کد خبر: ۲۳۸۸
۰۳ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

پاکبان محله پنجتن به خاطر کارش معلول شد، اما حتی کسی به دیدارش نرفت!

سید حسین حسینی، پاکبان شهرداری مشهد بود که در سال 90 بر اثر تصادف دچار آسیب نخاعی شد. این حادثه تلخ‌ترین اتفاق زندگی بی‌بی ربابه، مادر خانواده است و یادآوری‌اش هم برای او دردناک است. سیدمحمد، مرد خانه نحیف و لاغر است؛ جانباز شیمیایی جنگ. قدیم کارگر کارخانه موزاییک سازی بوده، اما توان جابه جاکردن بار نداشته است و حالا نان خشک خانه ها را جمع می کند. سیدمحمد مهمان نواز است. چندمین بار خوشامدمان می گوید. برایش عجیب است که کسی زنگ در خانه آن ها را زده باشد. همه درددلش به همین جمله خلاصه می شود؛ «در همه این سال ها کسی به دیدن حسین نیامده است.»

خبر مثل آب است؛ از کاسه می ریزد و همه جا را خیس می کند. اگر تلخ باشد، گزندگی اش همیشه خاطر را می خلد. یک جای ذهن پینه می زند و دست از روح برنمی دارد که نمی دارد. شبیه خبری که قوت زانو و نور چشم های بی بی ربابه را گرفت. بعد از آن همه مرارت زندگی طاقت شنیدن این یکی را نداشت. خار به پای فرزند برود، قلب مادر را می کند، چه برسد به این حادثه.

چشم های بی بی ربابه پس از آن خبر تاریک شد. کم نوری و کدری اش ماند و نرفت. چندسال منتظر است؛ منتظر امیدی بزرگ تر از زندگی که شاید پسرش را از بستر بلند کند. بی بی ربابه هرهفته شکسته تر از قبل می شود؛ هربار که چشمش به زمین گیری پسر جوانش می افتد؛ به اینکه حسین دیگر توان ایستادن روی پا را ندارد؛ به اینکه زندگی او بعد از آن سانحه از هم پاشید؛ به اینکه حسین حالا حتی قدرت ندارد که دست های دخترش را بگیرد و در آغوشش کشد.

مادر همه این ها را ببیند و آب نشود، خیلی است. همه ماجرا به یک صبح سرد و استخوان سوز زمستانی برمی گردد. بامداد روزی در دی ماه1390 حسین مثل هرروز از خانه بیرون آمد. تاریکی روی شهر چمبره زده بود. سرما می تاخت و پوست می درید، اما برای او فصل ها به حساب نمی آمدند. به گرما و سرمای هوا عادت داشت.

یعنی روزگار عادتش داده بود. بی خبر از حادثه ای مهیب لباس پوشید و بند کفش را محکم کرد و دل به کوچه زد، به انتظار هیاهوی طلوعی دوباره. عجله داشت تا به کارش برسد. بی آنکه ساعتی را کوک کند، از زیر پتوی گرم بیرون خزید و تندتند لباس تن کرد. یک روز و دو روز نبود؛ حساب یک عمر بود. صبح آفتاب نزده کارش را شروع می کرد.

مثل همه پاکبان های دیگر شهر، گمنامی افتخارش بود و اینکه از کودکی باری از روی دوش شهر برمی داشته است. نه می دانست نشستن پشت نیمکت های کلاس چه حس وحالی دارد، نه قلم به دست گرفته بود که بخواهد درس بخواند. حسین هیچ وقت مدرسه نرفته بود و هیچ الفبایی را مشق نکرده بود، اما تا دلت بخواهد کار کرده بود، کار پشت کار. همه زندگی سیدحسین حسینی گره خورده بود با تلاش؛ گزکردن کوچه پس کوچه های شهر. دانه به دانه از دل شهر و کوچه زباله برمی داشته و آخر همین کاره شده است.

