کد خبر: ۲۰۳۸
۲۸ آذر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

مهمات عملیات والفجر ۸ را در ظلمات رساندیم

«بعد از گذشت ۳۰ سال، بسیاری از خاطرات از ذهن آدم پاک می‌شود، اما بسیاری نیز با پوست و گوشت چنان حس شده‌اند که اگر سالیان سال هم بگذرد، روز‌ها و شب‌ها می‌توانی با این خاطرات زندگی کنی!» این‌ها نخستین حرف‌هایی است که حسین ظریف به زبان می‌آورد. او که از نیرو‌های آتش‌بار ۸۹۷ پدافند هوایی بوده است از روزهای سخت جنگ در کردستان می‌گوید.

«بعد از گذشت ۳۰ سال، بسیاری از خاطرات از ذهن آدم پاک می‌شود، اما بسیاری نیز با پوست و گوشت چنان حس شده‌اند که اگر سالیان سال هم بگذرد، روز‌ها و شب‌ها می‌توانی با این خاطرات زندگی کنی!» این‌ها نخستین حرف‌هایی است که حسین ظریف به زبان می‌آورد.

 او که متولد سال 42 است، دو سال خدمت سربازی خود را در زمان جنگ ایران و عراق در کردستان خدمت کرده است خاطرات زیادی از آن زمان دارد خاطراتی که به قول خودش آن‌قدر زیاد است که در چند برگه گزارش ما نمی‌گنجد.

 ظریف که از نیرو‌های آتش‌بار ۸۹۷ پدافند هوایی بوده است و اکنون فروشگاه لوازم ورزشی در ایستگاه سراب دارد در گپ و گفت کوتاهی به مروری چند از خاطراتش می‌پردازد و شرایط رزمندگان و روزهایشان در کردستان را برایمان بازگو می‌کند.
 

لمس جنگ در کردستان

سال ۶۲ با بچه‌های محله که تمام آن‌ها هم‌سن و سال بودند و از دوران کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودند، تصمیم می‌گیرند تا با گرفتن دفترچه به سربازی بروند و این‌گونه می‌شود که دوران آموزشی خود را در گرگان گذرانده و سپس تقسیم می‌شوند. تعدادی از آن‌ها در این تقسیم به منطقه کردستان شهر مریوان اعزام می‌شوند.

 ظریف که در آن‌زمان بیست ساله بوده با اشاره به اینکه تصورش از جبهه و جنگ با آنچه در منطقه اعزام‌شده می‌دیده بسیار تفاوت داشته است می‌گوید: «تمام عمر خود را در شهر زندگی کرده بودیم و با وجودی که سه سالی از جنگ می‌گذشت و اخبار را از طریق روزنامه و تلویزیون می‌شنیدیم، اما هیچ‌گاه تصورم از جنگ با آنچه می‌دیدم و درک می‌کردم مقایسه‌شدنی نبود.»

او می‌افزاید: «زمانی که به پادگان مریوان رسیدیم با دیدن دیوار‌های آن که پر از ترکش بود و سپس با شنیدن صدای تیراندازی، تازه جنگ را از نزدیک با گوشت و پوست خود لمس می‌کردیم مانند طفل کوچکی که او را در یک محیط غریبه رها کرده باشند، حضور و لمس واقعه برای تمام سرباز‌های تازه‌وارد نامأنوس بود، اما مدتی که گذشت نه‌تنها عادت کردیم، بلکه وقتی آرپی‌جی شلیک می‌شد مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده باشد بسیار راحت برخورد می‌کردیم.»‌

زمانی که به پادگان مریوان رسیدیم با دیدن دیوار‌های آن که پر از ترکش بود و سپس با شنیدن صدای تیراندازی، تازه جنگ را از نزدیک با گوشت و پوست خود لمس می‌کردیم

می‌گوید: «ابتدای خدمت آسایشگاه ما در مقابل اردوگاه اسرای عراقی قرار داشت و از آنجا که صدام آغازگر جنگ بود، هر روز صبح که بیدار می‌شدیم، چون به‌وضوح آن‌ها را می‌دیدیم که با خیالی آسوده قدم می‌زنند، کلی بد و بیراه به آن‌ها می‌گفتیم، چون از طرفی به‌خوبی می‌دانستیم که همین بعثی‌ها بر سر اسیران ایرانی چه می‌آورند، اما اینجا در اردوگاه خبر چندانی از تنبیه برای آن‌ها نبود.»

