از میان درختان قدیمی حیاط میگذرم و پلههایی را که هرکدام با گلدانهای زیبا و سرسبز آراسته شدهاند، بالا میروم. با استقبال گرم همسر جانباز محمد ظهیری وارد پذیرایی خانه میشوم. انگار به یکی از خانههای دهه60 قدم گذاشتهام؛ خانهای تمیز، ساده و باصفا که هیچ رنگی از تجملات در آن دیده نمیشود. نه خبری از مبلمان هست و نه وسایل تزیینی دست و پاگیر. قاب عکس شهیدی روی دیوار است و پشتیهای رنگارنگی که دورتادور قالیهای یکدست خانه چیده شدهاند، میهماننوازی صاحبخانه را به رخ میکشند. لبخند محمد ظهیری از پشت ماسک پیداست. او به یکی از پشتیها تکیه داده و عصایش هم کنارش است.
با تعارف گرم او روبهرویش مینشینم تا خاطرات نگفتهاش را بشنوم. خیلی ساده و بیتکلف مقدار جانبازیاش را در این چند جمله خلاصه میکند: جانباز 70درصد هستم. از هردو پا آسیب دیدهام. یکی پاشنه ندارد و مچش هم خرد شده و قفل است. پای دیگر هم از زانو قطع شده است. او در روزهایی که همه منتظر شنیدن خبر پایان جنگ تحمیلی بودند، هردو پایش را در مرزهای ایران جا گذاشت و به خانه برگشت.
از او میخواهم روایت حضورش در جبهه را از اولین روزها تعریف کند و بعد برسد به خاطرات جانبازی و ایثار. با همان لحن ساده و صمیمی میگوید: سال1364 هجدهساله که شدم، رفتم خدمت. سرباز ارتش بودم. بعد از اینکه 24ماه خدمت کردم، در ماههای آخر جنگ که حملات دشمن شدت گرفته بود و نیرو کم داشتیم، به فرمان آقای هاشمیرفسنجانی 4ماه به دوره خدمتمان اضافه شد. سال1367 و ماههای آخر جنگ، یک گردان در پنجوین عراق سمت کردستان بود که ما جایگزین آنها شدیم. آنجا جایی بود که امکان توزیع غذای گرم وجود نداشت و جیره خشک برای رزمندگان میآوردند.
26فروردین1367 و چندماه قبل از آتشبس وقتی برای آوردن جیره خشک و آذوقه به مسیر سهراهی صعبالعبوری رفته بودم، مجروح شدم. همراهیانم همه شهید شدند. من 7روز در بیمارستان تبریز بودم و 2بار عمل شدم. بعد هم که مرا به مشهد آوردند، 9ماه در بیمارستان قائم(عج) و یکماه هم در نقاهتگاهی بودم که پشت پمپبنزین عشرتآباد برای استراحتگاه جانبازان درنظر گرفته شده بود. بعد از یکماه دوباره پایم مشکل پیدا کرد. به بیمارستان 17شهریور رفتم و 5سانتیمتر دیگر از پایم را قطع کردند.
به او میگویم همه ماجرا را خلاصه کردید و اتفاق به این مهمی را مانند دیگر قصههای زندگی تعریف کردید.لطفا با جزئیات بگویید؛ پاهایتان کجا جاماند؟ با لبخندی از سر تواضع میگوید: پاهایم همانجا که دلم بود، جا ماند. باز هم اگر جنگ شود، میروم و با همین عصا مقابل دشمن میایستم. ما با اعتقادمان جلو رفتیم و هنوز بر سر اعتقاداتمان هستیم. درنگی میکند، به پاهایش نگاهی میاندازد و تعریف میکند: ما در گردان 741لشکر قدس بودیم و هرجا لازم بود، گردان ما را میفرستادند. 26فروردین1367 هنگام غروب بود که با 4نفر از بچهها برای آوردن جیره غذایی رفته بودیم. لحظه انفجار کنارم بودند. دیدم که خمپاره از روبهرو میآید. خدا کمک کرد و در همان لحظه به فکرم رسید که به پشت خاکریز معلق بزنم.
