تصادف ۲ خودرو خاطرهای به یادماندنی نیست، اما برخورد ۲ هواپیما حتما خاطرهای به یادماندنی میشود. خاطرهای که تپلمحلهایها سال۵۰ در آسمان محله خود دیدهاند. این خاطره و خاطرههای دیگر را احمد توانا، یکی از قدیمیهای این محله برایمان بازگو میکند.
سن و سالی ندارد، اما خیلی بیشتر از سن و سالش از تپلمحله میداند و به یاد میآورد. شاید دلیلش سکونت موروثی خانواده توانا در این محله قدیمی باشد و حافظه خوب او در حفظ خاطرات بزرگترها از کودکی تا به امروز. خاطراتی که این هفته احمد توانا با روایتهایش زنده میکند تا نشان دهد خلاف امروز، تپلمحله در سالهای دور سرزنده و پر از زندگی بوده است.
با یادآوری همین خاطرات در این گزارش به روزهایی خواهیم رفت که ۲ هواپیما در تپلمحله تصادف کردند، روزهای پر از توت درختهای قطور میدانگاه تپلمحله که بچههای محله در این فصل از سال از آنها آویزان میشدند تا توت را به روی چادرهای باز پایین درخت بتکانند، به آن زمان که اسمال لخه تنها پینهدوز تپلمحله بود و نام تیم فوتبال قدیمی را دوباره زنده خواهیم کرد که زمانی یک تیم فوقالعاده در مشهد بود.
سکونت خانواده توانا در تپلمحله به ابتدای دوره قاجار بازمیگردد. از همین رو روایتهایش را از قدمت همین سکونت آبا و اجدادش و حق آب و گلی که در این محله دارد، شروع میکند: سال۱۳۳۹ در تپلمحله به دنیا آمدم. حدود ۵۰سال هم در همین محله زندگی کردم.
پدرم در میدان حرم مغازه میوهفروشی داشت و مادرم یکی از زنان فعال اینجا بود، اما قبل از اینکه من در تپلمحله به دنیا بیایم، مادرم میگفت بیش از ۴۰۰سال است که خانوادهمان در این محله ساکن بودهاند. تمام عمه و داییهایم و خاله و عموهایم در این محله به دنیا آمدهاند و زندگی کردهاند.
توانا خانهای را که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است، خوب به یاد دارد. خانهای پر از گل و درخت که در فصل بهار به چشم پسر کوچک ششساله خانواده توانا، بهشت بوده است: خانهمان روبهروی مسجد درخت توت در کوچه سهراه اسکندر (آبمیرزا) بود. حیاط باصفایی داشت. بهخوبی صحن و سرای خانه را به یاد دارم.
مخصوصا در فصل بهار وارد حیاط که میشدی، بوی گل و شکوفهها مستت میکرد. خانهای که فدای توسعه و نو شدن شد.
تپلمحله در بین مردم بهصورتهای مختلفی تلفظ میشود؛ اما توانا درباره وجه تسمیه تپلمحله و تلفظ آن میگوید: خیلی از وقتها من داستانهای زیادی از اینکه چطور این محله قدیمی مشهد، تپلمحله نام گرفت، میشنوم.
در اطراف این پل خانوادههایی زندگی میکردند که برای آدرس دادن محل سکونتشان میگفتند «ته پل»؛ یعنی انتهای پل.
اما مادرم و یک آقای روحانی که در مسجد محل پیشنماز بود، درباره نام تپلمحله میگفتند این محله آخر جوی آبمیرزا بود و روی این جوی یک پل بود که سمت چپ و راست را به هم متصل میکرد. در اطراف این پل خانوادههایی زندگی میکردند که برای آدرس دادن محل سکونتشان میگفتند «ته پل»؛ یعنی انتهای پل.
کمکم تهپل به تَپل تغییر کرد و اکنون هم همین نام رایج است. البته من هیچوقت از وجود تپه در این محدوده چیزی نشنیدم که بخواهد نام محله از آن گرفته شده باشد و مردم بگویند تپهالمحله یا طبلزنانی در محله وجود داشته باشد که بخواهد طبلالمحله نام گیرد.
