در خانه سیدحسن خادم، جانباز ۶۵درصد محله سرافرازان، سادگی و صمیمیت موج میزند. از سلام و علیکهای کشدارش، خندههای صمیمی و گپوگفت خودمانی و حتی تعارفنکردنهای افراطی معمول ما ایرانیها، معلوم است که درِ این خانه همیشه به روی مهمان باز است.
مینشینیم پای صحبتهای پسربچه روستایی مسئولیتپذیری که با زحمت بسیار دانشآموز رشته برق هنرستانی در شیروان شد، اما در همان سال اول، با فرمان امامخمینی (ره) قید همهچیز را زد و با یک کوله کوچک راهی جبهه شد و بدون پایش برگشت.
حاجحسن حالا در پنجاهوهفتسالگی کولهباری از تجربه، دانش و ایمان را برای توشه سالهای پیش رویش دارد؛ پدربزرگی که هنوز آثار جنگ روی تنش مانده است، اما نه ترکش، نه قطع عضو و نه سختیهای زندگی هیچیک نتوانستهاند ذرهای از تلاشهای بیوقفه او در مسیر فرهنگسازی و ولایتپذیری کم کنند.
سیدحسن فرزند اول خانواده بود و با شرایط سختی که در روستا داشتند، خیلی زود طعم مردانگی را چشید و بخشی از کارهای پدر و مادر را به دوش کشید. وقتی میخواهد روستایشان را معرفی کند به دنباله فامیل شهید قانع که از اقوام پدریاش است، اشاره میکند و میگوید: حتما نام شهید قانع را شنیدهاید؛ دنباله فامیلش «گلیان» است؛ نام همان روستایی که من کودکیام را در آن سپری کردم و هنوز هم زندگیام با آن روستا پیوند دارد.
حسنآقا جرعهای از دمنوش مخصوصش را مینوشد و با لحنی خودمانی، داستان بزرگتربودن سن شناسنامه ایاش را تعریف میکند: تاریخ تولد شناسنامهای من، تیر سال ۴۴ است، اما فروردین سال ۴۵ به دنیا آمدهام. خوشبختانه سربازی من برای بعد از انقلاب افتاد و داوطلبانه رفتم برای انجام تکلیف.
یاد آن روزهای پرشور که میافتد، لبخند میزند و ادامه میدهد: سال۶۱، کلاس اول هنرستان در شهرستان شیروان بودم و در رشته برق درس میخواندم. وقتی امام برای دفاع از کشور، فرمان جهاد دادند، بر خودم واجب دانستم راهی جبهه شوم. خانواده هم با اینکه خیلی موافق نبودند، من را همراهی کردند تا ادای تکلیف کنم.
او درباره جثه ترکهایاش در آن سالها میگوید: در هنرستان از آن بچههای لاغر و استخوانی بودم؛ به همین دلیل از اعزام من به جبهه سر باز میزدند. خلاصه بعداز سه بار که درخواست من برای اعزام به جبهه رد شد، با لطایفالحیل، خودم را بین رزمندهها جا زدم و به عملیات والفجر مقدماتی رسیدم.
حسنآقا عکسهای دیماه سال۶۱ را به ما نشان میدهد. واقعا جثه کوچکی داشته است. خودش میگوید وقتی روز اعزام خودم را وزن کردم، ۳۹کیلو بودم.
از همان ابتدا بهعنوان امدادگر رزمی انتخاب شده و در عملیات والفجر مقدماتی و بعد هم والفجر یک حضور داشته است، همان عملیاتی که بهدلیل لورفتن اطلاعات، مجروحان و شهدای بسیاری روی دست رزمندگان ایرانی گذاشت. یکی از مجروحان عملیات والفجر یک، سیدحسن خادم بوده است که در روز دوم عملیات و در منطقه شرهانی در شمال فکه مجروح شد؛ «خیلی خوب به خاطر دارم.