پاهایم همانجا که دلم بود، جا ماند. باز هم اگر جنگ شود، میروم و با همین عصا مقابل دشمن میایستم
خمپاره120 یکمتری پشت پایم به زمین خورد و ترکش آن به پاهایم گرفت. همانجا متوجه شدم که پاهایم قطع شد. البته من در آن لحظه به فکر خودم نبودم. نگران آن 4نفر بودم که هیچ صدایی از آنها شنیده نمیشد. وقتی با همان پاهای مجروح شده، سینهخیز بالای سرشان رسیدم، دیدم همه شهید شدهاند. آنهایی که با جنگ آشنایی دارند، میدانند که خمپاره120 بزرگ است و انفجار زیادی دارد. آتش دشمن زیاد بود و حتی میخواستند آمبولانسی را که برای بردن زخمیها آمده بود، منفجر کنند. بعد از درنگی طولانی، سری تکان میدهد و میگوید: قسمت نبود که شهید شوم.
به او میگویم: خانوادهتان وقتی فهمیدند مجروح شدهاید و پایتان را از دست دادهاید، چه حالی داشتند؟ میگوید: 21ساله بودم که مجروح شدم. آن زمان مجرد بودم. از منطقه پنجوین مرا به تبریز بردند. 7روز بیهوش بودم و وقتی بعد از 2بار عمل جراحی به هوش آمدم، از من نشانی و شماره تلفن خواستند تا به خانوادهام خبر بدهند. من شماره تلفن ندادم و گفتم به خانوادهام از شهر غریب خبر ندهید. مادرم نگران میشود. چطور میخواهد خودش را به اینجا برساند؟ آنها هم قبول کردند و وقتی مرا به مشهد منتقل کردند، به مادرم خبر دادند که در بیمارستان قائم(عج) هستم.
میگویم: پس زمان ازدواج جانباز بودهاید و همسرتان از درصد جانبازی شما مطلع بوده است. میگوید: بله، کاملا. یکماه بعد از ترخیصم از بیمارستان ازدواج کردم؛ سال1368. ما سمت جادهسیمان زندگی میکردیم. خواهرم ساکن همتآباد بود و همسایه آنها خانواده خانمم را به ما معرفی کردند. رو میکنم به همسرش و میگویم: خواستگاری را از زبان شما بشنویم جالبتر است. مونس غلامی، همسر جانباز محمد ظهیری، چادرش را کمی جمعتر میکند و خندهاش زیر چادر پنهان میشود.
گویا یاد حجب و حیای آن روزها میافتد. به قاب عکس شهید روی دیوار اشاره میکند و میگوید: ما هم خانواده شهید بودیم. شوهرخواهرم که مثل برادرم بود و از سهسالگی پدرم او را بزرگ کرده بود، شهید شده بود. وقتی آقای ظهیری با خانوادهشان به خواستگاری آمدند، پدرم درباره جانبازیشان به من توضیح داد و از سختیهایش گفت. بعد از من پرسید که موافقی یا نه. برای من ایمان و اخلاق مهم بود، اما خجالت میکشیدم به پدرم بگویم بله. به همین علت جوابم را به خواهرم گفتم. خواهرم خیلی به این وصلت اصرار داشت و اخلاق و ایمان ایشان را به من گوشزد میکرد.
ما همسن هستیم و هردو متولد سال1345. بیشتر از 30سال است که با هم زندگی میکنیم و خداراشکر که با همه سختیها زندگی خوبی داریم. 4دختر داریم که دوتایشان ازدواج کردهاند. روزهای مستأجری و بیپولی برای ما سخت گذشت، اما توکلمان به خدا بود و هیچوقت سختیها باعث نشد از زندگی ناراضی باشیم.آقای ظهیری رشته صحبت را در دست میگیرد و ادامه میدهد: قدیم کسی دنبال مال و مادیات نبود؛ مانند زمان جنگ که کسی دنبال درجه و مقام نبود. حتی در بیمارستان خانمها به جانبازان پیشنهاد ازدواج میدادند.
از زندگی ساده و بدون تجملاتشان معلوم است که اهل قناعت و سختکوشی هستند. ظهیری میگوید: بچه پرجنبوجوشی بودم.خیلی اهل درس نبودم و زود مدرسه را رها کردم. آن زمان معلمها تلاشی برای جذب بچهها به تحصیل نمیکردند و من هم هیچوقت به درس علاقهمند نشدم. البته این نکته هم خیلی مهم بود که قبل از انقلاب خانممعلمها حجاب نداشتند و من دلم نمیخواست در کلاسشان شرکت کنم. پدرم در کارخانه سیمان کار میکرد و من هم از بچگی بنایی میکردم. بعد از اینکه از جبهه برگشتم و از بیمارستان مرخص شدم، برای تأمین هزینههای زندگی و سرگرمی در بخش مخابرات کارخانه سیمان مشغول کار شدم.
