به مشهد آمده و درکوچهی باغ حسن خان در نزدیکی حرم مطهر زندگی میکند.
این هفته با «هزاری» تارزن مشهورمکانهای عمومی مشهد به گفتوگو نشستیم تا درباره روزگارش با تار و دستمالی برایمان بگوید که حدود 60 سال است همدم او در روزهای خوب و بد هستند.
متولد یکی از روستاهای تربتجام است؛ محمدآباد پایین جام. از کودکیاش فقط آن روزهایی که آموختن تار برایش رؤیا بوده را به یاد دارد: «پدرم کشاورز بود اما از وقتی که به مشهد آمد، کفاشی میکرد. مادرم خانهدار بود و صدای خوشی داشت. اصیل میخواند. من چوپان بودم و صبحها گله را به صحرا میبردم. ظهرها وقتی سرزده به خانه میآمدم، صدای مادرم را از پای اجاق میشنیدم. خیلی خوب میخواند. یک روز کریمی، یکی از تارزنهای معروف تربتجام را با تارش دیدم.
نمیدانستم چطور باید بزنم. فقط پیت را ساعتها بغل میکردم و سیمهایش را لمس میکردم و الکی صدایشان را درمیآوردم
تمام وجودم به سمت تار و حرکت انگشتانش روی تار پر کشید. هم میخواند و هم تار میزد. از آن روز به بعد شب و روز خود را با یک تار در بغل تجسم میکردم. خانواده پولداری نبودیم و نمیتوانستم تار بخرم. به همین دلیل دربهدر دنبال یک پیت حلبی برای ساختن تار گشتم و بالأخره آن را در یک خرابه پیدا کردم.
در حیاطمان چند دوچرخه قدیمی داشتیم که با سیم ترمزهای آن، تارم(!) را روبهراه کردم. نمیدانستم چطور باید بزنم. فقط پیت را ساعتها بغل میکردم و سیمهایش را لمس میکردم و الکی صدایشان را درمیآوردم. بعد از این پیت حلبی، با یک کدو تار درست کردم؛ تا اینکه بعد از 5 سال رفتم پیش ذوالفقار.
استاد تارنوازی بود و خودش تار میساخت. به من کوک کردن را یاد داد. گفت: وقتی تار کوک باشد، نصف راه را رفتهای. من تمام مدتی که پیش او بودم فقط به انگشتانش نگاه میکردم که بین پردهها بالا و پایین میشود. بعد از آن روز با هزار زحمت برای خودم یک تار درست کردم.»
میگوید سهتا تار شکسته تا انگشتهایش با سیمها و پردهها آشنا شده است: «من ده، دوازدهساله بودم که رفتم پی تار، اما بیستوپنجساله بودم که تارزدن را یاد گرفتم. روزی که دیگر کوک کردن را یاد گرفتم و آهنگ محمد رسولالله(ص) را نواختم -البته با کمی اشتباه- با خودم گفتم غلام، دیگر نوازنده شدی!
تارهای زیادی شکستم و سیمهای زیادی از تار پاره کردم تا یاد گرفتم چطور باید بزنم. استاد نداشتم اما مدام در محضر اساتیدی چون پورعطایی، ذوالفقار و کریمی مینشستم و به دستان و انگشتان آنها روی تار نگاه میکردم.»
اوایل دهه 70، وقتی که تازه هزاری و خانوادهاش برای به دست آوردن شرایطی بهتر در زندگی راهی مشهد میشوند، اتفاقی در زندگی این هنرمند میافتد که باعث تغییر مسیر زندگیاش میشود. مسیری که به گفته خودش غیر از شوریدگی برایش هیچ نداشت. او صدای مادرش را در هیاهوی شهر مشهد گم میکند و با بغض آن روزها را روایت میکند: «ما به مشهد آمدیم. شرایطمان بد بود. سودای کار بهتر ما را به این شهر کشاند.
خانهای کوچک در تاجرآباد خریدیم و روزگار میگذرانیدم. من کمکم تارم را کنار گذاشتم و بنایی را یاد گرفتم. برای خودم استادکار شده بودم. یک روز زودتر از بقیه روزها به خانه برگشتم تا خانه را گچ کنم، اما با در باز خانه و اسبابهای زیرورو شده روبهرو شدم. پدر و مادرم هم نبودند. آن روز همه شهر را دنبالشان گشتم اما نبودند که نبودند.