به اعتقاد توانا، تپلمحله مهمترین محله مشهد قدیم محسوب میشده است؛ آن هم به این دلیل که تپلمحله به تمام خیابانها و مکانهای مهم مشهد قدیم راه داشت: این محله از یک طرف به بازارچه حاجآقاجان (یکی از بازارهای مهم و مرکز تجاری بزرگ مشهدیها) به شمار میرفت راه داشت و از طرف دیگر به خیابان نوغان و طبرسی.
از سمت دیگر به پایینخیابان و حرم مطهر و از آن طرف به بالاخیابان. از طرف دیگر تمام کوچههایی که به این خیابانها منتهی میشدند، به میدانگاهی تپلمحله میرسیدند. کوچههایی، چون آبمیرزا، حاجمحمد، شیخجواد عرب و... که به مردم تپلمحله دسترسی آسان به خیابانهای اطراف میدادند.
درون میدانگاهی هم چند مغازه قصابی، نانوایی، بقالی، سبزیفروشی، کارخانه سفالگری، کارخانه نفت و کبابی بود. میدانی که این روزها فقط درختهای توتش زنده است. همچنین ۳ مسجد مهم مشهد (مرویها، صاحبکار و درخت توت) هم در تپلمحله بود که مردم را دور هم جمع میکرد.
تهپلمحله ۲ مکتبخانه داشت. ۲ مکتبخانه با ۲ ملاباجی سختگیر. تمام بچههای محله، دختر و پسر، وقت بیکاری، چه تابستان و چه زمستان، باید به یکی از این مکتبخانهها میرفتند.
توانا این مکتبخانه را اینگونه به یاد میآورد: خیلی کوچک بودم؛ قبل از اینکه به مدرسه بروم، تابستانها به مکتبخانه عمهبیبی در کوچه شیخجواد عرب میرفتم. ملاباجی سختگیر بود، اما قرآن را خیلی خوب به بچهها یاد میداد. یک مکتبخانه دیگر هم در کوچه حاج طاهر بود که آبجیخانم ملاباجی آن را اداره میکرد.
یک مکتبخانه دیگر هم در کوچه حاج طاهر بود که آبجیخانم ملاباجی آن را اداره میکرد
بچهها میگفتند آبجیخانم سختگیرتر است. هرچه بود ما بچههای قدیمی قرآن خواندن را از این ۲ ملاباجی یاد گرفتیم و امروز آهنگ و ضرب قرآن خواندنمان را مدیون این ۲ ملاباجی هستیم. البته عمهبیبی برای دخترها سختگیری بیشتری میکرد. دخترها در یک اتاق خانهاش قرآن میخواندند و پسرها در اتاق دیگر، گاهی هم در حیاط فرش میانداخت و کلاس را آنجا برگزار میکرد.
کوچههای قدیمی تپلمحله را به دلیل سکونت افراد خاص و کاسبیهای مشخص نامگذاری میکردند. بهطور مثال کوچه شیخجواد عرب یکی از این کوچههاست که در تپلمحله قدیم کوچه بسیار معروفی بوده و به دریادل میرسیده است.
توانا شیخجواد را که عربزاده بوده و بعد از سالها زندگی در این محله در بین مشهدیها حل شده بود، خوب به یاد میآورد و میگوید: شیخجواد عرب لبنیاتی داشت. ماستهای خوشمزه و بنامش را هم خودش درست میکرد. پنیرهایش حرف نداشتند. حتی از محلههای دیگر هم برای خرید به مغازه شیخجواد میآمدند.
مهاجر جنوب بود و عربزبان، اما زبان مشهدی را خیلی خوب حرف میزد. البته فامیلش عرب نبود؛ مردم اینگونه صدایش میزدند. فامیلش شکوری بود. خدا رحمتش کند، مرد خیلی باصفا و تمیزی بود. من خاطره انگشت زدن در تغار ماستهای چکیدهاش را هرگز فراموش نمیکنم. نمیدانم میدید یا نه، اما هیچوقت دعوایم نکرد.