6ماه بود در بسیج کارخانه سیمان کار میکردم که یک نیروی جدید به کارخانه آمد و به بهانه کمکردن هزینهها بعضیها را بیرون کرد. مبلغی به من دادند و گفتند خدانگهدار. من هم که نمیتوانستم بیکار بنشینم، با آن پول برای خودم موتورسازی زدم. خیلی سخت بود، اما از بیکاری بهتر بود. بعد با پیگیری یکی از بچههای بسیجی، خداراشکر دوباره به کارخانه سیمان برگشتم و 21سال آنجا کار کردم تا اینکه سرانجام با احتساب سابقه خدمت و پرونده جانبازی در بنیاد شهید، بازنشسته شدم.
با همرزمانمان که دورهم جمع میشویم، خاطرات را مرور میکنیم تا آنهایی که شهید شدند، فراموش نشوند. یادشبهخیر، زمان جنگ مردم پشت جوانها را خالی نمیکردند
او که بعد از مدتها خاطرههایش تازه شده است، آهی میکشد و میگوید: هر لحظه جنگ برای ما یک خاطره است، اما مرورکردنش فایدهای ندارد. یادآوری خاطرهها گاهی حالمان را خوب میکند و گاهی دلگیرتر میشویم، ولی ما با همرزمانمان که دورهم جمع میشویم، خاطرات را مرور میکنیم تا آنهایی که شهید شدند، فراموش نشوند. یادشبهخیر، زمان جنگ مردم پشت جوانها را خالی نمیکردند و همین بود که انگیزه برای دفاع و همبستگی وجود داشت، اما الان مردم کمتر هوای یکدیگر را دارند.
ظهیری که هیچوقت آرام و قرار نداشته و از همان کودکی بچه پرتلاش و خوشفکری بوده، در زمان جنگ هم نقش آچارفرانسه را بازی میکرده و هرجا گیر و گرهای وجود داشته است، کار را به او میسپردند. تعریف میکند: یک فرمانده داشتیم که همیشه میخواست کارهای گوشهوکنار را انجام دهم و من هم هیچوقت نه نمیگفتم. یکبار میخواستم به مرخصی بروم که فرمانده به من گفت برای بچههای پایگاه یک حمام درست کن. گفتم الان که دارم میروم مرخصی. گفت پس برو و برگرد تا ببینیم چه میکنیم. خلاصه بچهها منتظر آمدن من نمانده بودند و با خشت خام حمام درست کرده بودند.
با بشکه هم آب را گرم میکردند، اما غافل از اینکه خشت خام و آب تبدیل به گل میشد و رزمندهها را بیشتر کثیف میکرد. وقتی از مرخصی برگشتم، فرمانده گفت: ظهیری بیا این حمام را ببین؛ راهی دارد درستش کنی؟ وقتی دیدم، گفتم درست میکنم، ولی 15تا پیت هفدهکیلویی خالی روغن لازم دارم. میتوانید برای من پیتها را بیاورید؟ آنها را برای من آوردند و من با بازکردن پیتها آنها را مثل ورق آلومینیوم درآوردم. 4تا چوب کنار دیوار زدم و دورتادور حمام را با ورق پوشاندم و سقف و کف را هم سیمان زدم. غیر از اینکه مشکل گلشدن آب حل شد، اینقدر شفاف شده بود که نیاز به آینه نبود. فرمانده وقتی کارم را دید، 5روز تشویقی به من داد.
ظهیری میگوید: در همان روزها که در بیمارستان بودم، بعد از عملیات مرصاد مجروحهای زیادی آمدند و تخت کم بود. یکبار که مجروح بدحالی آمد و تخت برای بستریشدنش نبود، من گفتم یک تخت هست. مادر شهیدی گفت کدام تخت را میگویی؟ گفتم تخت خودم. من میتوانم شب روی ویلچر بخوابم. او هم رفت و به پرستار گفت که یک تخت خالی است.
ظهیری یک سال از عمرش را بهاجبار در بیمارستان گذرانده است؛ یک سال از دوران جوانی را. در همان یکسال هم تا توانسته به پرستارها و مادران شهدا و جانبازان و دیگر مجروحان کمک کرده است. میگوید: من از بچگی یک جا طاقت نمیآوردم. وقتی هم در بیمارستان قائم(عج) بودم، همینطور بودم. هرکسی کاری داشت، میپریدم روی ویلچر و کمک میکردم. یک مادر شهید بود که برای بچههای مجروح خوراکی میآورد. اول به اتاق من میآمد و میگفت میخواهم این خوراکیها را تقسیم کنم. من هم روی ویلچر مینشستم و همه خوراکیها را در اتاقها بین بچههای مجروح تقسیم میکردم.