مریم صارمی زنی چهلودوساله است. او سال 76 با مجید یادگارپور که یک سال از خودش بزرگتر و متولد سال 57 است ازدواج میکند. همان سال اول زندگی، همراه همسرش که در نیروی انتظامی خدمت میکند راهی نهبندان میشود، همسری که مأموریتهای کاریاش او را به کمینهای مرزی و مبارزه با اشرار میکشاند و شبهای زیادی به خانه نمیآید و این نیامدنها خواب از چشم تازهعروس او میگیرد.
«ما هردو اهل درگز بودیم و در همسایگی هم زندگی میکردیم. پدرم آنقدر خانواده آقای یادگارپور را میشناخت که تا آمدند خواستگاری قبول کرد. آن موقع مجیدآقا به مادرش گفته بود یا مریم یا هیچ دختر دیگری.»
هردو لبخندی معنیدار میزنند، معنیدار به اندازه نگاههایی که به یکدیگر دارند، نگاههایی که در آنها کلام نهفته است.
مریمخانم که کمی هم خجالت میکشد، ادامه میدهد: ما سال 76 با هم ازدواج کردیم. هجدهساله بودم که خواستگاریام آمد. تازه کلاس چهارم دبیرستان رفته بودم. خودش هم تازه استخدام نیروی انتظامی شده بود. دو سال نامزد بودیم تا اینکه فروردین سال 79 ازدواج کردیم و بلافاصله به دلیل کار آقای یادگارپور، به شهر نهبندان رفتیم. اردیبهشت همان سال مجروح شد. تازه دو ماه بود که خانه خودمان رفته بودیم.
یک شب عملیات رفت. با اینکه فرماندهشان گفته بود که شما تازه آمدهای و نمیخواهد شرکت کنی، به این دلیل که نیرو کم بود، رفته بود. من هم خیلی اصرار میکردم که نرود. میگفتم اینجا تنهایی میترسم، ولی رفت. شبهایی که عملیات میرفت، همیشه میگفتم: خدایا، این چه امتحان سختی است که در زندگی من قرار دادهای؟! منظورم از امتحان سخت همین شرایط کاری بود.
زن در خانه میماند اما ذهنش همراه همسرش در کمین دشمن است. این حکایت همه زنهایی است که مردهایشان لباس رزم پوشیدهاند. «عملیات چند روز طول میکشد ولی همان شب اول مجیدآقا مجروح میشود و تیری به سرش میخورد. من چند روزی بهکل از او بی خبر بودم. آن زمان تلفن و موبایلی نبود که باخبر شوم چه اتفاقی افتاده است.
منقلب شدم و فهمیدم چیزی شده است. تازه زمانی که رسیدم بیمارستان متوجه شدم تیر به سرش خورده است
از همه چیز بیخبر بودم تا اینکه چند روز بعد رفتم و خانه خواهرم زنگ زدم و گفتم که مجید آقا رفته است و چند روزی میشود از او بیخبرم. گفتم در خانه تنها هستم و در این شهر غریب کسی را نمیشناسم. دو روز بعد، نیمههای شب بود که برادرم به نهبندان آمد. تعجب کرده بودم. پرسیدم: چیزی شده؟ جوابی نداد و چیزی نگفت.
فقط گفت: برای مجیدآقا کاری پیش آمده. به مشهد آمده و من را دنبال تو فرستاده است که مشهد بیایی. آنها خبر داشتند چه شده بود ولی چیزی نگفتند. مجروح شده بود و مستقیم او را فرستاده بودند بیمارستان ثامنالأئمه(ع). به سمت مشهد راه افتادیم. نزدیکهای شهر بودیم که برادرم گفت پای مجیدآقا تیر خورده و مجروح شده است و الان در بیمارستان است. منقلب شدم و فهمیدم چیزی شده است. تازه زمانی که رسیدم بیمارستان متوجه شدم تیر به سرش خورده است.»
مریمخانم از آینده خبر ندارد. هرگز چنین شرایطی را تجربه نکرده است اما دست سرنوشت برای او زندگی دیگری رقم میزند. «فکر میکردم موضوع فقط یک تیر است ولی کمکم متوجه شدم ماجرا خیلی جدی است. دو ماه در کما بود و در همه این مدت، من مشهد در کنارش ماندم و به نهبندان برنگشتم.