او با اشاره به اینکه حدود ۴ هزار اسیر عراقی در این اردوگاه بودند، ادامه می‌دهد: «بعضی بچه‌ها به عنوان نگهبان گاهی در اردوگاه اسرای عراقی خدمت می‌کردند و شاید تنها سختی اسرای عراقی همین احترامی بود که باید به نگهبانان می‌گذاشتند. 

به خاطر دارم دو تا از اسرای عراقی همان ابتدای خدمت از اردوگاه فرار کرده بودند، اما به خاطر سرما نتوانسته بودند خیلی پیشروی کنند و دوباره اسیر شدند و زمانی که آن‌ها را به اردوگاه بازگرداندند متوجه شدند که به‌دلیل سرمازدگی انگشتان پای خود را از دست داده‌اند.»


بچه‌های مشهد داوطلب اعزام به خط مقدم

ظریف بعد از اینکه به پادگان مریوان می‌رود بعد از گذراندن سلسله مراتب روز بعد به خط مقدم اعزام می‌شود: «زمانی که صحبت از اعزام به خط مقدم، آن هم در خاک عراق و منطقه‌ای به نام شیخ لطیف به میان آمد، تمام بچه‌هایی که از مشهد آمده بودند گفتند که داوطلب اعزام هستند، چون دوست نداشتند در پادگان بمانند و با این هدف در زمان جنگ به سربازی آمده بودند که بتوانند به‌نوعی خدمت کنند و از خاک میهن خود دفاع کرده و نگذارند دشمن بعثی به مال و نوامیس ما تعدّی کند.»

با وجودی که ۳۶ سال از زمان حضورش در شیخ لطیف می‌گذرد، اما تک تک لحظه‌هایی را که آنجا بوده است به یاد دارد: «شیخ لطیف دقیق خط مقدم و در خاک عراق بود و پایگاه ما در نقطه‌ای قرار داشت که دیده‌بان‌های عراقی کاملا روی ما احاطه داشتند و شاید بتوان گفت این منطقه یکی از بدترین نقاط خط مقدم آن زمان در کردستان به شمار می‌رفت.»

ظریف که به عنوان نیرو‌های پشتیبانی پدافند هوایی خدمت می‌کرده است، بیان می‌کند: «زمانی که فرد در حال و هوای جبهه حضور ندارد جنگ را درک نمی‌کند، اما هنگامی که در این فضا از نزدیک قرار می‌گیرد، می‌بیند که هدفی دارد، هدفی که کوچک نیست و شاید او فقط یک نفر باشد، اما همین یک نفر می‌تواند همراه با دیگر نیرو‌های خود چه کار‌هایی انجام دهد. 

عِرق به میهن در خون تمام ایرانی‌ها وجود دارد و کسی نیست که بگوید خاک کشورش و سرنوشت آن برایش اهمیت ندارد، بنابراین در زمان جنگ با وجودی که بسیار شهید و جانباز دادیم، اما باز هم جوانان زیادی داوطلب حضور در جبهه‌ها می‌شدند، چون هدف والایی برای خود داشتند.»

از روز‌های سخت خدمت که صحبت می‌کند تأکیدش بر این است که شاید در زبان و نوشتن واژه‌ها آن‌گونه که باید و شاید این موضوع احساس نشود، اما دوری از خانواده و سختی شرایط محیطی را فقط بخش کوچکی از شرایط سخت خود در دوران خدمت سربازی در زمان جنگ بیان می‌کند.

 او می‌گوید: «در کردستان مانند جنوب کشور فقط نیرو‌های بعثی دشمن محسوب نمی‌شدند بلکه از پشت سر و نیرو‌های کومله نیز دشمن ما بودند، ضمن اینکه منطقه‌ای که ما در آن قرار داشتیم کوهستانی بود و پایگاه ما در کمربندی کوه قرار داشت و پاییز و زمستان به‌دلیل بارش شدید برف بسته می‌شد به طوری که برای تأمین آذوقه با مشکل روبه‌رو می‌شدیم.»