کوچههایی که خودشان انبار داشتند یا مسجدی که به همان نام و نشان افرادی که باعث و بانی احداث آن بودند، در بین مردم معروف میشد. یکی از این کوچهها کوچه حوض حاجممد (محمد) بود.
کوچهای که تپلمحله را به خیابان آزادی (شاهرضا نو) متصل میکرد. این کوچه حوضانباری داشت که بانی آن فردی به نام حاجمحمد بوته بود. این حوضانبار در کنار مسجد معروف ارشاد که یکی از پاتوقهای مهم مردم محله محسوب میشد، قرار داشت و آب مردم محله را تأمین میکرد.
مهمترین کوچهای که مردم تپلمحله را به دنیای تجارت و ارتباط با تجار حتی خارجیها متصل میکرده؛ کوچه بازارچه حاجآقاجان بوده است. این کوچه از یک طرف به میدانگاهی تپلمحله و از یک طرف به حرم مطهر و پایینخیابان میرسیده است.
انتهای خیابان که به دکانهای ده، پانزدهمتری میرسیده، دنیای کسبوکار محلی و آشنایی با کسبوکارهای بینالمللی بوده است
انتهای خیابان که به دکانهای ده، پانزدهمتری میرسیده، دنیای کسبوکار محلی و آشنایی با کسبوکارهای بینالمللی بوده است.
آنطور که توانا میگوید، این خیابان پررفتوآمدترین کوچه محله بوده است. افراد صاحبنام و ثروتمندی در این کوچه ساکن بودهاند و در عین حال شکل و ظاهر ساکنان خانههای این کوچه و همچنین نمای خانهها با سایر خانههای دیگر در محله تفاوتی نداشته است.
توانا در توصیف مکان کودکیاش اینطور میگوید: تپلمحله، محلهای بود که انگار یک فامیل بزرگ در کنار هم زندگی میکردند. درهای خانهها شب و روز باز بود. هرساعت از روز همسایه به همسایه دسترسی داشت. آنطور نبود که کسی نداند در خانه همسایه چه میگذرد. البته کسی فضولی خانه دیگری را هم نمیکرد و همه با هم دوست و رفیق بودند.
وقتهایی که شیطنت میکردیم، میدانستیم اگر در خانهای را هُل بدهیم، باز میشود و میتوانیم به آنجا پناه ببریم. همه همدیگر را میشناختند و نمیپرسیدند کی هستی و چرا آمدهای. میدانستند که باز هم شیطنت کردهایم. برایمان در برابر دمپایی مادر هم وساطت میکردند!
هرمحلهای چند حمام مخصوص افراد همان محله را داشت. حمامهایی که برای نسل قدیم بهنوعی فضای مجازی امروزی به حساب میرفته و اخبار و اطلاعات محله در آنجا به بحث و گفتگو و حتی چالش کشیده میشده است. یکی از این حمامها حمام کمیسری بود. این حمام به گفته توانا پاتوق تپلمحلهایها بوده است.
حمامی که با چند پله به زیرزمین میرفته و درون آن کاشیکاریهای سفید، نمای زیبایی به آن میبخشیده است. توانا در توصیف حمام عمومی کمیسری میگوید: صاحب حمام کمیسری حاجصفر بود. خدا رحمتش کند، مرد خیلی خوبی بود و همیشه خنده بر لب داشت. از پلهها که پایین میرفتیم، چهارپایه سفید اولین چیزی بود که به چشم میآمد و بعد از آن طاقهای زیبایش.
سمت چپ حمام خزینه بود که استفاده نمیشد، اما همیشه آب گرم داشت. ۲ حوض آب سرد و گرم هم در وسط حمام بود که مردم اطراف آن مینشستند
سمت چپ حمام خزینه بود که استفاده نمیشد، اما همیشه آب گرم داشت. ۲ حوض آب سرد و گرم هم در وسط حمام بود که مردم اطراف آن مینشستند. دور تا دور حمام کاشیکاری سفید بود و زیبایی حمام به خاطر همانها بود.