 

میهمان خانه بی بی ربابه

آن صبح سرنوشت جوری دیگری رقم خورد. شنیدن ماجرای آن صبح زمستانی که سیدحسین حسینی را اسیر بستر کرد، ما را به خانه بی بی ربابه کشاند. کوچه های پنجتن خاصیتشان این است؛ بلندبالا و طولانی.

اما پیداکردن خانه بی بی در پنجتن65 خیلی سخت نیست. میانه های یک کوچه بلند که صدای هیچ جنبنده ای نیست در این محدوده از شهر، تق تق در که بلند می شود، دختر جوانی در را به رویمان باز می کند. خانه خیلی بزرگ نیست؛ دو طبقه کوچک و خلاصه که در طبقه بالا عروس خانواده می نشیند.

حیاط خانه چند قدم بزرگ هم نمی شود. کیسه های نان خشک، آن را کوچک تر هم نشان می دهند. پرده ورودی در که بالا می رود، تخت حسین پیداست؛ همان روبه رویمان. حرف نمی زند، اما می فهمد غریبه ایم و سر تکان می دهد و می خندد و این لبخند تا آخر میزبانی ادامه دارد.

همه فضای زندگی خانه بی بی ربابه به همان پذیرایی ختم می شود و آشپزخانه دنج و کوچک. بی بی هم مهمان داری می کند و هم مراقبت از مریض. ناشکر نیست. می نشیند کنار تخت پسر که 10سال از روی آن تکان نخورده است. سیدحسین هنوز هم می خندد. با بالاوپایین های زندگی خنده از لبش نیفتاده است. بی بی چادر را محکم به صورتش چسبانده است؛ انگار که نامحرمیم.

سیدمحمد هم کنارش نشسته است. مرد خانه نحیف و لاغر است؛ جانباز شیمیایی جنگ. قدیم کارگر کارخانه موزاییک سازی بوده، اما توان جابه جاکردن بار نداشته است و حالا نان خشک خانه ها را جمع می کند. سیدمحمد مهمان نواز است.

سیدمحمد پدر و مادر و همه خانواده اش را در زلزله گناباد از دست داده است. نمی داند بین آن ها او چطور زنده مانده است. نوزاد بوده است که خانواده ای در مشهد می پذیرند که او را بزرگ کنند

چندمین بار خوشامدمان می گوید. برایش عجیب است که کسی زنگ در خانه آن ها را زده باشد. همه درددلش به همین جمله خلاصه می شود؛ «در همه این سال ها کسی به دیدن حسین نیامده است.»


فصل های زندگی بی بی ربابه

سختی های روزگار کنار چشم های هردوشان چین انداخته است. هرچه دقیق تر شوی، شیارها بیشتر به چشم می آید. نمی شود گفت خط اخم های روزگار روی پیشانی کدام یک از آن ها پررنگ تر است. حق هم دارند. روزگار گاه راه نفس را تنگ می کند و آدمی را خسته.

به زبان هم ساده نیست که جگرگوشه ات 10سال نتواند از روی تخت پایین بیاید، حرف نزند و هرروز فقط تماشایش کنی. دلت تکه تکه می شود. حرف ها گل می اندازد. از هر دری می گوییم تا اینکه می رسیم به نام خانوادگی سیدحسین که فامیلی مادر است و متعجب می شویم.
عجیب است که سجل همه بچه ها به نام بی بی است.

سیدمحمد پدر و مادر و همه خانواده اش را در زلزله گناباد از دست داده است. نمی داند بین آن ها او چطور زنده مانده است. نوزاد بوده است که خانواده ای در مشهد می پذیرند که او را بزرگ کنند، غافل از اینکه نوزاد بدون شناسنامه کوچک نمی ماند، بزرگ می شود و آن وقت بی هویتی چقدر ممکن است سنگ مقابل پایش بگذارد.