آذوقه‌ای که نصیب گرگ شد

وی یادآور می‌شود: «بعد از شیخ لطیف عراق در ارتفاعات لَری مأمور به خدمت بودم که این ارتفاعات نیز در خاک عراق بود و برفی که می‌بارید باعث می‌شد تا بولدوزر نتواند مسیر را بالا بیاید، بنابراین آذوقه‌ای را که برای ما می‌آورد در پایین کوه رها می‌کرد و با بی‌سیم به ما می‌گفت تا برای بردن آن‌ها پایین برویم و ما ۳ کیلومتر را طی می‌کردیم تا آذوقه را بالای کوه بیاوریم و وقتی به پایگاه می‌رسیدیم شب شده بود و از خستگی دیگر سیر شده بودیم و میلی برای غذا خوردن نداشتیم.»

ظریف از آذوقه خود با عنوان جیره خشک یاد می‌کند و می‌گوید: «جیره خشک شامل همان نخود، لوبیا و عدس و مواد پختنی می‌شد که به ما می‌دادند تا خودمان طبخ کنیم همچنین نانی که خشک شده بود، البته چند لاشه گوسفند نیز می‌آوردند، اما کمتر پیش می‌آمد که گوشت آن نصیب ما شود، چون یا قبل از اینکه ما به پایین ارتفاعات برسیم حیوانات وحشی این لاشه را با خود برده بودند یا اگر هم موفق می‌شدیم آن را با خود تا کمربندی و پایگاه بیاوریم زمانی که گوشت را زیر برف دفن می‌کردیم تا سالم بماند، روز بعد در جای خودش باقی نمانده بود و باز هم حیوانات آن را تکه تکه کرده و با خود برده بودند.»

این سرما برای رزمندگان و سربازانی که باید نگهبانی می‌دادند با وجود پوشیدن چندین لباس باز هم معنای دیگری دارد

وی از گرگ و شغال به عنوان حیوانات وحشی نام می‌برد، اما می‌گوید که خرس نیز در آن منطقه وجود داشته و رزمنده‌ها هر جا می‌خواستند بروند ناچار بودند دو یا سه نفری بروند تا دو نفر مراقب باشند نکند این حیوانات به آن‌ها حمله کنند.

او بیان می‌کند: «آبی برای خوردن وجود نداشت برای همین هم ناچار بودیم تا برف‌های تازه را گرم کرده و به‌عنوان آب مصرف کنیم، حتی برخی اوقات که جاده‌ها به خاطر برف بسته می‌شد و آذوقه‌ای به دست ما نمی‌رسید، نان خشکی را که ذخیره نگه داشته بودیم، جیره‌بندی مصرف می‌کردیم تا آذوقه به دست ما برسد.»

سرمای کردستان را تمام ما شنیده‌ایم اینکه استخوان‌سوز است، اما این سرما برای رزمندگان و سربازانی که باید نگهبانی می‌دادند با وجود پوشیدن چندین لباس باز هم معنای دیگری دارد، به طوری که وقتی از ظریف دراین‌باره سؤال می‌کنیم چهره‌اش در هم می‌رود.

 سپس این‌گونه پاسخ می‌دهد: «از شدت سرما اسلحه ما برفک می‌زد و با توجه به اینکه میزان سرما در ارتفاعات بیشتر است نمی‌توانستیم بیشتر از نیم‌ساعت برای نگهبانی بیرون پایگاه بمانیم، چون بدن ما کاملا کرخ می‌شد و دست و پایمان مورمور می‌کرد بنابراین مرتب شیفت نگهبانی بین بچه‌ها عوض می‌شد تا بتوانند خودشان را گرم کنند.»

ظریف بیان می‌کند: «در ارتفاعات لری که بودیم هفته‌ای یک مرتبه برای حمام به پایین قله می‌آمدیم تا از حمامی که جهاد ساخته بود استفاده کنیم با توجه به اینکه پایین آمدن از ارتفاعات کار دشواری بود، پلاستیکی را درست می‌کردیم و با نشستن روی آن مانند اسکی از برفی که بر روی ارتفاعات یخ زده بود سُر می‌خوردیم تا به پایین برسیم و بعدازظهر نیز دوباره راهی بالای قله می‌شویم و تقریبا شب هنگام به پایگاه خود می‌رسیدیم.»

با خنده‌ای ریز از یکی از شیطنت‌های دوران سربازی خود می‌گوید: «وقتی برای استحمام به جهاد می‌آمدیم دو سگ بودند که از زمان تولگی توسط بچه‌ها بزرگ شده و به نوعی برای آن‌ها نگهبانی می‌دادند. 