چایخانه هم داشت، چون مردم از صبح که به حمام میرفتند، عصر از حمام بازمیگشتند و احتیاج به چای و میانوعده داشتند. بین پولدار، وکیل و مغازهدار هم فرقی نبود؛ همه کنار هم در حمام مینشستند و کسی به کسی برتری نداشت. مشاحمد و قنبر از دلاکان حمام بودند و خوب مشتومال میدادند و خستگی میگرفتند.
افراد زیادی در تپلمحله ساکن بودند که هرکدام در کاری ماهر بودند؛ به همین دلیل نامشان هنوز هم در بین مردم باقی مانده است؛ نمونه آن «حاجی کیک» است. فردی که کیکهای خوشمزهای میپخت و بهدلیل همان کیکها هم معروف بود. یا «اسمال لخه» که هرکسی از هرجایی برای دوختن کفشش ناامید میشد، خانه آخر و امیدش اسمال لخه بود.
توانا در یادآوری نام و نشان این افراد اینطور میگوید: آن زمانها زود روی مردم اسم میگذاشتند. این لقبها به سبب کار و پیشه و مهارت فرد یا به دلیل وضعیت جسمی و مشخصهای در صورتش بود. به عنوان مثال «مهدی سووزه» کسی بود که چشمانش سبز بود و مردم به آن سووز یعنی سبز میگفتند.
«اسمال غشو» هم کسی بود که به علت اینکه زیاد غش میکرد، به این نام معروف بود. «اسمال لخه»، اما کارش درست بود. مهارت زیادی در پینهدوزی کفش داشت. رودست نداشت. از پس هر کفشی حتی پارهترین آنها برمیآمد. خلاصه اعجوبهای بود در کارش. حتی در محله کسی بود که مردم «مهدی دل» صدایش میزدند؛ قصابیاش را خوب به یاد دارم.
مرد دستودلبازی بود. از طرف دیگر، بچههای این افراد را هم به نام و رسم پدر و مادرهایشان صدا میکردند، چون محله بزرگ بود و از هر اسم چند نفر وجود داشت. کسی هم ناراحت و ناراضی نبود. به من میگفتند «احمد فاطمهخانم». چون مادرم هر هفته در خانه مجلس روضه برپا میکرد و تمام زنان محله به خانهمان میآمدند.
مادرم در بین مردم محله خیلی مورد احترام بود. مجالس روضهخوانی مادرم را همیشه درحالی به یاد میآورم که سینی قهوهای را که یک دوتومانی در آن است، برای حاجآقا یاسینی یا تبادکویی میبرم.
تیم فوتبال دارایی، تیمی است که از کوچههای نامی تپلمحله پا گرفت و یکی از تیمهای معروف محلی قبل از انقلاب شد. این تیم را اسد فرحیزاده، جعفر کبیری و ناصر دهقان با ۲ تیر دروازه کوچک و توپ چندلایه پلاستیکی شکل داده بودند. ۲ برادر بزرگ توانا نیز در شکلگیری این تیم نقش داشتند.
در زمین راهآهن بازی میکردیم، اما پاتوق اصلیمان زمین چمن دارایی بود. به همین دلیل به تیم دارایی معروف شدیم
توانا درباره این تیم میگوید: ۲۵سال تیم دارایی یکی از تیمهای افتخارآفرین در محلات مشهد بود. همزمان با جنگ تحمیلی تیم دارایی از هم پاشید؛ چرا که برخی از بازیکنان تیم به جبهه رفتند و شهید یا جانباز شدند.
این تیم بازیکنان خوبی داشت. آن زمان حسین و جواد قارونی، شهید رادفر، برادران بزرگم، من و پایهگذاران این تیم نفرات اصلی ترکیب بودیم. در زمین راهآهن بازی میکردیم، اما پاتوق اصلیمان زمین چمن دارایی بود. به همین دلیل به تیم دارایی معروف شدیم.
