کد خبر: ۱۵۹۹
۱۸ مهر ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

بانوی جوان طرقی با پیوند اعضایش از رنج دیگران کاست

صدای اذان که بلند می‌شد چادر گلداری که برایش دوخته بودم، سرش می‌کرد و جلوتر از من به مسجد محله می‌رفت تا اینکه آن روز نحس فرا رسید. در خانه با همسرم مشغول صحبت بودیم که محدثه آمد و تکه نانی برداشت. بعد از آن دیدم دخترم سراسیمه به طبقه بالا می‌دود. ما به دنبالش رفتیم که دیدم چهره دخترم سیاه شده است. هرچه سعی کردیم دهانش را باز کنیم نتوانستیم.

محدثه غلامی تنها 21سال سن داشت که مرگ مغزی شد. او فرشته کوچکی بود که از بدو تولد معلولیت ذهنی داشت. به مناسبت روز اهدای عضو، پس از 10 ماه از درگذشت او به منزل خانواده غلامی در شهرک طرق می‌رویم و از زبان فاطمه ضحاک مادرش داستان زندگی کردن و زندگی بخشیدن دخترش را روایت می‌کنیم.

محدثه اولین فرزند ما بود و پس از او صاحب 2پسر شدیم. دخترم از ابتدای تولد دچار معلولیت ذهنی و جسمی بود. حتی تا 3سالگی دندان در نیاورده بود و مانند دیگر کودکان تحرک نداشت. او را نزد چند پزشک بردیم که تنها می‌گفتند خوب می‌شود. 

وقتی از علم روز جواب نگرفتیم به قمربنی هاشم(ع) متوسل شدیم و از ایشان خواستیم واسطه شوند تا خداوند دخترم را شفا دهد. مدتی نگذشت که محدثه دندان در آورد و توانست حرکت کند اما همچنان معلولیت ذهنی‌اش باقی ماند و تنها چند کلمه مانند بابا، مادر و نام برادرش رضا را بر زبان می‌آورد و تمام کارهای شخصی‌اش را تا روزی که زنده بود من انجام می‌دادم.

4 سال پیش راهی زیارت عتبات عالیات شدیم. آنجا به لطف امام حسین(ع)، از لحاظ جسمی و ذهنی محدثه کمی بهتر شد. صدای اذان که بلند می‌شد چادر گلداری که برایش دوخته بودم، سرش می‌کرد و جلوتر از من به مسجد محله می‌رفت تا اینکه آن روز نحس فرا رسید.

همسایه‌ها با اورژانس تماس گرفتند اما او چشمانش را در آغوش من بست. اورژانس که رسید گفتند «دخترت از دنیا رفته است

 در خانه با همسرم مشغول صحبت بودیم که محدثه آمد و تکه نانی برداشت. بعد از آن دیدم دخترم سراسیمه به طبقه بالا می‌دود. ما به دنبالش رفتیم که دیدم چهره دخترم سیاه شده است. هرچه سعی کردیم دهانش را باز کنیم نتوانستیم.

همسایه‌ها با اورژانس تماس گرفتند اما او چشمانش را در آغوش من بست. اورژانس که رسید گفتند «دخترت از دنیا رفته است.» به من اجازه سوار شدن به آمبولانس را ندادند و برادرش همراه او تا بیمارستان امدادی شهید کامیاب رفت. 

با پسرم تماس گرفتم و جویای حال خواهرش شدم که او گفت «خوب شده است.» به بیمارستان که رسیدم با دیدن چهره پریشان پسرم متوجه حقیقت شدم و از هوش رفتم. محدثه را که در بخش مراقبت‌های ویژه بستری شده بود ولی دیگر در این دنیا جایی نداشت. تکه نانی که راه گلویش را مسدود کرده بود، پزشکان خارج کردند.