یک‌بار که برای حمام آمده بودم قرار شد تا مقداری آذوقه نیز همراه خود به پایگاه ببرم از شیطنت نانی ریز کردم و به سگ‌ها دادم آن‌ها هم به خاطر همان خرده غذا همراه من آمدند تا اینکه به پایگاه رسیدیم. حدود یک ماه سگ‌ها در پایگاه و پیش من بودند و عجیب ارتباط خوبی با من داشتند تا اینکه بچه‌های جهاد متوجه موضوع شدند و سگ‌ها را با خود بردند.»

 

جنگ از پنجره رفاقت

همان‌طور که سختی‌های خدمت را می‌گوید از حال و هوایی که رزمندگان داشتند نیز برایمان تعریف می‌کند: «رفاقتی که بین بچه‌ها شکل گرفته بود آن‌قدر زیبا بود که کمتر برای مرخصی درخواست می‌دادیم. صمیمت بین رزمنده‌ها ستودنی بود آن‌قدر که حتی صبح‌ها را به عشق دیدن هم و در کنار یکدیگر بودن بیدار می‌شدیم و از هیچ کمکی هم دریغ نداشتیم.

 بار‌ها پیش آمده بود که با جابه‌جایی‌هایی که می‌شد مسافت طولانی را طی می‌کردیم تا دوباره یکدیگر را از نزدیک ببینیم و در همان مدت کوتاه کمی با هم گپ و گفت کنیم.» 

ظریف خاطره جالبی دارد از وقتی که به همراه دوست بیجاری خود برای دیدن یکی از دوستانشان می‌رود، تعریف می‌کند: «برای دیدن یکی از دوستانمان که پایگاهش عوض شده بود به سمت نیرو‌های قاسم‌لو یا کرد‌های مجاهد رفتیم این پایگاه ۵ کیلومتر بالاتر بود.

این روستا که کومله‌های بسیار زیادی داشت همیشه برای بچه‌های سرباز جای ترسناکی محسوب می‌شد

 زمانی که در برگشت لب دریاچه مریوان ایستادیم هیچ خودرویی نبود تا ما را بازگرداند بنابراین از لب دریاچه به سمت شهر پیاده راه افتادیم. به شهر که رسیدیم کرد‌هایی را می‌دیدم که همه مسلح بودند و از آنجا که ما لباس نظامی به تن داشتیم و به‌خوبی می‌دانستیم کومله‌ها به ما رحم نمی‌کنند و حتی شنیده بودیم رزمنده‌ها را به نیرو‌های بعثی می‌فروشند ترس تمام وجودمان را فراگرفت، اما سعی کردیم به روی خودمان نیاوریم و راهمان را پیش گیریم.»

وی می‌افزاید: «متوجه نگاه‌های چپ چپ آن‌ها به خودمان شده بودیم و از طرفی می‌دانستیم که نیرو‌های نگهبانی سمت غروب که می‌شود جاده را ترک می‌کنند تا کومله‌ها آن‌ها را در گردنه‌هایی که وجود داشت به دام نیندازند، چون هرچه باشد آن‌ها خیلی بهتر از ما به آن گردنه‌ها وارد بودند. با همان ترسی که داشتیم تا آخر شهر رسیدیم که یک آمبولانس جلوی ما ایستاد و سوارمان کرد و در اولین جمله گفت با چه جرئتی این موقع شب به داخل شهر آمده‌اید؟! 

آنجا بود که فهمیدیم کومله‌ها متوجه شده‌اند ما سرباز هستیم برای همین هم کاری به کارمان نداشته‌اند. یکی از روستا‌هایی که در نزدیکی پایگاه بود کانی سانا نام داشت. روستایی که بیشتر کومله‌ها آنجا بودند توپخانه مریوان نیز پشت این روستا قرار داشت و زمانی که می‌خواستیم به گردان برسیم باید از سه روستا عبور می‌کردیم که یکی از آن‌ها همین کانی سانا بود. این روستا که کومله‌های بسیار زیادی داشت همیشه برای بچه‌های سرباز جای ترسناکی محسوب می‌شد، اما نیرو‌های دلاور رزمنده به خوبی جلوی آن‌ها می‌ایستادند و نمی‌گذاشتند اقدام خاصی انجام دهند.»


