جملهای میگوید که خلاصه همه روزهای جبهه است: «کسی که شهادت را دیده، واهمهای از مرگ ندارد.» این جمله محمدرضا تقیپور راوی داستان ماست، کسی که چندین سال در جبهه مقابل دشمن بعثی ایستاده است و سر تا پایش از آن دوران یادگاری دارد. تن و بدنش پر از جای گلوله و ترکش است. نفس و خونش هم با گاز خردل آمیخته است. گوشهایش خوب نمیشنود و هنوز گاهی به دستگاه اکسیژن نیاز دارد.
او که اصالتی اصفهانی دارد، ساکن محله رضائیه است و افتخار خادمی حرم مطهر حضرترضا (ع) را نیز دارد.
شصتسال دارد و حالا ۲۵سالی میشود که در مشهد زندگی میکند. محمدرضا بازنشسته نیروهای مسلح است و در اواخر خدمت به مشهد منتقل شده و همینجا هم ماندگار شده است. در شهر اصفهان، خانوادهاش ساکن محله سبزهمیدان اصفهان بودند، یعنی بخشی از آن شهر که بافت سنتی دارد و پر از بازارها، مساجد و تکایاست. محمدرضا هم دنبالهرو راه پدر و پدربزرگ، در مسیر دین و انقلاب قدم برمیدارد.
او خاطرهای دارد درباره روزهای انقلاب و میگوید: به یاد دارم که پدرم موتوری گازی داشت و من را ترک آن موتور مینشاند و در لباس من اعلامیهها و عکس امامخمینی (ره) را پنهان میکرد و به روضهها و مجالس میبرد و آنجا توزیع میکرد.
محمدرضا در دوره دانشآموزی پیشاهنگ بود و بسیاری از آموزشهای کاربردی را فراگرفت؛ آموزشهایی که بعدها در جبهه جنگ به کارش آمد. با وقوع انقلاب اسلامی، محمدرضا عضو بسیج شد و در برههای، مسئولیت نگهداری از ملک بازمانده از دوره سلطنت را برعهده گرفت.
او میگوید: در شهر اصفهان مجموعهای به نام صنایع دفاع وجود داشت که متعلقبه آمریکاییها بود و با وقوع انقلاب همهچیز را رها کرده و رفته بودند.
شروع جنگ تحمیلی برای او که در شهر اصفهان زندگی میکرد، با ساکنان شهر مشهد متفاوت بوده است. محمدرضا روز ابتدای جنگ را با چشمانش میبیند. او میگوید: دقیق یادم میآید که از مدرسه خارج شده بودم و بهسمت خانه میرفتم. حدود ساعت۳ عصر بود و هواپیماهای عراقی، دیوار صوتی را برفراز اصفهان شکستند. هواپیماهای عراقی از سمت خرمآباد به اصفهان آمدند و مانور دادند. خاطرم هست که شیشه پنجره بسیاری از خانهها شکست.
همان روزهای ابتدایی جنگ داوطلب حضور در جبهه میشود و آموزش میبیند که تا ۲۸بهمن سال۱۳۵۹ طول میکشد. بعد از پایان دوره آموزشی، بهخاطر قد و قواره کمی کوتاه، او را به جبهه نمیفرستند. بهناچار خودش بههمراه دو دوست دیگر که آنها هم برای اعزام رد شده بودند، بهسمت اهواز میروند.
او میگوید: لحظه تحویل سال ۱۳۶۰ در اهواز بودیم و خودمان را به پادگان جندیشاپور رساندیم. آنجا عضو دسته رزمندگان جنگهای نامنظم شهیدمصطفی چمران شدیم؛ چون تکواندو بلد بودم، آنجا راحت پذیرفته شدم. ششماه همراه دکتر چمران بودم.
