
نسلی که جنگ را از نزدیک لمس کرده و در آن حضور داشته است، نسل عجیبی است؛ نسلی که انگار قرار نیست بعد از جنگ هم دست از مبارزه بردارد و از هر فرصتی استفاده میکند تا با بیریایی هرچه تمامتر، یاد و خاطره روزهای دفاع مقدس را زنده نگهدارد تا جوانان و نوجوانان یادشان نرود که چه بر سر این مملکت آمده و چه حوادثی را از سرگذرانده است.
محمدرضا تقیپور یکی از همین آدمهاست که بیشتر سالهای جوانیاش را در جنگ گذرانده و امروز سرفههای ناشی از بمبارانهای شیمیایی و جراحتهای کوچک و بزرگ، برایش از همان دوران بهیادگار مانده است. تقیپور پنجاهودوساله با تمام این یادگاریهایی که دارد، رزمیکار و مقامدار رشتههای تیراندازی و کوهنوردی است و با وجود تمام مشاغل رده بالایی که بعد از جنگ به او پیشنهاد شده، کار فرهنگی کردن در یکی از محلات مشهد و خادمی مسجد را ترجیح داده است.
نشستیم پای صحبتهای این ورزشکار و جانباز هشت سال دفاع مقدس تا با لهجه شیرین اصفهانیاش، برایمان از خودش و فعالیتهایش بگوید.
همزمان با آغاز جنگ در شهریور ۵۹، من هم مثل سایرین در این تکاپو بودم که بتوانم برای دفاع از کشورم کاری بکنم. بعد از پیگیریهای فراوان، بهمن همان سال به دوره آموزشی اعزام شدم و پس از آن به کردستان رفتم، اما بنا بهدلایلی مثل شرایط جسمی و کوتاه بودن قد، از اعزام من به منطقه جلوگیری کردند؛ به همین دلیل با هر وسیلهای که بود، خودم را به اهواز رساندم و در گروه جنگهای نامنظم شهیدچمران عضو شدم.
بعد از مدتی به اصفهان بازگشتم و اوایل سال ۶۰ همراه سپاه پاسداران به منطقه میمک در ایلام اعزام شدم و حدود دوسال هم در این منطقه بودم. همزمان با شروع عملیات آزادسازی خرمشهر ما هم از ایلام منتقل شدیم تا در این عملیات شرکت کنیم. در همین عملیات بود که من از ناحیه پا و کمر مجروح شدم.
پس از بهبودی نسبی مجروحیتم بهدلیل آشنایی با منطقه میمک و نیازی که به حضور من در آن منطقه بود، مجدد به ایلام رفتم و تا آغاز عملیات خیبر در همانجا انجام وظیفه کردم. با شروع عملیات خیبر، به لشکر ۲۵ کربلا منتقل شدم و حین همین عملیات، برای دومینبار از ناحیه شکم و پا مجروح شدم.
بعد از بهبودی، به اطلاعاتعملیات لشکر نجفاشرف پیوستم و برای شرکت در عملیات والفجر ۸ به لشکر ۱۴ امامحسین (ع) که شهیدخرازی فرماندهی آن را برعهده داشت، پیوستم. در فاو برای سومینبار مجروح و بهدلیل بمباران شیمیایی که صورت گرفت، شیمیایی شدم. بعد از این جریانات و با مناسب شدن اوضاعواحوالم، برای حضور در عملیات والفجر ۱۰ به حلبچه رفتم و با بمباران شیمیایی ناجوانمردانهای که صدام انجام داد، مجدد شیمیایی شدم و اکنون جانباز ۷۰ درصد شیمیایی هستم.
مردم شهر حلبچه پی به ماهیت کثیف حزب بعث و صدام برده بودند و هیچگونه همکاری با نظامیان صدام نمیکردند؛ برای همین هم از ماهها قبل بچههای اطلاعاتعملیات برای شناسایی، به این شهر رفتوآمد کرده و مثل مردم عادی در کنار سایر شهروندان این شهر زندگی میکردند.
صدام که فهمیده بود مردم خودش هم با او همراه نیستند و همچنین بهخاطر کینهای که پیشترها از کردها در دل داشت، اقدام به بمباران شیمیایی حلبچه کرد و آن فاجعه را رقم زد. واقعا صحنههای دردناکی را شاهد بودیم و میدیدم که مردم مظلوم حلبچه در جلوی چشمانمان جان میدادند ولی کاری از دستمان برنمیآمد؛ درست مثل آبی که قدرت خاموش کردن آتش را ندارد.