کومله‌ها درجه‌دار‌ها را می‌فروختند

یکی دیگر از خاطراتش را برایمان این‌گونه بازگو می‌کند: «یک روز نگهبانی می‌دادم که یک‌باره صدای تیراندازی به گوشم رسید، در نزدیکی محلی که نگهبانی می‌دادم دریاچه مریوان با نیزار وجود داشت. برای همین هر چقدر نگاه کردم هیچ فردی یا حرکتی را ندیدم. یکی دو روز بعد بود که شنیدم کومله‌ها یکی از درجه‌دار‌ها را با شلیک گلوله زخمی کرده‌اند و با مداوای بسیار اندک او را به آن طرف مرز برده و فروخته‌اند.»

ظریف ادامه می‌دهد: «آن‌طور که شنیده بودم هر درجه‌داری قیمتی داشت و کومله‌ها آن‌ها را اسیر کرده و به عراقی‌ها می‌فروختند، اما باوجوداین بچه‌های درجه‌دار ترسی از خدمت‌کردن در این منطقه نداشتند، حتی بچه‌بسیجی‌ها که می‌دانستند اگر گیر کومله‌ها بیفتند خونشان ریخته می‌شود و به شهادت می‌رسند بدون هیچ ترس و واهمه‌ای برای مقابله با دشمن داوطلب می‌شدند.» 

او تأکید می‌کند: «در زمان جنگ بین بچه‌ها تو و من وجود نداشت و همه با هم همدل بودند و حتی حاضر بودند برای یکدیگر از جان مایه بگذارند، حتی زمانی که گرفتار حمله‌های یک‌باره و غافلگیرانه نیرو‌های کومله‌ها می‌شدیم، بچه‌ها خیلی خوب از پس آن‌ها برمی‌آمدند و نمی‌گذاشتند تا آن‌ها کاری انجام دهند.»

 وی در باره حمله‌های غافلگیرانه کومله‌ها این‌گونه توضیح می‌دهد: «گاهی اوقات پیش می‌آمد که در کمربندی کوه که پایگاه ما بود، کومله‌ها شروع به تیراندازی می‌کردند و زیر بار شلیک آن‌ها نمی‌توانستیم حرکتی بکنیم، اما نمی‌گذاشتیم پیشروی کنند، البته بیشتر این حملات برای خسته‌کردن ما و برخی اوقات هم برای این بود که می‌دانستند ما نیرو‌های پشتیبانی از مهمات هستیم و می‌توانند با از بین بردن ما به مهمات دست پیدا کنند.»

ظریف می‌گوید: «گاهی سوله‌هایی زیر زمین پیدا می‌کردیم که به بعثی‌ها و نیرو‌های کومله تعلق داشت. این سوله‌ها بسیار مرتب بود و تخت‌خواب‌هایی برای استراحت آن‌ها وجود داشت. شاید برای شما باورکردنی نباشد در این سوله‌ها نه‌تن‌ها کنسرو، آذوقه، زاغه مهمات و... پیدا می‌شد بلکه حتی وسایل بازی و سرگرمی وجود داشت.»


مهمات عملیات والفجر ۸ را در ظلمات رساندیم

ظریف در ادامه به ماجرای تغییر محل خدمتش از کردستان به خوزستان پرداخته و می‌گوید: «ماه‌های پایانی خدمت بود که بنا به تاکتیک‌های جنگی قرار شد تا لشکر ۷۷ همراه با مهمات خود برای عملیات والفجر ۸ از مریوان به سمت اهواز جابه‌جا شود. تمام مهمات از جمله توپ را آماده کردیم و در پشت تویوتا گذاشتیم و سپس وسایل شخصی و... را جمع‌آوری کردیم و آماده رفتن شدیم.

 قبل از آن قرار شد تا ناهار بخوریم، ولی هیچ وسیله‌ای از جمله قاشق یا ظرفی برای غذا‌خوردن وجود نداشت بنابراین یکی از بچه‌ها سفره‌ای را تمیز کرد و برنج و خورشت را در آن ریخته و مخلوط کرد و سپس گفت که با دست غذا بخوریم، ۱۵ نفری بودیم که در همان سفره و شاید به شکلی که چندان مناسب نبود ناهار خوردیم.»

حدود سه روز با اتوبوس در راه بوده تا ۴ ماه آخر سربازی خود را در اهواز خدمت کند. او که در عملیات والفجر ۸ حضور داشته است با اشاره به اینکه اگر در کردستان از جلو و پشت سر در محاصره دو دشمن بعثی و کومله بودیم در اهواز برعکس بود، دشمن از هوا و زمین ما را مورد هدف قرار می‌داد.