با خودم عهد کرده بودم که اگر جان سالم از این عملیات به در ببرم، به واحد تخریب یا اطلاعات عملیات بپیوندم
روز ۲۰ فروردین سال۶۲ بود که در چشمبههمزدنی خمپارهای جلو پایم منفجر شد و دیگر چیزی نفهمیدم. راستش با خودم عهد کرده بودم که اگر جان سالم از این عملیات به در ببرم، به واحد تخریب یا اطلاعات عملیات بپیوندم، اما وقتی فهمیدم که یک پایم را از دست دادهام، تنها چیزی که از ذهنم میگذشت این بود که با یک پا چگونه باید به جبهه برگردم.»
شلوغی بیمارستان قائم (عج) بعداز عملیات را توصیف میکند و میگوید: یک پایم قطع شده و قرار بود زانوی پای دیگر را که ترکش داشت، عمل کنند. خیلی ضعیف و بیحال بودم، اما با رضایت خودم و کمک عمویم از بیمارستانی در تهران مرخص شدم و به مشهد آمدم تا پدر و مادرم به زحمت نیفتند. برای عمل جراحی به بیمارستان قائم (عج) آمدیم، درحالیکه هیچ تختی برای بستری من نبود. یادم میآید من را با برانکارد روی زمین گذاشتند تا جا باز شد.
همینطور که درباره حزن و اندوهی که در چهره پدر و مادرش دیده است حرف میزند، همراه آهی طولانی که از سینهاش بیرون میآید، میگوید: مادرم در همان چندماهی که من در بیمارستان بودم، خیلی پیر شد. حالا من مادرم را قیاس میکنم با مادری که از جوان رعنایش فقط چند تکه استخوان برگشت. همین صبر و استقامتها بود که نگذاشت ذرهای از خاک وطن دست دشمن بیفتد.
او در همه مدتی که دوران نقاهت را سپری میکرد، پیگیر اخبار لحظهبهلحظه جبهه هم بود. حسنآقا بالاخره سال۶۴، به واسطه رئیس ستاد ادوات لشکر۵ نصر دوباره به جبهه برگشت و اینبار بهعنوان مسئول تبلیغات پادگان ثامنالائمه (ع) که در ورودی شهر حمیدیه قرار داشت، فعالیتش را آغاز کرد.
حاجحسن تا آخر جبهه بهعنوان مسئول تبلیغات پادگان ثامنالائمه (ع) فعالیتش را ادامه میدهد. او از سال۶۸ با دیپلم حسابداری در بخش اداره آموزش دانشگاه فردوسی مشغول به کار میشود و همزمان تحصیلاتش را هم ادامه میدهد تا اینکه مدرک کارشناسیارشد رشته الهیات را دریافت میکند.
او تا زمان بازنشستگی در حوزه ریاست دانشگاه، دانشکده دامپزشکی، کشاورزی و الهیات مشغول به خدمت بوده است، اما کارهای فرهنگی او پساز بازنشستگی آغاز میشود.
خادم میگوید: در هر کاری باایمان وارد شوی، حتما موفق میشوی. من هم در تمام سالهایی که کار کردهام، توکلم بر خدا بوده است. الان هم به همت پیشکسوتان رزمندگان ادوات لشکر ۵ نصر که جاماندگان کاروان شهدا هستند، ستادی تشکیل شده است و من هم بخشی از کارهای فرهنگی را به عهده دارم.
سالهاست که واسطه ازدواج است. برخی افراد به او لقب «جوشکار» دادهاند؛ او همچنین به جمعآوری اطلاعات شهدا برای تألیف سرگذشتشان مشغول است. ازجمله این شهدا، یک شهید مجاهد عراقی است به نام «ابوسراج» که از شیعیان کرکوک بوده و زندگی و شهادتش روایت پندآموزی دارد.
همه فامیل میدانستند که نرگسخانم میخواهد با جانباز ازدواج کند؛ حتی آوازهاش درمیان همسایهها هم پیچیده بود. نرگس محرابخانی، دختر اول خانواده که مادرش هزارویک آرزو برایش داشت، تعریف میکند: یک شب خواب دیدم همسایهمان که هم جانباز بود و هم سید، در خیابان، جلو من را گرفت و گفت برای ازدواج تا خرداد صبر کن.