سیدمحمد هم رمقی به زانو و چشم ندارد. می گوید: «از سالروز تولدم چندماهی می گذرد. حالا 65 ساله ام.» برای ما مایه ابهام است که وقتی شناسنامه ندارد، از کجا می تواند بفهمد چندساله است. کارت خدمتش را بیرون می کشد و می گوید: «همه مدرکم همین است. بدون شناسنامه هیچ کاری نمی توانم بکنم. حتی تاریخ عقد و عروسی مان جایی ثبت نیست.»

پدر و مادر بی بی ربابه سیدمحمد را بزرگ کرده اند. بی بی ربابه و سیدمحمد زیر یک سقف بزرگ شده اند و خانواده بی بی به این نتیجه رسیده اند که آن ها می توانند کنار هم خوشبخت باشند. باثبات ترین بله ای که بی بی ربابه در زندگی به زبان آورده، حتما همانی است که به سیدمحمد گفته است.

خیلی چیزها از خاطرش رفته است. سختی ها حافظه را هم ضعیف می کنند، اما بی بی ربابه یادش مانده است که تاریخ عقدشان به وقت حکومت نظامی بوده است. انگار همه اتفاق های مهم زندگی اش گره خورده است به فصل سرما.

همان سال های پیش از پیروزی انقلاب اسلامی عقد کرده اند و حاصل این پیوند دو پسر است و یک دختر. مادر که باشی، همراه تک تک بچه ها متولد می شوی و بزرگ می شوی. لحظه به لحظه زندگی آن ها به خاطرت می ماند؛ شیرینی ها و تلخ کامی هایش.


زمستانی که سخت تمام شد

چندسال از این فاجعه گذشته، اما کام این خانواده هنوز تلخ ماجراست. ناباوری آن صبح سیاه هنوز هم برای آن ها تمام نشده است. بازکردن زخم قدیمی که هنوز از التهاب نیفتاده، کار قشنگی نیست.

زخم های ناسوری که هروقت بی بی سراغشان می رود، سر بازمی کنند و نمی داند تاوان کدام اشتباه را دارد پس می دهد. «یادم نیندازید.» بی بی این جمله را چندمین بار تکرار می کند. اصلا دوست ندارد به آن روز برگردد. همه زندگی یک طرف و این بخش از ماجرا هم یک سمت. برای مرور لحظه ای که 10سال را بر خانواده ای گران تمام کرده است، باید هم نفس را در سینه حبس کرد و آرام بیرون داد.

البته در همه روزهای زندگی، سیدمحمد مثل کوه هوادارش بوده است. این را که می گوید، لبخند ملیحی روی لب های بی بی می نشیند و دلش قوت می گیرد از اینکه سیدمحمد را دارد و می داند اگر او نبود، بی شک تا حالا کم می آورد و کمر راست نمی کرد زیر این همه فشار. شیرینی این عشق هنوز هم در زندگی آن ها جریان دارد، اما امان از اتفاق، امان از بعضی ماجراها. «یادم نیندازید.» بی بی باز هم این جمله را تکرار می کند و نمی خواهد به آن زمستان لعنتی برگردد.

خبر سانحه ترس به جان هرکسی می اندازد. حالا فکر کنید مادر هم باشد. بی بی تعریف می کند: «صبح بود که گفتند حسین تصادف کرده است. نگفتند چطور، کجا و چرا. فقط گفتند بیمارستان است؛ بیمارستان شهیدهاشمی نژاد. خدا نکند خبر بد باشد دخترجان. جان به لب می شوی. نفهمیدم کفش داشتم یا نه، چادر به سر کشیدم یا چیز دیگری، اصلا چطور رسیدیم بیمارستان. هیچ کدامش را به خاطر ندارم. فقط دلم می خواست ببینم حسین چطور است. نمی گذاشتند بروم حسین را ببینم. می گفتند برگردید خانه. اما مگر دل من به خانه قرار می گرفت؟»