۱۵ نفر از بچه‌های مشهد بودیم که بیشتر ما ماه‌های پایانی خدمتمان بود و به‌خوبی از خطر بردن مهمات آگاه بودیم، اما باوجوداین داوطلب شدیم تا این‌کار را انجام دهیم

 از اجرای این عملیات برایمان می‌گوید: «ساعت ۲ نصف شب بود که عملیات شروع شد. پاس‌بخش بودم که اعلام کردند به چند نیروی داوطلب برای بردن مهمات به خط مقدم نیاز دارند. ۱۵ نفر از بچه‌های مشهد بودیم که بیشتر ما ماه‌های پایانی خدمتمان بود و به‌خوبی از خطر بردن مهمات آگاه بودیم، اما باوجوداین داوطلب شدیم تا این‌کار را انجام دهیم، چون شرایط را درک می‌کردیم و می‌دانستیم که نیاز الان ایجاب می‌کند تا جانمان را کف دستمان بگذاریم برای همین هم بدون، چون و چرا مهمات را سوار خودرو کردیم و راه افتادیم.»

 وی ادامه می‌دهد: «خوزستان شب‌های سرد، خشک و سوزانی دارد و آن شب هم باران می‌بارید در تاریکی و ظلمات رانندگی می‌کردیم و با ترس و لرز جلو می‌رفتیم، سر پیچ که می‌رسیدیم این دلهره در ما وجود داشت که مبادا بعثی‌ها در پیچ بعدی منتظر ما باشند. بالأخره مهمات را به قایق‌ها رساندیم و خواستیم به عقب بازگردیم، اما صحنه‌ای که می‌دیدم برایمان باورکردنی نبود.»

ظریف به اینجا که می‌رسد از تعریف‌کردن ادامه ماجرا سر باز می‌زند و تمایلی ندارد تا آنچه را دیده برایمان بازگو کند، اما اصرار ما او را وادار می‌کند تا بعد از کمی سکوت لب به سخن گشوده و روایت تلخی از آنچه احساس کرده است داشته باشد: «هنوز پاک‌سازی نشده بود و به‌دلیل عملیات نیرو‌های خودی و همچنین بعثی کشته‌شده در طول مسیر قرار داشتند و به‌دلیل تاریکی و ظلماتی که وجود داشت، ما بدون اینکه متوجه جنازه‌های روی زمین مانده شویم از روی آن‌ها گذشته بودیم تا به مسیر برسیم، دیدن چنین صحنه‌ای حال تمام بچه‌ها را دگرگون کرد.»

یکی دیگر از خاطراتش در اهواز مربوط به زمانی است که برای آوردن آب با تانکر به دارخوین رفته بودند و با چشم خود دیده چگونه هواپیما‌های عراقی خودرو مهمات را می‌زنند و بسیاری از رزمندگان در همان بمباران شهید می‌شوند: «هر روز زیر آتش‌بار هواپیما‌های عراقی قرار داشتیم و صدای آن‌ها که از آسمان شنیده می‌شد هر لحظه با خود می‌گفتیم الان است که زیر بمباران کشته شویم، حتی یک‌بار که برای آوردن آب رفته بودم به چشم خود دیدم که چه تعداد از رزمندگان به‌دلیل اینکه نزدیک مهمات بوده‌اند، شهید شده‌اند.

صحنه‌های دردآوری که هنوز هم در مقابل چشمانم قرار دارد.» او بعد از اینکه خدمت سربازی را به پایان می‌رساند به مشهد باز‌می‌گردد و، چون قبل از اینکه به جبهه برود در فروشگاه لوازم ورزشی کار می‌کرده است دوباره کار سابق خود را آغاز می‌کند.

 اکنون بعد از گذشت ۳۴ سال از روز‌هایی که در مدت دو سال از خدمت خود در جنگ تجربه کرده است هنوز هم با برخی بچه‌هایی که در جبهه آشنا شده است ارتباط دارد و گاهی دور هم جمع می‌شوند و خاطراتشان را مرور می‌کنند. هر چند تأکید دارد بعضی از آن‌ها آن‌قدر تلخ است که در پس ذهنش نگه داشته و دوست ندارد هیچ‌گاه آن‌ها را به خاطر آورد یا برای کسی بازگو کند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44