دخترم که تا آن روز لحظه‌ای از من جدا نشده بود، 3شب تک و تنها در بیمارستان بستری بود. 7صبح تا 7 شب می‌ایستادم تا اینکه بتوانم 20دقیقه او را ببینم. روز سوم از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند «به آنجا بروم.»

 به همسر و برادرانم نیز گفته بودند بیایند. پزشکش می‌خواست خبر مرگ مغزی دخترم را بدهد و سؤال کند آیا به پیوند اعضا راضی هستیم یا خیر. با هم به اتاق دکتر رفتیم اما با شرایطی که داشتم متوجه حرف‌های او نشدم.

 از اتاق که خارج شدیم برادرم برایم توضیح داد پزشک چه می‌گوید! برای من محدثه زنده بود و قلبش می‌تپید. تصورم این بود چون هنوز بدنش گرم است پس نمرده. اما برادرم گفت «دخترت به واسطه دستگاه زنده است و دیگر خوب نمی‌شود اما اعضای بدنش می‌توانند جان چندین نیازمند را نجات دهند.»

برادرم گفت «دخترت به واسطه دستگاه زنده است و دیگر خوب نمی‌شود اما اعضای بدنش می‌توانند جان چندین نیازمند را نجات دهند.»

آدم‌های مختلفی با من حرف زدند تا راضی‌ام کنند. حتی برخی پیشنهاد فروش اعضا به من دادند که من ناراحت ‌شدم و ‌گفتم «با اعضای بدن دخترم برای خودم زندگی بسازم؟» 

مانده بودم چه کنم؟ سرانجام خواستم با محدثه مشورت کنم و از او بپرسم که چه تصمیمی برایش بگیرم. محدثه آرام روی تخت و لابه‌لای دستگاه‌های تنفسی خوابیده بود. با خواهرم به کنار تختش رفتم. انگار که صدایم را می‌شنود. همه ماجرا را برایش تعریف کردم و از او پرسیدم تو چه صلاح می‌دانی؟ 

قطره اشکی از گوشه چشم محدثه جاری شد که با دنباله روسری پاک کردم. به دلم افتاد که دخترم خودش موافق انجام این کار است و به پزشکش گفتم هر عضوی که از بدن محدثه نیاز است بردارید.

از بدن محدثه 2 کلیه، کبد و بخشی از پوستش را اهدا کردند. دوست داشتم قلب دخترم را هم هدیه بدهم تا در دنیا بتپد و گاهی بتوانم صدای تپش قلبش را بشنوم. پزشکش به من گفت که قلبش را نمی‌توانستند اهدا کنند.

 مسئله‌ای که من باور نکردم. یکی از دریافت‌کنندگان اعضای دخترم به من گفت: «اهدای قلب را پس از یک سال اعلام می‌کنند و من هنوز منتظرم که بگویند قلب او هنوز در این دنیا می‌تپد!»

از روزی که جسم محدثه در خاک آرمیده، هر روز ظرفی از آب را به دست می‌گیرم و تنها راهی مزار او می‌شوم. همه حرف‌هایم را به او می‌گویم. انگار می‌شنود و حرف‌هایم را می‌فهمد. او همه لحظات عمر 21 ساله‌اش همدم من بود. سرمان روی یک بالش بود. زمانی که مریض بودم زیر پتوی من می‌خوابید.

 حتی وقتی به حمام می‌رفتم پشت در می آمد و مرا صدا می‌زد. در حماممان را به خاطر او برداشته بودیم. هنوز حمام در ندارد. او حالا 10ماه است که از من دور است و من لحظه‌ای نیست که او را از خاطر برده باشم یا درد دوری‌اش تسکین یافته باشد.

 از وقتی کسانی که یک کلیه و کبد دخترم به آن‌ها اهدا شده بود را دیدم کمی آرام شدم. الان همین که اعضای بدن محدثه در این دنیا هست و باعث نجات جان چند نفر شده خوش‌حالم گاهی هم او را در خواب می‌بینم که حالش خوب و راضی است. دخترم جایش خوب است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44