وقتی بیدار شدم، نذر کردم که تا خرداد که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، صبر کنم و اگر تعبیر خوابم ازدواج با جانباز باشد، برای همسایهمان پیراهنی هدیه بخرم. خرداد که شد، دختر همسایهمان گفت که برادرش همکار یک جانباز قطع نخاعی است و او من را به یک جانباز قطع عضو معرفی کرده است.
نرگسخانم سیبی را برای همسرش پوست میکند و با احترام به دستش میدهد تا رضایتش را بعداز ۳۷سال از انتخابش نشان دهد و ادامه میدهد: پدرم ابتدا مخالف ازدواج من با جانباز بود و میگفت توان جسمیات برای مراقبت از یک جانباز قطع عضو کم است، اما با وساطت مادربزرگم موافقت کرد.
بالاخره بعداز ماجراهای بسیار، همان خرداد بود که آقای خادم آمد خواستگاری. من که راضی بودم، مادرم هم از همان ابتدا حسنآقا را خیلی دوست داشت و برایش سنگ تمام میگذاشت.
به همسرش نگاهی میکند تا رشته کلام را او در دست بگیرد. سیدحسن هم با بیان شیرینش نقل میکند: آقای جعفری، جانباز قطع نخاعی، تلفنچی استانداری بود. من دعای کمیل مراسم هفتگی جانبازان را میخواندم. یک شب بعداز جلسه از من پرسید «چرا ازدواج نمیکنی؟» گفتم «دختر خوب پیدا نکردهام.» گفت «من کمکت میکنم.»
خانمش که در کار وساطت ازدواج جانبازان بود، خانواده همسرم را معرفی کرد. من هم بعداز چند جلسه صحبت و آشنایی با یک طومار بلندبالا از شرایطی که داشتم، رفتم برای خواستگاری.
با تعجب میپرسم: شرایطتان چه بود که طومار بلندی نوشته بودید؟ خادم به نرگسخانم نگاه میکند و میگوید: نوشته بودم کسی که میخواهد همسر من باشد، باید چه شرایطی داشته باشد.
اول مسائلی از لحاظ تدین، اخلاق، انقلابیبودن، رعایت شئونات و بعد هم شرایط خودم را گفته بودم؛ اینکه من جانباز هستم، یک پا ندارم و پای دیگر هم ترکش خورده است. انصافا از اول زندگی همه کارهای سخت و مردانه زندگی به گردن نرگسخانم افتاد؛ مثلا قدیمها گاز نبود و ایشان گالنهای بیستلیتری نفت را جابهجا میکرد.
نرگسخانم دوباره از نذرش حرف میزند. او وقتی با حسنآقا ازدواج میکند، داستان خوابش را برای او تعریف میکند و از همسرش میخواهد که پیراهن سفیدی برای همان همسایه جانبازشان ببرند. از قضا آن شخص جانباز که هادی هاشمی نام داشت، رفیق و دوست حسنآقا از کار درمیآید.
خندهای که روی صورت این زن و شوهر نقش میبندد، نشان از ماجراهای جالب ازدواجشان دارد که یکیدو تا نیست. حالا بعداز ۳۷سال زندگی مشترک، غیر از پنجفرزندشان که همگی تحصیلات دانشگاهی یا حوزوی دارند، سروصدای سیزدهنوه هم در این خانه ساده و گرم میپیچد و شور زندگی را بیش از پیش میکند. اولین و آخرین فرزندشان پسر و بقیه دختر هستند، اما برای سیدحسن و نرگسخانم دختر و پسر ندارد.
عکس بامزهای از کوچکترین نوهشان، سیدحسین که همین امسال به کربلا رفته است، نشان میدهند. سیدحسین در این خانه، لقب «قربانعلی» دارد، چون عید قربان به دنیا آمده است. رمضانعلی و شعبانعلی و محرمعلی هم القاب نوههای دیگر است.
