از آرایشگری در جبهه تا محله رضائیه
آرایشگر شهر که باشی صبح کرکره مغازهات را بالا میزنی، موزائیکهای پر از مو را جارو میکنی، مینشینی به انتظار مشتریهای قدیمی و جدید که طبق معمول سراغت میآیند تا روی صندلی مغازه جلوی آیینه قدی بلند بنشینند و مدل دلخواهشان را سفارش دهند و دست آخر در آیینه روبهروی و پشت سر نگاه کنند و با لبخند بگویند که از کارت راضی هستند.
گاهگاهی که کسی باید موهایش را کوتاه کند و توان آمدن به آرایشگاه ندارد، سفارش میدهد و تو مجبوری قیچی و شانه را برداری و با پیشبند و گیره، کار را در خانه انجام دهی.
مردم برای تو مثل همه کاسبهای دیگر صبح که کرکره مغازه را بالا میدهی، دست تکان میدهند. این را لطف مردم و آدمهای خوب محلهات میدانی و میگویی دستمزدم، اعتماد مردم است؛ و به این راضی هستی و لبخند میزنی مدام و پشت سر هم.
در دفتر تو که در یکی از کوچههای رضائیه است، از کاتالوگ و دفتر خبری نیست؛ کرکره مغازه، اما هر صبح بالاست. حجره کوچک تو حتی برای همه آنهایی جا دارد که از سر دلتنگی و برای درد دل کردن آمدهاند؛ میگویی به حرفهای همه گوش میدهم و کاری که از دستم برآید، دریغ نمیکنم. حتی حالا میان یک گپ و گفت صمیمانه وظیفهات را فراموش نمیکنی.

لبخندهای درون آیینه را دوست دارم
شمار مشتریهایت را نداری. هر که بوده قدمش پرخیر و برکت بوده است. با لبخند میهمانش کرده، پیشبند و گیره زده و دست آخر آیینه را دستش دادهای تا نتیجه کارت را هم توی آیینه تماشا کند. میگویی لبخندهای درون آیینه را دوست دارم و میدانم نشانه رضایت است.
استاد نجفی هم مشتریهای معمولی دارد و ثابت و هم مشتریهای خاص که باید وقت بیشتری برایشان بگذارد، این را که میگوید، لبخند میزند و اضافه میکند: برای دامادها نمیشود کم گذاشت؛ میشود؟!
بسیاری از بچههای محله بودهاند که در کوچههای زندگی تو بزرگ و حالا برای خودشان مردی شدهاند و وقت سر و سامان گرفتنشان است. حتی وقت تعریف هم اشک شوق در چشمهایت میآید و میگویی: وقتی آنهارا در لباس دامادی میبینم، باورم نمیشود تا همین دیروز وقت پیشبند زدن گریه میکردند و مجبور بودم با شکلات سرشان را گرم کنم.
وقتی بچههای محله را در لباس دامادی میبینم، باورم نمیشود تا همین دیروز وقت پیشبند زدن گریه میکردند
نان حلال این شغل را دوست دارم
میگویی نان حلال این شغل را دوست داری و با درآمد کماش ساختهای. دلیل هم میآوری: در این کار دروغ و کلک کمتر است و من فکر میکنم همین به زندگیام برکت میدهد.
از ۱۳سالگی قیچی میزنی. اوایل در بازار شاگردی حاجآقا جان را میکردی تا کار را یاد گرفتی و اوستا شدهای.
هنوز هم ماندهای چطور ۶ صبح تا ۱۱ شب را یکنفس کار میکردی! حالا بیشتر از خستگیها، خاطراتش به یادت مانده؛ همان زمانی که دستمزدت ۱۵قران بوده است و ۳قرانش را برای صبحانه میگذاشتی و ۵ قرانش ناهار میخریدی.
میگویی شاگردان زیادی داشتهای از ابوالفضل برادرت گرفته تا کاظم، خواهرزادهات که حالا کنار دستت کار میکند.

روزهایی که تمام شد و آدمهایی که ماندند
همیشه حسرت روزهای جنگ و شهید شدن را داری؛ حیف از آن روزهایی که تمام شد و ما ماندیم. شبهای عملیات هنوز خوب به خاطرت مانده، شبهای عملیات و اشتیاق بچهها برای شهید شدن میگویی تا به حال مسابقه برای برای رفتن را اینطور زیبا ندیده بودم.
بعد از شهادت برادرت علی تعریف میکنی که بر تو پیشدستی کرد و بهشت را برای خودش خرید. میگوییای کاش سهم کوچکی از خانه بهشتی آنها هم نصیب ما شود. بعد آرام میخندی و میخواهی دعا کنیم مردمداریات آنقدر پررنگ شود که خدا به تو همیشه عنایت داشته باشد.
تو زندگی کوچک پنج نفره تان را سالها از درآمد همین محل چرخاندهای و میخواهی دعا کنیم خدا از این پس هم به تو و خانوادهات توفیق بدهد. من و خوانندگان شهرآرامحله برایت صمیمانه و از ته قلب دعا میکنیم، استاد نجفی!
* این گزارش در شماره ۵۰ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۹ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.