«مادر شده ای دختر؟» این را از من می پرسد و منتظر پاسخی نمی ماند. خودش مسلسل وار حرف می زند: «التماس کردم، خواهش پشت خواهش تا اجازه دادند حسین را از نزدیک ببینم. از من اصرار بود و از آن ها انکار، تا آنکه بالأخره رضایت دادند. بالای سر حسین رفتم. چشمتان روز بد نبیند؛ چشم هیچ بنده و مسلمانی. این پسر من نبود. نمی خواستم باور کنم جنازه ای که روی تخت خوابیده است و آرام نفس می کشد، پسر من است. صورتش کبود بود، به سیاهی چادر. مگر می شد؟ مگر امکان داشت؟»

دلشوره جانشان را به لب رسانده بود و پایانی نداشت. بی بی تعریف می کند: «خانه و زندگی نداشتیم. صبح و شبمان در بیمارستان می گذشت. دلواپس تشخیص پزشک بودیم. دکترها می گفتند باید صبر کنیم، اما دلم قرار نمی گرفت. زمان هم در این وقت ها پیش نمی رود. روی همان ساعت و دقیقه و ثانیه ثابت می ماند.»
 

10سال مدارا با بیماری

شمردن روزها کار ساده ای نبود. یک روز و دو روز نبود که؛ یک ماه از حادثه ای که برای حسین اتفاق افتاده بود، می گذشت که او چشم باز کرد. بی بی ادامه می دهد: «بالای سرش که رسیدیم، اصلا معلوم نبود پسر خودمان است. دور از جان شما باشد، یک جنازه پیش رویمان بود. دکتر می گفت گردن و نخاعش آسیب دیده است. دیگر حرفی نزدند. باید صبر می کردیم. تنها مرهمی که دکترها تجویز می کردند و چاره ای جز قبول آن نبود، مدارا بود.»

یک روز گذشت، دو روز، یک هفته، چند هفته... دلشوره رمق و جان بی بی ربابه و همسرش را گرفته بود. پسرشان عین یک تکه گوشت بی جان افتاده بود روی تخت و نمی دانستند عاقبتش چه می شود. تنها کاری که از دستشان ساخته بود، دعاکردن بود: «پزشک ها هم کم کم می گفتند حال حسین خوب نیست و باید به همین شکل مدارا کنیم. حالا 10سال است مدارا می کنیم. روی همین تخت خوابیده است و کسی نمی داند این سال ها چه به ما گذشته است.»

 

سکوت اجباری حسین پس از حادثه

بی بی آن قدر درگیر وصف ماجرای روزهای بیمارستان می شود که از خاطرمان می رود بپرسیم چه اتفاقی در آن سانحه افتاده است. شاید خیلی برای این پرسش دیر باشد، اما لازم است. می پرسیم اصلا نگفتید چرا این طور شد. گوشه روسری را به چشم می کشد و وقت تعریف، ناله می کند و می گوید: «حسین پشت ماشین جمع آوری زباله می ایستاد و کوچه به کوچه کیسه ها را جمع می کرد. آن روز هم مثل همیشه بود. آخرین باری که با حسین حرف زدیم، شب قبل از آن بود.

همیشه شب ها سری به خانه ما می زد، اما بعد از آن حادثه اصلا نتواسته است خوب حرف بزند. گاهی چیزی می گوید. بی قرار که می شود، داد می زند. آرام بخش مصرف می کند، و الا قرار ندارد.»

بی بی را برمی گردانیم به اصل ماجرا: «می گفتند خودرو آن ها خلاف رفته و با اتوبوسی که از روبه رو می آمده، شاخ به شاخ برخورد کرده است. خودرویی که حسین با آن بوده، چپ کرده و حسین زیر چندتن زباله و ضایعات گیر کرده است. اشتباه بدتر زمانی اتفاق افتاده است که می خواستند حسین را پیدا کنند و با بیل مکانیکی به جان زباله ها افتادند و نخاع پسرم آنجا آسیب دید.»

 

تا زنده ام، پرستاری اش می‌کنم

زخم های تن حسین چشم های مادر را به آتش می کشید. تعریف می کند: «جگرم می سوخت. حسین نمی توانست حرف بزند و پشتش زخم بستر زده بود. مثل طفل شده بود. خیره نگاهمان می کرد، بی هیچ حرفی. خیلی گذشت تا جانش رمقی گرفت و می توانست گردن را راست بگیرد. پسرم در آن حادثه همه چیز را از دست داد.»