پلیس خبر کردیم اما باز هم پیدایشان نکردیم. این قصه 25 سال پیش است که هنوز هم ادامه دارد و من تمام ایران را دنبالشان گشتهام اما پیدایشان نکردم که نکردم.انگار قطره آبی شدهاند و به زیرزمین رفتهاند. از آن روز که مادرم گم شد، دیگر حال و روزم دست خودم نیست. صدای مادرم را گم کردم و بعد از چند وقت هم تارم را دزدیدند. من تنها مانده بودم در این شهر...»
میگوید «بنویسید گم شد.» اما تارش را یک شب از بالای سرش دزدیدهاند؛ آن زمانی که شیدا و شوریده از گم شدن مادرش بوده است: «چند وقت بعد از گم شدن مادرم، یک شب که تار میزدم و اشک میریختم، روی تارم خوابم برد. نصف شب بیدار شدم و تار را بالای سرم گذاشتم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم دیدم تارم نیست.
غمگینتر از هر زمانی بودم. دست و دلم به خریدن تار دیگری نمیرفت. تارم را پیش بهترین تارساز تربتجام درست کرده بودم. خودم قالب گرفته بودم و با آن تار خاطرات زیادی با مادرم داشتم؛ روزها و شبهایی که مینواختم و مادرم با صدای خوشش برایم میخواند.
شاید برای همین است که من اصلا خواندن بلد نیستم و گاهی برای دل خودم چند بیتی میخوانم. بگذریم؛ وقتی تارم گم شد، تا چند وقت تار نداشتم، اما یک روز تصمیم گرفتم که یک ساز دیگر درست کنم. همین سازی که الان جلو من روی میز است و بیش از 20 سال همراه من است.»
به اینجای داستان زندگیاش که میرسد، تارش را از دستمالی بیرون میآورد و جلوش میگذارد. دستمال چهارخانه مشکی را با احترام تا میکند و روبهرویش میگذارد و به آن خیره میشود. بعد از سکوتی یکدقیقهای ادامه میدهد: «این دستمال هم داستانی دارد. دستمالی که همیشه همراه من بوده و هست. از کودکیام، از آن زمانی که به صحرا میرفتم. مادرم به سرم میبست که گرما نخورم. گاهی هم که مادرم پا درد و سردرد داشت، این دستمال را به سرش میبستم تا خوب شود. این دستمال و تار، یاران باوفای من هستند.»
نگاهی به سازش میاندازد و دستی به روی تارهایش میکشد و صحبتش را اینگونه ادامه میدهد: «از آن روزی که مادرم را گم کردم، این دستمال را به یاد او به سازم میبندم تا هم تارم را حفظ کنم و هم بوی مادرم را همیشه همراهم داشته باشم. تا به حال شاگردان و یا دوستانم برایم کاور و محافظ تار خریدهاند اما این دستمال چیز دیگری است.»
تمام داشتههایش را در زندگی مدیون تارش میداند. میگوید چه وقت ناراحتی و چهزمان شادی، این تار بوده که او را تنها نگذاشته است. وابستگیاش به تار را اینگونه توضیح میدهد: «در زندگی پستی و بلندیهای زیادی را تجربه کردم. مخصوصا وقتی که مادرم را گم کردم. چندین شب در خیابانها تار میزدم و شعر محلی تربتجامی درباره مادر را با صدای بلند میخواندم.
این تاری که میبینید اینجا روی میز است، از روزی که خانوادهام را از دست دادهام، تمام زندگیام شده است. حتی وقتی که همسرم من را ترک کرد و با 2 پسر تنهایم گذاشت و حتی وقتی که جلو همسر فعلیام را در خیابان گرفتم و از او خواستگاری کردم، همین تار همراهم بود. من در زندگی شخصیام آرامش خاصی دارم که از ذات این تار گرفتهام.
این تار هرگز نگذاشت دستم جلو کسی دراز شود و همیشه برایم برکت آورده است. تار برای کسی که او را میفهمد، وابستگی زیادی میآورد و من بهخاطر زندگی پراتفاقی که داشتم، خیلی به تار وابستگی دارم. حتی در بین تارنوازان معروف است که تار دل شیشهای دارد و زود دلش میشکند. وقتی نوای تار به دل کسی میافتد، سیم تار خودبهخود پاره میشود.»
تارش 9 پرده دارد و میگوید 9 پردهنوازان همه سنتی مینوازند: «من هرگز با تارم مطربی نکردهام. تار حرمت دارد. برای همین باید فقط اشعاری در وصف پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) با آن خواند. این روزها تار را 12، 14 و 16 پرده میسازند که بتوانند هر نوع آهنگی را با آن بزنند، اما تار باید 9 پرده باشد و فقط با آن سنتی نواخت.