بانوانی همراه گروه بودند مثل خانم دباغ، توتونچیان و چند بانوی دیگر که همراه دکتر از لبنان آمده بودند. حرکات رزمی و جنگی که این خانمها انجام میدادند، خیلی جسورانه بود. حضور در آن جمع باعث شد ما هم در رسته اطلاعات و عملیات قرار بگیریم. این مدت را در بستان، چزابه و اهواز سپری کردیم.
این دوران برای محمدرضا پر از تجربه و آموزشهای ارزشمند بوده که در سالهای بعد به کارش آمده است. او پساز این ششماه به مرخصی رفته و اینبار با دست پر به سپاه پاسداران در شهر اصفهان میرود. ایندفعه نمیتوانند بهدلیل قد و قواره او را رد کنند و پذیرفته میشود. سپس به ایلام و منطقه میمک اعزام و آنجا مسئول تپه مهدی (عج) میشود.
در این فرصت با جمعی از رزمندگان مشهدی دوست و همرزم میشود. علاوهبراین فرصت خدمت کنار سردارانی همچون محمد طاهری و علی زاهدی را پیدا میکند. محمدرضا یکسال آنجا در مسئولیتهای مختلف خدمت میکند.
درباره مدت حضور در جبهه هم آنچه خودش به یاد دارد، این است که ۱۰۴ماه در منطقه عملیاتی حضور داشته است، اما میخندد و میگوید: چندین روایت وجود دارد و سابقه خدمت من بارها کمتر محاسبه شده است؛ یکبار ۸۲ماه و درنهایت ۷۴ماه. عدد ۱۰۴ماه هم از آنجا آمده است که پنجبار مجروح شدم و مدت تحت درمان هم به مدت حضور اضافه میشود؛ البته که اغلب درمان را هم رها میکردم و دوباره به جبهه برمیگشتم.
محمدرضا خاطره دیگری نیز از همان منطقه دارد. او بههمراه رزمنده دیگری برای شناسایی نزدیک منطقه کوت میرود و هجدهروز در نیزار آن منطقه گیر میافتند.
او میگوید: ساقه نیها را میخوردیم. همراه من فردی بود که بعدها شهید شد و فقط نام فامیلش را بهخاطر میآورم که «واحدی» بود. بچهها به او میگفتند دکتر. اصطلاح دکتر به این دلیل بود که او و پدرش آمپول میزدند و پانسمان میکردند. درنهایت با همکاری شهیدواحدی، نگهبان عراقی را از پای درآوردیم و توانستیم از آن منطقه خارج شویم.
وقتی میگوید که شهیدواحدی به دکتر معروف بوده است، میپرسم: شما را چه صدا میزدند؟ میگوید: همرزمانم به من «محمدتقی اصفهانی» میگفتند. محمد را از اسم و تقی را از فامیل برداشته بودند و به این نام معروف بودم.
بار دیگری که به مرخصی میآید و برمیگردد، فرصت شرکت در عملیات رمضان و بیتالمقدس را پیدا میکند. محمدرضا میگوید: وقتی به جبهه برگشتم، ابتدا وارد لشکر ۲۵ کربلا شدم که آن موقع هنوز تیپ بود. فرمانده آنجا هم مرتضی قربانی بود.
محمدرضا میگوید: تا زمان عملیات بیتالمقدس در لشکر۲۵ کربلا بودم و آنجا برای اولینبار مجروح شدم. مرحله دوم عملیات بود که با گروهی از هوابرد شیراز ادغام شدیم و پشت خطوط دفاعی دشمن قرار گرفتیم. فرمانده گروه ارتشی بهدلیل جثه کوچکم زیر بار فرماندهی من نرفت، با اینکه نیروهای تحت امر من بیشتر بودند.
القصه، من و گروهانم زیر فرمان او قرار گرفتیم، اما متأسفانه عملیات ما لو رفت و از ۲۲۷نفر فقط ۲۷نفر زنده ماندیم که حتی یکنفر از این تعداد هم سالم نبود. بیسیمچی ما به اسم محسن رفیعی که همراه آن افسر رفت، اسیر شد و تا زمان معاوضه اسرا در عراق بود. بعدها وقتی آزاد شد، در ملاقاتمان گلایه میکرد که چرا چنین شد.
