قبل از اینکه وارد گفتوگوی این چند روز من و مهینخانم شوید، میخواهم کمی از چیزهایی برایتان بگویم که در این چند روز اتفاق افتاده است. یعنی در اصل، انتهای این گزارش را در ابتدایش نوشتهام! از چیزهایی که در این چند روز از مهینخانم، خواهر 3 شهید و یک جانباز و مادر شهید مفقودالاثر، در خاطرم ماند: اینکه روز عکاسی در مجموعه «آیهها» قصد داشت یک مادر شهید مفقود الاثر دیگر را هم دعوت کند و به ما تأکید کرد که حتما سراغش برویم، مادر شهید مفقودالاثری که تنها فرزندش را از دست داده بود و دلش میخواست یک نفر حرفهایش را بشنود.
به اینکه وقتی توی جادههای خالی صحنه بازسازیشده عملیات «کربلای5» دست در دستمان راه میرفت، به تانکهای کهنه نگاه کرد و گفت: خدا لعنت کند آنهایی که از روی فرزندانمان با اینها رد شدند. به اینکه دلش خوش بود به جوانها، به همان دههشصتیها و دهههفتادیهایی که با وجود نامهربانیهای برخی مسئولان، باز هم غیرت وطندوستی دارند و احترام مادر شهید را نگاه میدارند.
باور داشت هرجا نیاز باشد، رگ غیرتشان اجازه نخواهد داد کشور را تنها بگذارند. مهینخانم حتی راضی نشد مراسم تشییع برای روح پسرش برگزار کند تا مردم به زحمت نیفتند. حالا هم یک گوشه از این شهر، در کنار خادمی حرم امام رضا(ع)، بدون سهمخواهی زندگی میکند. قصه جلد این شماره شهربانو صرفا ساعتی از زنی است که کمتر میخواهد دیده شود و کمتر حرف زده است.
بوی عطر پخششده در اتاقهای دلباز با دیوارهای رنگ روشن در آن غروب هم اجازه نداد کمی بنشینم و بعد سر صحبت را باز کنم. تعارفهای مادرانه مهینخانم برای اینکه در خانهاش غریبگی نکنم و هر چیزی دلم میخواهد بپرسم و بگویم و بخورم در همان دقایق اول باعث شد بهسرعت شروع به کاوش کنم و درباره عکسهای روی دیوار یکنفس سؤال بپرسم.
از 3 برادر شهیدش، مادری که 102 سال عمر بابرکت داشت و 4 ماه پیش از بر اثر ابتلا به کرونا از دنیا رفت، از پسر مفقودالاثرش و برادر جانبازی که بر اثر جراحات جنگ او را تنها گذاشت، از دیدار با رهبر معظم انقلاب و رئیس جمهور. اینقدر ایستاده در اتاق قدم زده و انگشت روی هر عکس گذاشته بودم که همه ذهنم پر از اعداد و ارقام و تاریخ شده بود. به خودم که آمدم، فهمیدم زیادی با پرسشهایم مهینخانم را کلافه کردهام و خوشرویی و مهماننوازیاش را با کنجکاوی جواب دادهام!
روحیه برادرهایم اینطور نبود که بایستند و نگاه کنند که کشورشان مورد تجاوز قرار بگیرد
به همین دلیل، روبهرویش نشستم. چیزی را که ته دلم رسوخ کرده بود در همان همکلامی و چشم در چشم شدن پرسیدم، چیزی که شاید برای نسل من قبول کردنش سخت است. چطور میشود این همه دل کندن را پذیرفت؟ چند برادر را باید راهی سفری کرد که میدانی بازگشتی در آن نیست؟ چرا اجازه داد پسرش برود که جواب داد: چیزی به اسم دل کندن برای ما معنایی نداشت، نه آن زمان و نه حالا.
قطعا من برادرها و پسرم را بیاندازه دوست داشته و دارم. چه کسی فکر میکند که از بغض رفتن خبری نیست؟ اما وظیفه است. ما باید این کار را میکردیم. یعنی در آن شرایط مگر میشد کاری نکرد؟ روحیه برادرهایم اینطور نبود که بایستند و نگاه کنند که کشورشان مورد تجاوز قرار بگیرد.
خدیجه طلعت، مادر خانواده، به گفته دخترش، یکی از شیرزنانی بوده که زندگیاش در کتابی به نام «بانوی قرن» نیز چاپ شده است. نهتنها جلو پسرانش را نگرفت، که هرکدام را راهی جبهه کرد. ابوالفضل (امیر) آخرین پسر و اولین شهید خانواده بود. او همرزم شهید چمران بود و نوزدهم مرداد 1360 شهید شد. موقع شهادت هجدهساله بود. عباس از روزهای اول جنگ، خودش به طور آزاد وارد جبهه شد و در حصر آبادان و با گروهی به نام کمیته ۴۸ آبادان در آبادان کار میکرد.