هرشب مستقیم از بیمارستان به حرم میرفتم و فقط دعا میکردم که برگردد. میگفتم: خدایا، فقط زنده بماند تا من به او خدمت کنم. در این مدت، خانوادهها خیلی همراهی میکردند. همه از شهرستان به عیادتش میآمدند. همه جویای احوالش بودند. روزهای سختی بود و من تازه متوجه شده بودم چه اتفاق بدی رخ داده است. خدا را شکر بالأخره دعاهای ما جواب داد و به هوش آمد.»
روزهای پرالتهابی را میگذراند. نمیداند چه وقت خبر به هوش آمدن همسرش را میشنود و همیشه بین مرگ و زندگی بیقرار بوده است. «نمیدانم چه کسی خبرش را به من داد ولی یادم هست که میگفتند انگشتش را تکان داده است. تا این خبر را دادند، همه رفتیم داخل اتاق تا مجیدآقا را ببینیم. وقتی به هوش آمده بود، مدتی کسی را نمیشناخت.
مثل بچهای بود که تازه به دنیا آمده باشد. بیمارستان ماندن و رفتوآمدهای ما به بیمارستان خیلی طول کشید. از اردیبهشت که مجروح شد تا شهریور درگیر بیمارستان بودیم. پنج ماهی من فقط در راه بیمارستان و حرم بودم. اوایل که تازه به هوش آمده بود، حتی گردنش را هم نمیتوانست نگه دارد. مجیدآقا را روی صندلی چرخدار میگذاشتیم و در محوطه بیمارستان میبردیم.»
مریمخانم بار یک راز را هم به دوش میکشید، چیزی که همسرش هنوز از آن بیخبر بود. «اوایل یک نفر باید گردنش را میگرفت و به اطراف میچرخاند. آن موقع خودش هم نمیدانست دقیقا چه اتفاقی افتاده است. هنوز متوجه شرایط نشده بود. بر اثر اصابت گلوله، حتی حرف هم نمیتوانست بزند. تازه بعد از چند ماه گفتاردرمانی توانست صحبت کند.
یادم هست روی وسایل خانه برچسب زده و اسمهایشان را نوشته بودم تا ببیند و تکرار کند و کمکم ذهنش راه بیفتد. اوایل حتی یک فوت کردن هم بلد نبود. شمع میگرفتم تا تمرین کند. اولین کلمهها را دو سه ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد توانست بگوید. همه این مدت ذوق میکردم. مثل مادری بودم که بچهاش دارد تغییر میکند و بزرگ میشود.»
جلو همسرش که حرف میزند، تردید دارد. نمیخواهد حتی با یادآوری آن خاطرات لحظهای او را برنجاند. «بر اثر اصابت گلوله، بخشی از ذهنش که مربوط به گفتار و حرکت بود آسیب دیده بود. آن موقع، بعد از چند ماه که شرایط مجیدآقا دیگر معلوم شده بود، با برادرم به نهبندان برگشتیم. همه وسایلم را جمع کردیم و مشهد آمدیم.
خانهای گرفتیم که پله نداشت. خانههای دیگر برای ما مناسب نبودند چون پله داشتند. این هم از شرایط خاص ما بود که شاید خیلیها متوجه آن نباشند ولی برای یک نفر که ویلچرنشین است موضوع خیلی مهمی است. بعد از اینکه مرخص شد، هرروز با آمبولانس برای فیزیوتراپی تا بیمارستان ثامن میرفتیم و برمیگشتیم.»
با وجود گذشت چند ماه، مریمخانم هنوز به بهبود امید دارد. نمیداند تیر قرار است با شوهرش دقیقا چه کند. «اولش نمیدانستم عوارض این تیر خوردن این است که دیگر هیچوقت نمیتواند راه برود. دکترها گفتند که با فیزیوتراپی ممکن است دوباره بتواند دست و پایش را حرکت بدهد ولی 10 سال فیزیوتراپی نتیجهاش فقط این شد که یکی از دستهایش را بتواند حرکت دهد.
هرچه میرفتیم نتیجه نمیگرفتیم. علاوه بر اینکه مدتی خودمان به فیزیوتراپی میرفتیم، 10 سال فیزیوتراپی نتیجهای نداد. اوایل فکر میکردم که با فیزیوتراپی دوباره میتواند راه برود. چند روز بعد، متوجه شدم که دیگر نمیتواند راه برود. روزی که آمدیم خانه، فقط میتوانست نگاه کند و هیچ حرکتی نداشت.