در میان تمام خاطرات احمد توانا از تپلمحله، ماجرای سقوط هواپیمای یکموتوره نمایشی روی پشتبام خانه کودکیاش از هر خاطره دیگری برایش پررنگتر است؛ بهخصوص وقتی پای خواستگار خواهرش هم به میان میآید: آن زمانها پرواز هواپیماهای تکموتوره در آسمان غیرعادی بود. گاهی این هواپیماها از سوی ارتش میآمدند و روی محلات مختلف چند حرکت نمایشی انجام میدادند. آن روز هم برای نمایش آمده بودند روی آسمان تپلمحله.
بهار سال۵۰ بود. همه اهل محله برای تماشا به میدانگاهی رفته بودند. بعد از چند حرکت، ۲ هواپیما به هم خوردند و سقوط کردند. صحنه عجیب و خطرناکی بود. تمام قطعات هواپیما در محله پخش شد، اما لاشه یکی از هواپیماها روی پشت بام خانه ما افتاد و آن یکی روی پشت بام خانه همسایهمان.
پدرم رفته بود مغازه و خواهرم دواندوان رفت که خبرش کند. آن روز پدرم تا با چشم خود این حادثه را ندید، باور نکرد. ۲ خلبان هواپیما در راه بیمارستان فوت کردند. فامیل یکی از خلبانها تاجور بود. تا عصر از ارتش آمدند و قطعات هواپیما را از روی پشت بام و خانههای محله جمع کردند، اما همیشه لحظه برخورد هواپیماها را به یاد دارم.
چند سال بعد وقتی برای خواهرم خواستگار آمد، آقای داماد از آن روزی که شاهد سقوط هواپیما به خانه ما بوده است، تعریف کرد و گفت: «من به یاد دارم آن روز در خانه شما دختر کوچکی بود که همراه مادربزرگش در حیاط خانه بازی میکرد و خداراشکر که برایش اتفاقی نیفتاد.» و وقتی متوجه شد به خواستگاری همان دختر کوچک آمده است، بسیار تعجب کرد و شکر خدا ازدواج سرگرفت و الان هم بسیار خوشبخت هستند.
تپلمحله ۳ ماما داشت. ماماهایی که مردم برای به دنیا آوردن فرزندانشان حتما به آنها مراجعه میکردند. سلطان خانم یا والده حسینآقا، بیبی اقدس و خانم کوچیک. به گفته توانا، این ماماها در بیمارستان آمریکایی که در خیابان شاهرضا نو قرار داشت، آموزش دیده بودند. آنها در کار خود بسیار مهارت داشتند و گاهی از تمام مشهد به دنبال این افراد برای بهدنیا آوردن بچههایشان میآمدند.
خانوادههای تپلمحله بچههای زیادی داشتند؛ بین ۸ تا ۱۳ خواهر و برادر که کنار هم در یک خانه زندگی میکردند
توانا در اینباره میگوید: مادر خانم کوچیک هم ماما بود و معروف بود که او افراد بزرگ و اسم و رسم داری را که اکنون زیاد نامشان را میشنویم، به دنیا آورده است. خانوادههای تپلمحله بچههای زیادی داشتند؛ بین ۸ تا ۱۳ خواهر و برادر که کنار هم در یک خانه زندگی میکردند. آموزشی که این ماماها در بیمارستان آمریکایی دیده بودند، بیشتر از روی فیلم بود. بچههای این ماماها هم از دعای خیر مردم به جاهای خوبی رسیدند.
مثلا یکی از پسرهای بیبیاقدس دکتر است و معاون دانشگاه صنعتی شریف. یک پسر دیگر هم دارد که رئیس بزرگراههای آمریکا شده و ۴ مدرک دکترا دارد و یک پسر دیگر او معاون نوسازی مدارس تهران است و پسر آخرش هم در جنگ شهید شد. خانه بیبیاقدس خیلی بزرگ بود. ۶خانواده در آن زندگی میکردند و آنقدر که این زن دل بزرگ داشت و میهماننواز بود، عصرها همه خانمهای محله به خانه او میرفتند تا کنار هم چای یا قهوه بنوشند.