نکتهای هم یادم آمد که باید برای شما بگویم؛ ما ۲۷ نفر که داشتیم به زحمت خودمان را به نیروهای خودی میرساندیم، گویا راه را اشتباه رفتیم. مردی بلندقامت با لباس عربی آمد و به ما گفت که اشتباه میرویم و مسیر درست را یادمان داد.
درست چنددقیقه بعد، خمپارهای به زمین خورد. فکر کردیم شاید زخمی شده است، اما هرچه گشتیم، او را پیدا نکردیم. آن شب شکست خوردیم، ولی فردا شب مرحله سوم و چهارم عملیات انجام و درنهایت به آزادی خرمشهر منتهی شد. من هنوز از بیمارستان صحرایی اهواز خارج نشده بودم که خبر آزادی خرمشهر را شنیدم. آنجا نشان افتخار و ایثار را به من دادند.
پای او را نگاه میکنم؛ علاوهبر قطعشدن تعدادی از انگشتان، کف پا چاک خورده است و تا بالای مچ رد پارگی دیده میشود. محمدرضا سه انگشت پای چپش را از دست داد و تا بالای زانو آثار ترکشها نمایان است. او برای همین جراحت ۲۲بار زیر تیغ جراحی رفته است تا پایش قطع نشود. این عملها طی ششسال انجام شد. سیاهی آن زخم تا بالای زانویش پیش رفت، اما به لطف خدا و با همت پزشکان بیمارستان چمران، درمان شده و به قطع پا منجر نشده است.
پساز ششماه درمان دوباره عازم منطقه میشود. مرتضی قربانی، فرمانده لشکر۲۵ کربلا، باتوجهبه وضعیت جسمی محمدرضا او را به فرماندهی محوری منصوب میکند؛ محوری که گاهی از یگ گروهان تا یک گردان نیرو داشت. بعد از مدتی به درخواست شهیدمحمود کاوه و محمد طاهری به میمک منتقل میشود و یک سال آنجا میماند.
در ادامه میگوید: به درخواست فرمانده گردان شهیدمحمد زاهدی به کردستان رفتم و در عملیات والفجر۴ ترکش به پشت کمرم خورد و یکی از گوشها هم ناشنوا شد. پس از آن حادثه، سه ماه تحتدرمان قرار گرفتم و باز به جبهه برگشتم.
بعد از درمان دوباره به جبهه میرود. او میگوید: در آن دوره، فرمانده لشکر یعنی محمد زاهدی به لشکر نجف اشرف منتقل شد و از آن به بعد همرزم حاج احمد کاظمی شدیم و در عملیاتهای مختلف شرکت کردیم. ازجمله عملیاتهای اصلی فاو بود.
در عملیات والفجر۸ برای آزادسازی فاو دوباره مجروح شدم. در آن عملیات آنقدر نیرو زیاد بود که گاه فرمانده گروهان، فرمانده گردان یا فرمانده گردان، فرمانده تیپ میشد. من آنجا به دستور حاجاحمد کاظمی فرمانده تیپ شدم و ۱۴۰۰ رزمنده داشتم.
در عملیات آزادسازی فاو موفق بودیم و تا دریاچه نمک هم پیشروی کردیم. در محدوده همان دریاچه نمک بود که دراثر بمباران شیمیایی مسموم شدم. دو چشمم نابینا شد و دو گوش هم بهسبب موج انفجار خونریزی کرد. دست چپم هم شکست.
محمدرضا حدود هفتماه نابینا بود تا بالاخره با عنایت امامرضا (ع) بهبود پیدا کرد و بینا شد. سال۱۳۶۶ دوباره به منطقه میرود. ابتدا قصد داشته فقط با دوستان دیدار کند، اما ماندگار میشود. با لشکر امامحسین (ع) به حلبچه میرود و آنجا دوباره شیمیایی میشود.