فکر کنم نوع بمبارانی که در حلبچه صورت گرفت، در تاریخ جنگهای دنیا بیسابقه باشد؛ زیرا فقط یک نوع عامل شیمیایی استفاده نشد، بلکه چندین نوع بمب شیمیایی و حتی خوشهای روی سر مردم مظلوم این شهر ریخته شد. بهعبارت دیگر مردم هیچ راه فراری نداشتند.
بهدلیل حضورم در لشکر امامحسین (ع)، شهیدخرازی را از نزدیک میدیدم و میشناختم. خاطرم هست که او همیشه بدون راننده و با موتوری که در اختیارش بود، به نیروها سرکشی میکرد و اینطرف و آنطرف میرفت.
بعد از مجروحیتی که برایش پیش آمد و منجر به قطع دستش شد، ناچار بود سوار ماشین بشود و با راننده به کارهایش رسیدگی کند. همین موضوع اسباب شوخی شده بود. یادم میآید که میگفتیم: «حاجی! از این به بعد باید موتور را فراموش کنی.» شهیدخرازی هم در جواب میگفت: «حالا میبینید که میتوانم دوباره سوار موتور بشوم و اینقدر شب و روز تمرین کرد تا اینکه دوباره توانست موتور براند؛ آنهم با یک دست.»
مجروحیت شیمیایی من در والفجر ۸ بسیار سنگین بود، طوریکه چشمهایم کاملا کور شد
ازآنجاییکه مدت زیادی در لشکر نجفاشرف و تحت فرماندهی شهید احمد کاظمی بودم، با ایشان رابطه نزدیکی داشتم و خودمانیتر بگویم خیلی رفیق بودیم. هنگام عملیات والفجر ۸، چون نیروهای زیادی به منطقه آمده بودند، ناخودآگاه هرکدام از گردانها تبدیل به تیپ شد.
شهیدکاظمی بهشوخی به فرمانده گردانها و گروهانها میگفت که ره صدساله را یکشبه طی کردید و از فرمانده گردانی به فرماندهی تیپ رسیدید و یادم هست که حاجاحمد کاظمی به یاد اباعبدا... الحسین (ع) همیشه در منطقه لبتشنه بود و بهندرت آب مینوشید. یکبار برای سرکشی از قلهای که ما در اختیار داشتیم، به بالای کوه آمد، درحالیکه کاملا تشنه بود، پرسید: «آب کجاست؟» گفتیم: «چشمه پایین قله است و این بالا آب نداریم.» شهید کاظمی هم با خنده گفت: «شما مصداق همان افرادی هستید که آدم را تشنه، لب چشمه میبرند و برمیگردانند.»
وضعیت بچههای شیمیایی، حسی است؛ یعنی اینکه مثلا حس میکنند آبوهوای شهر خاصی برایشان مناسب است و هیچ مشکلی برایشان بهوجود نمیآید. همین حالت برای من هم صدق میکند و حدود ۱۴ سال پیش که شهرهای زیادی را برای زندگی گشتم، تنها آبوهوای مشهد با ریههای من سازگار بود و همین عاملی شد برای ماندنم در این شهر.
از ۹ سال پیش که در محله رضاییه ساکن شدم، به مسجد امامرضا (ع) زیاد رفتوآمد میکردم و متوجه مظلومیت این مسجد در این منطقه شدم. ابتدا به پیشنهاد دوستان، جانشین پایگاه بسیج شدم و بعد از آن، چون مسجد هیئتامنا نداشت و به آن رسیدگی نمیشد، با چندنفر از دوستان، هیئتامنای مسجد را تشکیل دادیم. بعد از مدتی هسته اولیهای که هیئتامنا را تشکیل داده بودند، رفتند و بنا بر ضروریاتی که وجود داشت، خودم مسئولیت خادمی مسجد امامرضا (ع) را بهعهده گرفتم و در مسجد ساکن شدم. همین است که حالا، هم فرمانده پایگاه بسیج هستم و هم مسئول کانون الغدیر مسجد امامرضا (ع).
البته داستان ماندگاری من در مشهد دلیل دیگری هم دارد. مجروحیت شیمیایی من در والفجر ۸ بسیار سنگین بود، طوریکه چشمهایم کاملا کور شد و پزشکانی که در ایران بودند، از من قطع امید کردند و قرار شد مرا به آلمان اعزام کنند. تمام کارهای اعزامم به خارج از کشور ازقبیل تهیه ویزا و بلیت و... انجام شده بود ولی بهطور معجزهآسایی با توسلی که به امامرضا (ع) کرده بودم، چشمهایم بهبود پیدا کرد و بیناییام برگشت؛ به همین دلیل و با توجه به کرامتهای دیگری که از ثامنالحجج (ع) دیده بودم، تصمیم گرفتم سالهای باقیمانده عمرم را در کنار علیبنموسیالرضا (ع) سپری کنم.