در اولین اعزام در 29 اسفند 1360 در چزابه به شهادت رسید. عباس فرمانده و یکی از بینانگذاران تخریب در جنگ و معاون شهید مهدی میرزایی بود. حسن بعد از شهادت عباس و تمام شدن مراسم هفتم او رفت تا جای خالیاش را در جبهه پر کند. نادر تبریزی نیز شهید مفقودالاثر و فرزند مهینخانم است. حسن و نادر همراه با هم به جمع تخریبچیان لشکر ۲۱ امامرضا(ع) پیوستند و در عملیات آزادسازی خرمشهر، دایی و نادر هم مفقود شدند.
مهینخانم میگوید: برادرهایم وصیت کرده بودند در شهادتشان عزاداری نکنیم و عروسی و مراسمی اگر در راه است حتما برگزار شود. شاید باور کردنش سخت باشد اما ما یک روز مسجد داشتیم و یک روز خرید عقد انجام میدادیم. یعنی زندگی باید جریان میداشت. برادرم، حسنآقا، 2 ماه بود همسرش را عقد کرده بود. رفت و دیگر برنگشت.
مهینخانم علاقه زیادی به برادرهایش داشت. هنوز هم وقتی از آخرین شهید خانواده، یعنی برادرش حسن، حرف میزند عمق غم را میشود در چهرهاش دید. با این حال، اهل گله و شکایت نیست. جای خالی مادر و صحبتهایش را در مصاحبهمان مدام خالی میکند و میگوید: وضع مالیمان بد نبود. پدرم فرشفروشی داشت. برادرها به مادرم در خانه احترام ویژهای میگذاشتند.
کوچکترین شوخی از نظر آنها بیاحترامی محسوب میشد. برادرم امیر حسابی شجاع بود. اصلا از چیزی واهمه نداشت. برادرها خیلی بیش از سن و سالشان میفهمیدند و البته یک سر ایمان و اعتقادشان به تربیت مادر برمیگشت.
17 مهر، همان اول جنگ، امیر (ابوالفضل) عازم جبهه میشود. حتی یک ماه هم نمیگذارد از تجاوز بعثیها بگذرد. او قبل از این مسئله هم درگیر کمک به انقلاب بود: من تازه صاحب فرزند شده بودم که برای خداحافظی آمد. چیزی از جنگ نگذشته بود. عباس پشت سر برادرم گریه میکرد. بعد از شهادت امیر، یک حسادت شهادت دوستانه بینشان وجود داشت. تفاوت سنیشان کم بود. عباس وقتی عکسهای شهادت امیر را به در و دیوار میدید، پیوسته میگفت: عکس من هم باید به دیوار باشد!
قلب مادر همیشه در بند عشق به پسرانی است که پشت سر هم به دنیا آمدهاند اما هرگز عاطفهاش را در گرو ندیدن و نبودن آنها نمیگذارد. به پسرانش میگوید: با دشمن مردانه بجنگید. کوتاه نیایید. همین روحیه مادر باعث میشود خواهرها هم به رفتن برادرها راضی شوند.
مهینخانم توی دهانش مدام مادر میچرخد: مقاومت را ما از مادر آموختیم. برادرم عباس قبل از انقلاب در ارتش خدمت میکرد اما همانجا هم فعالیت ضد رژیم داشت. چند مرتبه توسط رژیم تبعید و دستگیر شده بود. قبل از انقلاب از ارتش خارج شد و به صورت بسیجی به جبهه رفت.
همزمان 2 پسر مهینخانم، یعنی اسماعیل و نادر، در حالی که 2 برادرش شهید شده بودند به جبهه میروند: مردم از کارهای ما تعجب میکردند. صبح پیکر برادر شهیدمان عباس را در بیمارستان امامرضا(ع) تحویل گرفتیم و بعدازظهر برادر دیگرمان را در راهآهن بدرقه کردیم. همان موقع مادرم و خانواده معتقد بودند که تفنگ برادر شهیدم نباید زمین بیفتد. یک عده میگفتند که ما چطور این کار را کردیم اما گوشمان به حرف مردم بدهکار نبود!
اگر همین الان هم خداینکرده روزی جنگ شود، من هم مانند مادرم بقیه فرزندانم را به جبهه میفرستم
مهینخانم هدف خانواده را فقط راه انبیا و حضرت زهرا(س) میداند و باور دارد همین هدف و کاروان حضرت زینب(س) باعث شده است سالها مقاومت کنند. بنابراین این را که همزمان 2 پسر خودش و یک برادر و یک خواهرزاده را به جبهه بفرستد چندان مهم نمیداند. میگوید: ببینید! اگر همین الان هم خداینکرده روزی جنگ شود، من هم مانند مادرم بقیه فرزندانم را به جبهه میفرستم.
یادم هست یک روز برادرم عباس برایم از تجاوز بعثیها به تعدادی دختر و سپس کشتن آنها گفته بود. غیرت آنها اجازه نمیداد یک لحظه هم ناموس و وطن را تنها بگذارند.