الان همان قسمت از سرش که تیر خورده است نرم است و استخوان ندارد. خدا خواست که زنده بماند
قبول کردنش خیلی سخت بود ولی پذیرفتم و کنارش ماندم. همان موقع به پدرم گفتم میخواهم کنارش بمانم و پشیمان هم نمیشوم. خیلیها میگفتند که الان متوجه نیستی و بعدا تحمل این موضوع برایت سخت میشود ولی خودم انتخاب کرده بودم. برایش اتفاقی میافتاد خودم را نمیبخشیدم.
از طرفی هم میدیدم روزبهروز دارد بهتر میشود و با خودم میگفتم: من هم باید بمانم و جا نزنم. گفتم این امتحانی است از طرف خدا. شکر کردم و شکر میکنم خدا را که الان شرایط بهتر شده است. آن زمان حتی همین یک دستش هم حرکت نداشت.
این چیزها را آدم در قصهها میشنود که تیر از یک طرف سر فردی برود و از طرف دیگر بیرون بیاید و زنده بماند. واقعا معجزهای بود که زنده ماند. الان همان قسمت از سرش که تیر خورده است نرم است و استخوان ندارد. خدا خواست که زنده بماند.»
برای اینکه اشکهایش لو نرود، اتاق را ترک میکند اما مجیدآقا نگاه خیس همسرش را میخواند. «از همان لحظه اول، خودم پرستارش شدم و تا این لحظه نگذاشتهام کارش را پرستار یا کسی انجام دهد. چهار تا بچه به دنیا آوردم ولی حتی یک روز هم پرستار نداشتم.
نخواستم کسی کمکم بیاید. دوست نداشتم. فضای خانه را شبیه بیمارستان نکردم. در کل، فقط همین صندلی چرخدار را داریم و از وسایل توانبخشی چیزی خانه نیاوردیم. شرایط آنقدر سخت بود که حتی همین وسایل هم ما را اذیت میکرد.»
زندگیشان با چهار فرزند شیرینتر میشود. آنها میخواهند زندگیشان را در کنار هم بسازند: «زمان مجروحیت آقای یادگارپور فرزندی نداشتیم ولی سال 82، بعد از سه سال مجروحیت، خدا به ما بچه داد و این بچه زندگی ما را روشن کرد.
در آن شرایط، او خیلی از مشکلات روحی ما را برطرف و شرایط ما را بهتر کرد. الان چهار فرزند داریم: سه دختر و یک پسر. بچه بزرگم هجدهساله است و بچه کوچکم چهار سال دارد. دختر اولم متولد سال 82، دختر دومم سال 87، پسرم سال 89 و دختر آخرم متولد سال 96 است.»
پذیرفته بودیم که شرایط سختی پیش رو داریم. کشور ما شهید، اسیر و جانباز زیاد داده است و سرنوشت ما واقعا چیزی نیست
مریمخانم تقریبا بخش عمدهای از مسئولیت زندگی را به دوش دارد اما تلاش میکند در کنار مادرانگی، زندگی را به بهترین شکل روبهروی بچهها نشان دهد. «کارها و مسئولیتهای زندگی و بچهها آنقدر سنگین و زیاد بود که الان که به خودم نگاه میکنم، میگویم دیگر پیر شدهام! بعد از این اتفاق، همه روابط و تمام زندگی ما تحت تأثیر قرار گرفت ولی از اول این موضوع را هردو پذیرفتیم و از هیچکسی هیچ توقعی نداشتیم.
حتی زمانی که باید برای فیزیوتراپی میرفتیم، خودم ماشین میگرفتم و با هم میرفتیم یا زمانی که مسیر نزدیکتر بود و هوا گرم، دوتایی با صندلی چرخدار میرفتیم. هیچوقت توقع نداشتیم دیگران بار ما را از روی زمین بردارند. پذیرفته بودیم که شرایط سختی پیش رو داریم. کشور ما شهید، اسیر و جانباز زیاد داده است و سرنوشت ما واقعا چیزی نیست.
به هر حال، این خواست خدا بوده است و باید صبوری کنیم. برای ما تحمل مشکلات واقعا راحتتر بود ولی بچههای من یکی از آرزوهایشان این است که پدرشان را روی پا ببینند یا اینکه مثل خیلی از بچهها که پدرشان به مدرسه میرود، پدر آنها هم مدرسه دنبالشان برود. دیگر بچهاند و توقع دارند. بچهها چراغ زندگی ما هستند و از جانم برای آنها مایه گذاشتهام.