من در تمام این 60 سال هر بار که تار به دست گرفتهام و هر کسی که از من خواسته تا برایش تار بنوازم، فقط یک نوا از تارم بیرون آمده و آن نوا، نوای کوهستانی است
من در تمام این 60 سال هر بار که تار به دست گرفتهام و هر کسی که از من خواسته تا برایش تار بنوازم، فقط یک نوا از تارم بیرون آمده و آن نوا، نوای کوهستانی است. خیلی وقتها دوستانم از من میخواهند که قطعات و آهنگهای شاد بزنم اما من به آنها میگویم که تار آهنگهای شاد و یا آهنگهایی که سنتی نیستند را نمینوازد.
کوهستانی از آن نواهایی است که در هر حالی که باشی، برایت یک مسکن است. وقتی میخواهم برای دوستانم که ناراحت و غمگیناند، کوهستانی بزنم، میگویند شاد بنواز که حالمان خوب شود اما وقتی کوهستانی برایشان میزنم، میگویند تارت معجزه کرد.»
از او میخواهم به روزهایی بازگردد که در صحرا با پیت حلبیاش صدای سیمها را بدون ریتم خاصی درمیآورده و از اولین آهنگی که نواخته برایمان بگوید. کمی فکر میکند و میگوید: «محمد رسولالله(ص) را زدم و بعدش از ترس اینکه تار زدن از یادم برود، علی شیرخدا(ع) را زدم. از ذوق بلند شدم و زدم و تا خانه لحظهای صدای آن پیت حلبی قطع نشد.»
از عکسالعمل مادرش میگوید؛ وقتی با صدای خوش پیت حلبی و سیمهای ترمز از مطبخ خانه بیرون آمد: «مادرم باور نمیکرد که موفق به نواختن شدهام. دستش را برای اینکه آفتاب به چشمانش نخورد، جلو چشمانش گرفته بود و من را نگاه میکرد. او همیشه میخواست که من درس بخوانم. مانند بقیه خواهر و برادرهایم که درسخوانده بودند؛ اما من به او گفتم میخواهم تار بنوازم و تو برایم بخوانی. از آن روز به بعد من تلاش کردم و کار کردم و یک تار واقعی برای خودم خریدم.»
تارش را هرجایی از دستمال خارج نمیکند اما معتقد است که باید مردم با تار آشنا شوند و بدانند که تار ساز اصیل ایرانی است. شاگردانی هم دارد اما چون مکانی برای تدریس ندارد، شاگردانش را در پارکها و بوستانها آموزش میدهد: «خیلی وقتها میبینم مردم یکجا جمع شدهاند و صحبت میکنند.
برای اینکه حال و هوایشان عوض شود، تارم را از دستمال بیرون میآورم و برایشان میزنم. اول فکر میکنند که پول میخواهم اما از جیبم پول درمیآورم و میگویم من به شما پول میدهم که به تارم گوش کنید. روزی در یکی از بوستانها چند جوان مشغول گیتارنوازی بودند و من هم تارم را بیرون آوردم و شروع به نواختن کردم.
همه دور من جمع شده بودند؛ چرا که تار نوایی کششی دارد که همه را به سمت خود جذب میکند. خیلیها برای یادگیری تار به من مراجعه میکنند، اما من مکان مناسبی برای آموزش دادن ندارم و کلاسهایم را در پارکها برگزار میکنم. یک دختر دانشجو بود که خیلی پیگیر یاد گرفتن تار بود. چند جلسه او را در خانهشان و چند جلسه هم در پارک نزدیک خانهشان آموزش دادم. الان برای خودش استادی شده است.»
تار را همیشه برای دل خودش مینوازد و تارش را به پول نمیفروشد. هزاری از رسالتی میگوید که در برابر تار دارد. رسالتی که تا به امروز سعی کرده آن را به سرانجامی برساند: «اگر خدا کمکم کرده و تار نواختن را آموختهام، پس حتما رسالت دارم در این دوره و زمانه که بیشتر مردم موسیقی اصیل ایرانی را فراموش کردهاند، تار بنوازم تا تار زنده بماند.
من گاهی سرکار و در ساختمانهای نیمهکاره موقع استراحت تار میزنم تا هم خستگیام در برود و هم بقیه ببینند که تار چیست و با سهتار فرق دارد. من حتی وقتی پلیسی را در خیابان میبینم، برایش تار میزنم. یک شب که در حال تارزدن بودم، یک خانم دکتر را دیدم که جلو مطبش لابهلای درختان ایستاده و من را نگاه میکند و من برای دل او چند دقیقه بیشتر تار زدم. بعدها به من گفت که وقتی صدای تارم را شنیده، خشک شده و ارادهای برای رفتن نداشته است.»