میگوید: پسرم نادر سن کمی داشت و یواشکی به جبهه رفته بود. حتی لباسهای نظامی هم برایش گشاد بود و آستینهایش را بالا داده بود. خواهرزادهام، محمود رعیتنژاد، یکی از آن 23 اسیر نوجوانی است که با صدام روبهرو شد و کتاب «از مشهد تا کاخ صدام» درباره زندگیاش نوشته شده است.
اسماعیل و برادر دیگرم حسن همزمان با هم در جبهه بودند. در یکی از آزادسازیهای مناطق خرمشهر، نادر پسرم مفقودالاثر شد. برادرم حسن همان موقع شهید شد و پیکرش 2 ماه بعد برگشت. اسماعیل، پسر دیگرم، هم درگیر جراحات جنگ شد.
استقامت و صبوری همراه با خوشرویی، همه و همه، چیزهایی است که در نگاهش دیده میشود. حتی وقتی یاد شهدا و پسر مفقودالاثرش میافتد اخم به ابرو نمیآورد، اما شهادت برادر بزرگتر، یعنی حسن، جور دیگری خانواده را تکان داده است: مادر بهراستی الگوی صبر بود اما حسن، برادر بزرگترمان، جای خالی پدر را پر کرده بود. موقع تشییع پیکرش، تا به خودم آمدم دیدم پشتم خم شده است و صاف نمیشود. وقتی روی صورتش را باز کردند، خودم را توی بیمارستان دیدم. چون 2 ماه در منطقه پیکرش افتاده بود و کاملا استخوانی شده بود.
پیکر نادر هرگز از منطقه برنمیگردد. مهینخانم اما قبول کرده پسرش شهید شده است. همان زمان، مانند برخی دیگر از مادران شهدای مفقودالاثر، چشمانتظار بازگشت اسرا نبوده است. به دلش افتاده بود که نادر هرگز برنمیگردد. حتی مراسمی هم برایش نمیگیرد.
نمیخواهد با یک قبر خالی انس بگیرد: همان زمان برخی مسئولان از من خواستند مراسم بگیریم، اما باور میکنید نمیخواستم مردم اذیت شوند؟ بس بود دیگر. چقدر برای خانواده ما مسجد آمدند! این سالها هم راضی بودم. هرگز شکایتی نداشتم. آخر چرا باید ناراحت باشم؟ مگر ما فرزندانمان را جای بدی فرستادیم؟ افتخار هم میکنیم.
مرحوم خدیجه طلعت، مادر نمونه مشهدی و مادر مهینخانم، بعد از شهادت پسرها به سخنرانی و دفاع از اسلام میپردازد. هرگز کسی بغضش را نمیبینید اما اواخر عمر، همراه با کسالت جسمی، دلش هوای پسرها را میکند و در خلوت خانه، غصههایی را که 40 سال در خود فروخورده است گاهی نشان میدهد: ما هیچ وقت ندیدیم که مادر بیتابی کند اما این اواخر میگفت: در را باز کنید. عباس پشت در است.
قسم به خون شهید، مسئولان مراقب رفتارشان باشند! ببینند که جای چه کسانی نشستهاند
حسن قرار است بیاید. یا اینکه امیر همین حوالی است. مادرم بعد از شهادت برادرها سخنرانیهای زیادی کرد. پشت اسلام ایستاد، نه با اشک، که با قامت ایستاده. به نظرم او زنی تکرارنشدنی است.
مهینخانم این روزها از عملکرد برخی مسئولان که خون شهدا را نادیده گرفتهاند و حواسشان به شرایط روز اقتصادی مردم و جوانان نیست ناراضی است. تأکید دارد که حتما بنویسیم: قسم به خون شهید، مسئولان مراقب رفتارشان باشند! ببینند که جای چه کسانی نشستهاند. فردای قیامت، ما با هم روبهرو خواهیم شد.
5 نفر از خانواده من رفتهاند. اگر 3 شهید هم ببخشد، 2 نفر دیگر راضی نخواهند شد. همه مسئولان باید روبهروی این شهدا و مادران آنها جوابگو باشند اگر چیزی برای کمک به مردم در توان داشتند و انجام ندادند.
در یک هفته گذشته که پیدرپی با مهینخانم ارتباط داشتم، جز حرف از شهدا، از زبانش مادرانههای زیادی شنیدم، از اینکه یادم نرود که اول باید مادر خوبی باشم و خواهرانههایم را در زندگی خرج مشکلات دیگران کنم. مادر و خواهر شهید بودن خیلی چیزها داشته و دارد که ما تنها پوسته آن را در رسانهها نشان دادیم، از تاریخ شهادت تا اشکها و بغضها، مادرهایی که یکییکی حالا در کنار فرزندانشان آرمیدهاند و هر روز، بیآنکه بدانیم، یکی از آنها را با انبوهی از خاطرات از دست میدهیم.
به قول مهینخانم: ما هم جگرگوشههامان را دوست داشتیم اما اولویتمان امنیت مردم بود. مادر من با انبوهی از خاطرات از پسرانش رفت. مادران شهید دیگر آن حوصله و حافظه سابق را ندارند. کاش بدانیم چه سرمایههایی را این روزها داریم از دست میدهیم.