بهطور معجزهآسایی با توسلی که به امامرضا (ع) کرده بودم، چشمهایم بهبود پیدا کرد و بیناییام برگشت
قبل از جنگ بهدلیل علاقهای که به ورزشهای رزمی داشتم، در رشته تکواندو زیرنظر استاد جدیری به فعالیت میپرداختم و تا دان ۲ تکواندو ادامه دادم، اما بعدها بهخاطر مجروحیتی که منجر به قطع پایم از مچ شد، دیگر نتوانستم ادامه بدهم. آن زمان فقط به آمادگی بدنی فکر میکردم و خیلی دنبال رتبه و مقام نبودم و اگر هم در مسابقهای شرکت میکردم، برای حمایت از دوستانم بود.
ازآنجاییکه نظامی بودم و تیراندازی از الزامات شغلم محسوب میشد، در این رشته هم فعالیت کردم و در مسابقات استانی تیراندازی کارکنان وزارت دفاع، نفر دوم شدم و در مسابقات کشوری هم رشته چهارم را کسب کردم. کوهنوردی از دیگر رشتههای ورزشی است که من در آن فعالیت میکنم و چندسالی هم مسئول انجمن کوهنوردی استان اصفهان بودم که همین رشته ورزشی، نقش بسزایی در آمادگی جسمی من بعد از مجروحیت داشت ولی ناگفته نماند که اقتضائات شغلیام هم باعث میشد تا به برخی قلهها صعود کنم.
در یکی از صعودهایی که در فصل زمستان به قله کرکس انجام دادیم، بهدلیل برف و کولاکی که بود، تصمیم گرفتیم در اولین جانپناه کوه، استراحت کنیم و فردا صبح ادامه دهیم. قبل از رسیدن ما به پناهگاه، گروهی از دانشجویان دانشگاه تهران در همانجا مشغول استراحت بودند که با دیدن ما تصمیم به بازگشت گرفتند و هرچه ما اخطار دادیم که الان و با وجود این کولاک، زمان مناسبی برای برگشتن نیست، توجه نکردند؛ چون چند نفر از دوستان ما در پایین کوه ایستاده بودند، با آنها هماهنگ کردیم تا هوای این دانشجویان را داشته باشند.
چندساعتی گذشت تا اینکه به ما خبر دادند که دانشجویان هنوز نرسیدهاند. به همراه یکی دیگر از همراهانمان در کوه به دنبالشان گشتیم تا اینکه آنها را درحالیکه در برف گیر افتاده بودند، پیدا کردیم. بعدها دانشگاه تهران تقدیرنامهای برای ما فرستاد و همراه با گروه کوهنوردی این دانشگاه، یک صعود به قله دماوند انجام دادیم.
کوهنوردی جزو آن دست از رشتههای ورزشی است که برای هر سن و با هر شرایط جسمی، مناسب است؛ مثلا ورزشهای رزمی تنها پا و برخی عضلات بدن را درگیر میکند ولی ورزش کوهنوردی بر روی همه اجزای بدن تاثیر میگذارد، بنابراین این ورزش یکی از ورزشهای کامل است و شاید در آغاز سخت باشد، اما زمانی که تبدیل به عادت شود، دیگر ترک کردن آن مشکل است.
با توجه به اینکه بافت محله رضاییه و مکانی که مسجد امامرضا (ع) در آن واقع است، سنینشین است و شیعه و سنی در کنار هم زندگی میکنند، سعی ما در کانون فرهنگی الغدیر پایگاه بسیج شهیدمنتظری بر این بوده و هست که وحدت در محله حفظ شود؛ البته لازم به ذکر است که بیشتر ساکنان این محله از حدود ۴۰ یا ۵۰ سال پیش در اینجا ساکن هستند و در تمام این سالها بدون هیچ اختلافی در کنار هم زندگی کردهاند ولی در این چند سال اخیر بهدلیل رخنه وهابیت و برخی جریانها که سعی در اختلافافکنی میان شیعه و سنی دارند، مسائل و مشکلاتی پیش آمد که با پادرمیانی ریشسفیدها و همت بچهها حل شد و نگذاشتیم وحدتی که در این محله وجود دارد، خدشهدار شود.
* این گزارش در شماره ۱۸۸ شهرآرا محه منطقه ۵ مورخ ۳ اسفندماه ۹۴منتشر شده است.