مدتها بود که دلمان میخواست سراغ حجره قدیمی با در زنگ زده زیر طاق حمام قدیمی و متروک حسینآباد برویم. حجرهای که همیشه خدا صدای ضربه روی تکه آهنی از آن به گوش میرسد.
آهنی که مابین چکش و سندان ضربه میخورد، فر میخورد و شکل میگیرد. بالاخره زمان موعود رسید و پنجشنبه شب ساعتی میهمان ۲ پیرمرد آهنگر بودیم. پیرمرد که چه عرض کنم قوت دستانشان از ده نفر مثل ما بیشتر است. در ادامه گفتوگوی ما را میخوانید.
نثاراحمد حسینی، متولد سال ۱۳۴۲ در افغانستان و شهر هرات است. خانهاش در چهارراه قهوهخانه عرب است و بیش از ۴۰ سال است که در این مغازه، حجره یا کارگاه مشغول کار است. خانواده پدریاش بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران همراه با خانواده به ایران میآید. به قول خودش بیشترین ساعتهای روزش را در همین چهاردیواری مغازه در خیابان شهید رحیمی شب میکند.
پیرمرد از دیدن ما خیلی ذوق میکند و سریع میگوید که یکبار در نمایشگاهی از طرف شهرداری غرفه داشت، یکبار هم برای مستندسازی سراغش میآیند، ولی اشارهای به گزارش همکار خوشذوق و چیرهدستمان، خانم مریم قاسمی، نمیکند. گزارشی که کوتاه، ولی زیبا نوشته شده بود. شاید هم به دلیل این است که از آن گزارش بیش از ۷ سال گذشته است.
با چند تکه موکت و فرش محل نشستنش را پشت سندان آماده کرده است و هر روز ساعتها روی همین چند تکه فرش و موکت رنگ و رو رفته مینشیند و با چکش به تکههای آهن سر و شکل میدهد تا روزی حلال برای همسر و فرزندانش ببرد. پشت سندان نشسته و با چکش در حال محکم کردن چفت و بستهای زنجیر است. مهارتی که در دستانش است فوقالعاده مینماید.
دستش خطا ندارد و آهن سرد و بیروح را آنچنان رام میکند که فقط با چند ضربه همان شکل دلخواهش را میگیرد. از او میپرسم چگونه این کار را آموخته و از کی وارد این حرفه شده است، میگوید: «ازکودکی همین شغل را داشتم، افغانستان بودیم که فوت و فن آهنگری را از پدر آموختم. پدرم آهنگر بود و از بین چهار پسرش تنها من حرفهاش را ادامه دادم. با ادامه کار پدرم نام و یادش زنده میماند. همه چیز درست میکنم زنجیر، داس، نعل اسب، علف پره، چاقوی قصابی هر آنچه از دستم بربیاید و بتوانم در تنور شکل و فرمش را تغییر بدهم، میسازم.»
اطلاع دارم که بیشتر ریختگرهای نقره در خیابان وحید و طلاب و... از مهاجران هستند. شاید زمستانش خوش باشد، ولی تصور نشستن کنار کورهای با نزدیک هزار درجه سانتیگراد آن هم وسط تابستان حال آدم را بد میکند که بیشتر از آدمهای با اراده و سختکوشی همانند عدهای از مهاجران بر میآید.
احمد آقا فنر خودرو را نشانمان میدهد و میگوید: «چاقوهای قصابی را با این فنرها درست میکنم. آهن فنر خودرو برای برش و صیقل دادن خیلی خوب است. در نهایت هم چاقویی تیز به ما میدهد که راست کار قصابهای حرفهای است. الان کارخانهها این چاقوها را با ورق درست میکنند که یک بار مصرف است. چاقوی خوب، آهن خوب میخواهد با پولادی قوی.»
پاسخ هر سؤالم را جالب میدهد. به جای بله میگوید «بلیا»، یاد نقشآفرینی خانم رابعه اسکویی در یکی از سریالها میافتم. احمد آقا از افغانستان و کارشان در هرات برایمان میگوید: «آهنگری در افغانستان رونق بیشتری دارد. آنجا هم منقل، خاکانداز، گیره، چاقو، زغالگیر و هر چه که از دستمان بر میآمد و سفارش داشتیم درست میکردیم. پدرم عطامحمد به رحمت خدا رفت و در بهشترضا دفن است. هر چه در این حرفه آموختم از پدرم دارم. ۱۵ سال داشتم که به ایران آمدیم، از همان ابتدا در همین محله با پدرم کار کردیم. پدرم که فوت کرد این مغازه را از آقای دری سالارآبادی خریدم. قدیم آهنگری رونق زیادی داشت.