بی بی ربابه داخل اتاق هم عادت دارد چشم به سمت بالا می گیرد. امید دارد خدا روزی غافل گیرشان کند و حسین از بستر بیماری بلند شود. نگاهمان بین پدر و مادر سرمی خورد و روی حسین می نشیند که مدام لبخند می زند. بی بی چند پلاستیک قرص را پیش می کشد و می گوید: «همه جور بیماری را با هم دارم؛ معده درد، سردرد و درد مفاصل که امانم را گرفته است، اما چاره ای نیست. بیمار احتیاج به پرستار دارد و خودم 10سال است کمر بسته ام.»

بی بی می داند نفس های حسین تسبیح است و هر دعایی که بکند، در حق او و پدرش اجابت می شود. می گوید: «تا زنده ام و نفس می کشم، خودم پرستاری اش می کنم.»

حسین پدر است و صاحب دو دختر. بی بی تعریف می کند: «دوست داشتم حسین پیش خودمان باشد. این طور خیالم راحت و جمع بود. به همین دلیل خیال همسرش را جمع کردم و گفتم خودم نگهداری اش می کنم. چندسال اول اوضاع جسمی اش خیلی خراب بود. باید ساکشن می شد. فکر می کنم مادر از هرکسی دلسوزتر و تواناتر به این کار است.

البته سید جوانمرد است. هیچ وقت کم نگذاشته است و در همه این سال ها قدم به قدم همراه و کنارم بوده است. نگذاشته است آب توی دلم تکان بخورد، اما پرستاری از بیماری که وضعیت حسین را دارد، سخت است. قبول کنید باید چندنفری انجامش دهیم. استحمامش با سید است و قلق حسین را برای حمام کردن می داند. بقیه کارها را هم تقسیم کرده ایم.»

حسین زیر نظر بهزیستی است و ماهیانه 800هزارتومان به حساب آن ها واریز می شود، اما خرج درمان سنگین است. بی بی ربابه می گوید داروهایی که حسین مصرف می کند و هزینه های دیگر خیلی آب می خورد و آن ها همه تکیه شان به سیدمحمد است که از توان افتاده است و ضایعات نان جمع می کند. بی بی پشت دستش را می کشد به چشم هایش و ادامه می دهد: «در جریان سانحه راننده خودرو در دم جان داده است. البته مقصر هم بوده اند و به همین دلیل به حسین هم دیه تعلق نگرفت.»

 

برای سیدمحمد دعا کنید

سیدمحمد محمدی دلش به روزهای آینده روشن است و مثل بی بی ربابه دلش نمی خواهد به آن زمستان برگردد. هرصبح که بیدار می شود، چشم هایش از ذوق می درخشد که حسین زنده است. نه از بی پولی می گوید، نه از هزینه های سخت درمان و نه از روزگار سخت. از هیچ کدامشان گله ای ندارد.

سید چندسال در خط مقدم بوده و در چند عملیات مجروح شده است. آثار شیمیایی هنوز دست از سرش بر نداشته است و گاه سرفه امانش نمی دهد، اما گاری برمی دارد و ضایعات نان را کوچه به کوچه جمع می کند و وقت های آزادش را کنار خانواده می گذراند. می گوید: «در همه این سال ها یک نفر هم به دیدن حسین نیامده است. خدا به مادرش قوت بیشتر از این بدهد.»

سیدمحمد آرزوی زیارت کربلا را دارد، اما لنگ شناسنامه و کارت شناسایی است. مظلومانه می گوید برایم دعا کنید. بلند می شویم و مانده ایم که روح چه توان سترگی دارد که می تواند این همه مشکل را تاب بیاورد. یک چیز ناغافل به ذهنمان می رسد؛ مادر که باشد، همه مشکلات حل است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44