او میگوید: خرازی شهید شده بود و حاجعلی زاهدی فرمانده بود. او مسئولیت اطلاعات و عملیات را به من داد. زمان بمباران حلبچه توسط بعثیها در همان منطقه بودیم. تجهیزات ضدشیمیایی داشتیم، اما آلوده شده بودند و از طرفی رزمندهها ماسکهایشان را به افراد دیگری که حالشان خرابتر بود، میدادند.
دردناکترین صحنهای که به چشم دیده، مادری بوده است که روی دو فرزند خردسالش افتاده و دراثر استنشاق گازهای شیمیایی از دنیا رفته بود، اما کودکان زیر بدن مادر زنده بودند و گریه میکردند.
محمدرضا میگوید: نهتنها آدمها بلکه حیوانات آنجا هم تقاضای کمک داشتند و از درون میسوختند. انگار همهشان التماس میکردند. در آن شرایط هیچ جنبندهای نبود که التماست نکند، حتی درختان و گیاهان. عصر آن روز از حلبچه بیرون زدیم و به ارتفاعات شاخ شمیران رفتیم. در اثر انفجار از بالای تپه به پایین افتادم و از هوش رفتم. کمرم شکسته بود و شیمیایی هم شده بودم؛ رزمندهها بدنم را از آب گرفتند.
درمان اینبار مدت بیشتری طول میکشد. بعد از دوران جنگ، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با وزارت دفاع ادغام میشود. آنجا محمدرضا وارد وزارت دفاع میشود. شانزدهسال خدمت میکند و حدود سال۱۳۸۰ بازنشسته میشود.
حدود سال۱۳۷۵ به مشهد منتقل میشود؛ البته که بهدلیل ارادت به علیبنموسیالرضا (ع) خودش انتخاب میکند که تا سالهای پایانی خدمتش را در مشهد و در جوار بارگاه امام رضا (ع) بگذراند. پس از پایان خدمت نیز همینجا و در محله رضاییه ساکن میشود.
سال۱۳۶۱ که برای درمان برگشته بود، ازدواج کرد. همان موقع مادر محمدرضا تلاش کرد با دامادکردنش، او را از ادامه حضور در جبهه منصرف کند، اما فایدهای نداشت. حاصل ازدواج آنها دو فرزند است که محمدصادق، فرزند بزرگتر، در حال حاضر همراه پدرش، خادم افتخاری بارگاه امامرضا (ع) است.
محمدرضا درمجموع ۵۵درصد جانباز جنگی و هفتاددرصد جانباز شیمیایی است، اما آرام و قرار ندارد. همین چند روز پیش، از پیادهروی اربعین بازگشته است و میگوید: آن مسیر را به یاد شهدا گام برمیداشتم و دائم یادشان میکردم.
زمان جبهه با آنها صحبت میکردیم و میگفتیم بعداز پیروزی در جنگ به زیارت مرقد امامان معصوم (ع) در نجف و کربلا میرویم. در سفر اربعین خطاب به شهدا میگفتم «یادتان هست که قرارمان این بود؟ اگر قبول میکنید، این سفر من برای شما.»
سخن پایانی درباره ایثار و گذشت است. محمدرضا با چشمانی خیس میگوید: در راه رسیدن به هدف باید از خیلی چیزها گذشت؛ یکی از این موارد، سلامت تن و جان است. شهدا و جانبازان از تن و بدنشان گذشتند، از زندگیشان.
خاطرم هست که در عملیات والفجر۱۰ بود که رزمندهای در آغوشم به شهادت رسید، آن هم در وضعیتی که دو دست و پایش قطع شده بود. شهدا آمدند و رفتند و هیچگاه زمینی نشدند. آمدند تا حجت را بر ما تمام کنند. کسی که شهادت را دیده، از مرگ واهمهای ندارد. به همه میگویم که دعا کنید من هم به یاران شهیدم بپیوندم.
*این گزارش دوشنبه ۲۷ شهریورماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۶ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.