اینجا هم زمینهای کشاورزی باغتره بود و هنوز اینقدر بافت شهری نداشت و محصولات تولیدی دست آهنگران نیاز روز مردم بود. الان بیشتر محصولات ما را روستاهای اطراف میخرند یا دامداران و کشاورزانی که کار دستی را بیشتر قبول دارند، خریدار تولیدات ما هستند. هیچوقت فکر نکردم حرفهام را تغییر دهم این کار را دوست دارم و سالهاست که با آن زندگی میکنم.»
از وقتی که برای کار به محله حسینآباد میآیند تا به امروز محله تغییرات زیادی را تجربه کرده است. احمد آقا خاطرهای از قنات محله ندارد. قدمت قنات بیش از ۱۰۰ سال است.
احمد آقا میگوید: «زمانی که ما اینجا برای کارآمدیم این همه ساختوساز نشده بود. اطراف همه زمینهای کشاورزی بود و باغتره میکاشتند، اما از قنات چیزی به خاطر ندارم. خیلیها مثل ما آهنگری میکردند و حرفه ما رونق زیادی داشت. اینجا آباد بود و محله پر از همسایههای خوب و مهربان. الان سوت و کور شده است و خبری نیست.»
۵ پسر دارد و همه را هم با همین کار داماد کرده است، احمد آقا میگوید: «هیچکدام از پسرهایم حرفه من را دنبال نکردند و دنبال فروشندگی رفتند.»
آخر مغازه چند قفس دارند و کبوتر، بلدرچین، کبک و انواع پرندگان را نگهداری میکنند. دنیایشان را با این پرندگان پیوند زدهاند و به آنها مکانی برای زندگی و غذایی برای خوردن دادند و با آنها در اصطلاح عشق میکنند. چند کبوتر از سروکول همکارم، خانم صدر، بالا میروند. کمی هول میکند و کبوترها باعث میشوند او ایستاده گزارش را دنبال کند.
احمد آقا میگوید: «اینها را اینجا نگه میدارم و هر بار تخمی میگذارند و جوجهای به دنیا میآید برای نوههایم میبرم.» سقف مغازه من را یاد خانه قدیمی خودمان میاندازد که دقیقا همین شکلی بود. هر قسمت اینجا من را به سمت خاطره و تاریخی پرت میکند.
با یک تین کوچک کوره درست کردند و با آتش همان به آهن و ابزارشان سروشکل میدهند. بیش از هر وسیله دیگری زنجیر درست میکنند، احمد آقا میگوید: «دامدارها زنجیرها را برای بستن گاو و گوسفند لازم دارند. از طرق و تربت جام برای خرید این زنجیرها میآیند.»
با اینکه دور و برشان شلوغ و بینظم است و سالهاست که کسی به محل کارشان سر و شکلی نداده است، ولی خودشان به راحتی هر چه میخواهند پیدا میکنند. احمد آقا به شوخی میگوید: «به قول قدیمیها اینجا شهر شام است، ولی هر چه بخواهیم خودمان پیدا میکنیم.»
اطراف احمد آقا چند کیسه است، هر کدام متعلق به یکی از محصولات تولیدی خودشان میشود. از داخل یکی از همین کیسهها زنجیرهای آماده و رنگ شده به وسیله خودشان را نشانمان میدهد و با زنجیری که محصول کارخانه است، مقایسه میکند و میگوید: «کار دست قوت و استحکام خوبی دارد.
این زنجیرهای آماده به راحتی و با چند بار زور بازو از هم باز میشود.» از یک کیسه تعدادی میخ بزرگ در میآورد و میگوید: «این میخها مخصوص قصابهاست وقتی دامی را میکشند، بدنش را روی میخها آویزان میکنند تا راحتتر تکه کنند.» دستگاه برش هم دارند و هر جا لازم باشد قطعات را برش میدهند. به جز خریدارانی که به مغازهشان برای خرید میآیند دیگر محصولات تولیدی خود را برای فروش به پنجراه میبرند.