خادم با خندهای شوخطبعیاش را به رخ میکشد و میگوید: نام «علی» در خانه ما زنده است. هرکدام از نوهها در ماه یا مناسبتی که متولد میشوند، نام علی با همان مناسبت همنشین میشود. البته برای هرکدام از دخترها هم لقبی گذاشتهام. هر کدام فلسفهای دارد و اینطوری بچهها میدانند در خانه پدربزرگ جایگاهشان متفاوت است.
خادم نقشه خانهاش را به شیوه خودش طراحی کرده است؛ طوری که هم میهمان راحت باشد و هم میزبان به دردسر نیفتد. فضای خصوصی خانه هم از فضای مهمان جدا باشد. باز هم بر سادگی تأکید میکند و میگوید: تکلف، چون نباشد خوش توان زیست، تعلق، چون نباشد خوش توان مُرد. ما با همین شیوه، با یک زندگی ساده دورهم خوش هستیم.
ارزشهای واقعی نباید جایش را به ارزشهای واهی بدهد؛ تکلف و تعلق که نباشد زندگیها آسان میشود
زمانی هم که من برای خواستگاری رفتم، وقتی خانم میخواست جواب بله را بگوید، دستنوشتهای از او برایم آوردند که خواستههایش یک جلد کلامالله مجید، آینه و شمعدان و به نیت پنجتن (ع)، پنجسکه بهار آزادی بود. من از این کارش خوشم آمد و خط زدم نوشتم چهاردهسکه به نیت چهاردهمعصوم (ع). این کار باید فرهنگسازی شود.
ارزشهای واقعی نباید جایش را به ارزشهای واهی بدهد. حتی در تهیه جهیزیه هم چندبار پیش آمد که وقتی وسیله گرانی خریدند، با اصرار پس فرستادم و کالای ایرانی با قیمت مناسب گرفتم. تکلف و تعلق که نباشد زندگیها آسان میشود.
عصایش را کمی حائل میکند زیر دستش و به آن تکیه میزند و میرود به خاطرات سالهای دور. به پاهایش نگاهی میاندازد و باز خنده در چهرهاش پدیدار میشود و میگوید: سال ۶۵، وسیله رفتوآمدم یک موتور یاماها ۸۰ قراضه بود. ترمز یاماها زیر پای راست است. با دست خم میشدم و ترمز میگرفتم.
یک بنده خدایی سر چهارراه محمدآباد که فنی بود، وقتی دید من بدون پا سوار موتور میشوم، برایم ترمز را آورد زیر پای چپ. با همان موتور پنجششنفری با بچهها سوار میشدیم و حتی بعضی وقتها میهمانانمان را هم میرساندیم.
هرکدام از عکسهای توی آلبوم داستانی شنیدنی دارد. حاجآقا عکسی را که چند رزمنده مجروح در آن هستند، به نرگسخانم نشان میدهد و میگوید: داستان این عکس را بگو.
نرگسخانم خندهاش میگیرد و سیدحسن هم؛ نرگسخانم میگوید: یک روز از طرف مدرسه، ما را بردند دیدن مجروحان. به هر کدام از ما یک کتاب دادند تا به آنها هدیه دهیم و صحبت کنیم. من خجالت میکشیدم با جوانترها صحبت کنم. آخرین تخت پیرمردی بود که کلاهی هم بر سر داشت. من کمی هول شده بودم. رفتم کنار تختش، کتاب را دادم و پرسیدم «ببخشید حاجآقا شما کجا شهید شدید؟» گفت: «دخترم من لیاقت شهادت نداشتم، وگرنه اینجا نبودم.»
اینجای داستان به سیدحسن رو میکند و میگوید: بقیهاش را شما تعریف کنید. خادم، نوجوانی را در عکس نشان میدهد و میگوید: نکته جالبش اینجاست که ما در همان اتاق بودیم. این هم منم. بعداز رفتن دخترها حاجآقا تعریف کرد «میدانید یکی از دخترها چه پرسید؟ اینکه کجا شهید شدهاید؟» و ما کلی خندیدیم.
* این گزارش چهارشنبه ۲۵ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۹ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.