مدرسهشان میروم. دنبال کارهایشان هستم. دخترم الان پشت کنکور است و سالن مطالعه میرود. شبها خودم دنبالش میروم. الان مدرسهها غیرحضوری شده است وگرنه قبلا مدام دنبال اینها بودم. اصلا برای همین که بتوانم کارها را انجام دهم سال 81 رفتم و گواهینامه گرفتم.»
دوباره به عقب برمیگردد. میخواهد بگوید این شرایط را از قبل میدانسته است و از همان روزهای اول عهد به ماندن بسته است. «انگار میدانستیم قرار نیست مثل بقیه زندگی کنیم. روزهای اولی که نامزد بودیم، انگار به هردوی ما الهام شده بود قرار است اتفاقی پیش بیاید. مجیدآقا همیشه میگفت: من شهید میشوم و تنها میمانی. یک قاب عکس کوچک با عکس نظامی داشت که میگفت همین عکس را هم برای زمان شهادتم بگذارید.
خودم هم فکر میکردم که عادی زندگی نمیکنم و زندگیام مثل دیگران نیست. راستش خیلی از مشکلات آن زمان را فراموش کردهام ولی هروقت یادم میآید، با خودم میگویم: یعنی من همان آدمی هستم که توانسته است این همه مشکل و سختی را تحمل کند؟!
الان الحمدلله روزهای خوش زندگی ماست و سختیها را گذراندهایم و دلمان به بچهها خوش است. بعضی روزها واقعا سخت بود و اذیت میشدیم ولی به لطف خدا گذشت. روزهایی که گذراندیم سخت بود. نمیشود بگویم راحت بود ولی دوست هم ندارم از کسی گله کنم یا حرفی بزنم که همسرم ناراحت شود.»
مریمخانم اهل ساختن زندگی است و عواطف زنانهاش را همیشه کنترل کرده است. از مشکلات و غصههای زندگی با همسرش حرف میزند اما هرگز او را آزار نداده است. «ما آنقدر به هم عشق و علاقه داریم که وقتی کنار هم مینشینیم، سختیها را فراموش میکنیم. اوایل زندگی که جوان بودم، کمطاقت بودم ولی الان هیچوقت دوست ندارم به او بگویم به من سخت گذشته است.»
حتما کسانی هستند که شما را الگوی خودشان میکنند و حتما کسانی هستند که خاطرات شما را میخوانند
صحبتهایمان که تمام میشود، مریمخانم که مرور خاطرات گذشته چشمهایش را خیس کرده و طعم تلخی گذشته دوباره همه جانش را پرکرده است، از من میپرسد: حالا گفتن این خاطرات ما به درد کسی میخورد؟ این سختیهایی را که ما کشیدم کسی میخواند که به دردش بخورد؟
میگویم: حتما کسانی هستند که شما را الگوی خودشان میکنند و حتما کسانی هستند که خاطرات شما را میخوانند و همراه با شما کامشان تلخ میشود.
چشم به گلهای روسریاش میدوزد و چیزی نمیگوید.
آقای یادگارپور در همه مدت مصاحبه روی صندلی کنار ما نشسته است. بهسختی میتواند صحبت کند. کمی لکنت از آن حادثه هنوز میهمان کلامش است. میگوید: خانم من برای این زندگی خیلی زحمت کشیده است. او بچهها را طوری بار آورده و طوری به کارهای آنها رسیدگی کرده است که اصلا احساس کمبود نکنند.
جای خالی نگذاشته است. البته او در اصل پنج تا بچه را بزرگ کرده است که یکی از آنها من هستم! با این تفاوت که من بچهای هستم که هیچوقت بزرگ نمیشوم و همیشه در همین شرایط میمانم. از اینکه میبینم هیچوقت استراحت نمیکند اذیت میشوم. من هیچ وقت نمیتوانم زحمتهای خانمم را جبران کنم. تنها آرزویم این است که آرزوهایش برآورده شود!
این جمله را میگوید و به چشمهای همسرش چشم میدوزد. زیر لب چیزی به او میگوید ولی من نمیشنوم. البته نباید هم بشنوم!