احمد آقا میگوید: «مواد اولیه را که معمولا میلگرد است از پنجراه یا ساختمان میخریم و به هر تعدادی که از هر ابزار بخواهند سفارش میگیریم و همان مقدار هم تحویلشان میدهیم.» بسیاری از آهنگران خیابان سرخس را هم میشناسند. احمد آقا میگوید: «بیشتر همولایتیهای خودمان هستند وقتی از افغانستان آمدند خیابان سرخس مشغول به کار شدند.»
خرید و فروش مواد اولیه و محصولات تولیدی برعهده خودشان است. از او میپرسیم که برایشان سودی هم داشته است، احمد آقا میگوید: «خدا روزیرسان است و توانستم در این مدت با همین شغل زندگی خود و فرزندانم را بگذرانم، با درآمد همین کار پسرهایم را سر و سامان دادم. هر هفته دو یا سه بار کل خانواده دور هم جمع میشویم و بچهها به خانه ما میآیند. هر روز از ساعت ۸ تا ۲ ظهر و ۴ تا ۸ شب کار میکنم تا بدون خرجی نمانیم.»
احمد آقا میگوید: «اتحاد و همبستگی مردم محله خیلی بالاست و همه هوای یکدیگر را دارند، در مغازه ما همیشه باز است و هر وقت هر کدام از کاسبهای محل بخواهند به دیدنمان میآیند و چند ساعتی کنارمان مینشینند و با هم گفتگو میکنیم. هر وقت کاری پیش میآید و مدتی نیستم یا برای ناهار به خانه میروم. هم محلیها در مغازه میآیند و میگویند کاش همینجا بمانی چراغ محله را تو روشن نگه میداری. میگویند شما اینجا هستی محله آباد است.»
احمد آقا میگوید: «محله بعد از تغییراتی که پیدا کرد هرکه برای کسب و کار به اینجا آمد بعد از چند وقت تعطیل کرد و رفت. همین چند وقت گذشته بود که مغازه روبهرویی ما میوه فروشی باز کرد، اما بعد از چند وقت واگذار کرد و رفت و نتوانست از پس دخل و خرج مغازه بربیاید. محله خلوت شده و دیگر مثل قدیم نیست.»
از قدیمیهای محله میپرسم، میگوید: «از قدیمیها محمد قصاب و پدر آقای دری سالارآبادی را یادم هست. مغازه را ما چند سال پیش از پسر آقای دری سالار آبادی خریدیم، آن زمان اذان صبح تا اذان مغرب حمام در اختیار خانمها بود و بعد اذان شب آقایان به حمام میآمدند. برو و بیایی بود.» مغازه هم به قدمت حمام است، سقف مغازه را آهن زدند تا محکم شود و آن را ایزوگام کردند تا سقف روی سرشان خراب نشود.»
بعد از احمدآقا سراغ همکارش میروم که روبهروی او نشسته است. از در که وارد شدیم به زور دستمان چایی داد و گرم و صمیمی پذیرایی کرد. چهره گرمی دارد و خیلی دوست داشتنی است. نامش حبیب الله حسنزاده است، متولد افغانستان و شهر هرات. حدود ۶۵ سال دارد، همان اوایل انقلاب به ایران آمد، اما مدتی دوباره به افغانستان برمیگردد.
او هم با چند تکه موکت جایی برای نشستن درست کرده و همانند احمد آقا سندانی جلوی پایش است. حبیبالله میگوید: «هفت ساله بودم که آهنگری را از داییام آموختم. به مغازه او میرفتم و شاگردی میکردم. چند سالی کنارش مشغول بودم، بعد از مدتی رفتم سراغ خیاطی، اما داییام به دنبالم آمد و گفت حیف است آهنگری را یاد گرفتی بهتراست همین کار را دنبال کنی، ولی باز هم مدت زیادی پیش دایی نماندم.»
حبیبالله روایت میکند: «پدرم کارگر بود و به ما میگفت بهتر است حرفهای را بیاموزید. خیلی وقتها تخم کدو و زیره را میخرید و دوباره میفروخت. اهل معامله بود. زمانی که انقلاب شد همراه با داییام به ایران آمدم و برادر و خواهرها را نیز با خود آوردم. بعد از چند وقت هم پدر و مادرم به ایران آمدند. مدتی اینجا ماندم و کارهای مختلف انجام دادم.
دوباره برای ۱۸ سال به افغانستان برگشتم و همانجا خانه و زندگی درست کردم. الان هم یکی از پسرهایم همانجا زندگی میکند. بعد از آن برای زیارت به مشهد آمدم و ماندگار شدم. در افغانستان آهنگری رونق خوبی دارد. آنجا گهواره نوزاد و انواع سیخهای کبابی را درست میکردم. افغانستان بیشتر کشاورز هستند. آنجا صنایع دستی خریدار دارد، ولی اینجا دنبال تولیدات کارخانهای هستند. از وقتی دوباره به مشهد آمدم همینجا مشغول هستم.»
حبیبالله میگوید: «دیگر مثل ۳۰ سال پیش نیست، خدا بزرگترها را بیامرزد. جوانهای امروز اهل کار نیستند و همه چیز را راحت و آماده میخواهند. نمیخواهند مثل زمان گذشته زحمت بکشند و نان زحمتشان را بخورند. اراده و پشتکار ندارند. محلات حال و هوای قدیم را ندارند و دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست. همین میوه فروشی روبهرو که مغازهاش را بست خیلی دلم گرفت، با اینکه فقط چند ماه بود که مغازهاش را باز کرده بود، ولی دلم خیلی برایش سوخت که نتوانست کسب کند.»
آقای حسنزاده میگوید: «با اینکه پدرم میگفت حرفهای یاد بگیرید و کارگری نکنید، ولی به کسی پیشنهاد نمیدهم وارد این حرفه شود، درآمدش کم است و همیشه لباسهایت کثیف و نامرتب است. توان زیاد میخواهد. همین الان کارگر درآمدش از ما بیشتر است. قدیم رونق خوبی داشت و مواد اولیه هم ارزان بود و کارکردن ارزش داشت، ولی الان با وجود تولیدات چینی و کارخانهای دیگر خریداران قبل را هم نداریم. از طرفی کاری تکراری و یک شکل است و باید تحمل شنیدن صدای چکش روی سندان را داشت. این حرفه در حال حاضر تاریخی است و خیلی از محصولات و تولیدات دستی ما را کارخانهها با ورقهای نازکتر درست میکنند.»
حبیبالله ۴ پسر و ۳ دختر دارد. پسرها را داماد کرده است و از دخترها هم دو تا ازدواج کردند، دختر کوچکش ۱۴ سال دارد. میگوید: «پنجاه سالگی دوباره خداوند به من دختر داد. ۲۱ ساله بودم که با همسرم که ۱۴ سال داشت، ازدواج کردم. پسر بزرگم ۴۰ سال دارد. ۱۲ تا نوه پسری دارم و ۶ تا هم نوه دختری دارم.» به زیاد نشستن عادت کردند و هر وقت خسته میشوند کمی راه میروند و در محله دور میزنند.
حرفه ما هنوز در افغانستان رونق دارد و آهنگران زیادی آنجا کار میکنند و نیازی به محصولات ما ندارند تا کارهایمان را به آنجا صادر کنیم
حبیبالله میگوید: «رکاب اسب، دستههای علف پره، انواع گیره زغال، نعل اسب، داس، زنجیر، منقل، نرده، جا گلدانی و هر آنچه که با آهن بتوان ساخت را میسازیم.» باید اینجا باشید و ببینید که تمام این اشیا را فقط با چکش درست میکنند نه دستگاههای برش و پرس. احمد آقا میگوید: «حرفه ما هنوز در افغانستان رونق دارد و آهنگران زیادی آنجا کار میکنند و نیازی به محصولات ما ندارند تا کارهایمان را به آنجا صادر کنیم.» دستگاهی شبیه گوشتکوب، اما خیلی بزرگتر روی سکو قرار دارد، درباره کار با آن میپرسیم، احمد آقا میگوید: «با آن زانو لوله بخاری را درست میکنیم و حالت میدهیم.»
کنار همان گوشتکوب، قیچی ورق و میلگرد نصب است. دستگاه جوش هم روی همان سکو قرار دادند، ولی راحت خودشان در همین شلوغ بازار کارشان را راه میندازند و وسایل موردنیازشان را پیدا میکنند.
احمد آقا میگوید: «هر کس که دوست دارد آهنگری کند باید از کودکی این شغل را یاد بگیرد هم بدنش عادت میکند و هم خوب با کار آشنا میشود. کارم را دوست دارم و برای من بازنشستگی معنایی ندارد تا روزی که بتوانم و بدنم اجازه دهد کار میکنم و اگر خانه بمانم بیمار میشوم. جمعه و روزهای تعطیل هم خانهنشین نیستم به دیدار اقوام و بچهها و نوههایم میروم.»