کد خبر: ۱۳۲۱۸
۲۸ مهر ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
موانع زندگی‌ موجب نشد آسیه حسینی از مسیر هنر دست بکشد

موانع زندگی‌ موجب نشد آسیه حسینی از مسیر هنر دست بکشد

نگاه نادرست و قضاوت‌های اطرافیان نسبت‌به تئاتر هیچ‌وقت نتوانست علاقه‌ آسیه حسینی را خاموش کند. او در پانزده‌سالگی، مدرک مربیگری تئاتر را گرفت. یک‌سال بعد، مربی تئاتر شد و حالا سال‌هاست در مدرسه المهدی (عج) استعدادیابی می‌کند.

در خانه‌ای بزرگ شد که پدر نظامی‌اش همه‌چیز را با قاعده و برنامه می‌خواست و مادرش رؤیای پوشیدن روپوش سفید پزشکی را برای دخترش در سر داشت. اما آسیه، دختری نبود که به‌سادگی در مسیر ازپیش‌تعیین‌شده دیگران قدم بگذارد. پشت نگاه آرامش، روحی جسور و سرکش پنهان بود. هربار که صحبت از آینده می‌شد، او فقط سکوت می‌کرد، اما در دلش می‌دانست مسیر خودش را خواهد رفت؛ مسیر صحنه، نور و تئاتر.

با نیت کلاس‌های تقویتی درسی، از خانه بیرون می‌زد و خودش را به کلاس‌های تئاتر می‌رساند؛ همان‌جایی که به قول خودش فهمید زندگی یعنی توانایی ساختن جهان‌هایی تازه از دل کلمات. نگاه نادرست و قضاوت‌های اطرافیان نسبت‌به تئاتر هیچ‌وقت نتوانست علاقه‌اش را خاموش کند.

در پانزده‌سالگی، مدرک مربیگری تئاتر را گرفت. یک‌سال بعد، مربی تئاتر شد و کارش را در مدارس شروع کرد. بعد‌ها در دانشگاه سوره تحصیل کرد و مدرک کارشناسی کارگردانی نمایش گرفت.

او حالا سال‌هاست که در مدرسه المهدی (عج) محله کنه‌بیست کار می‌کند؛ محیطی که برایش فقط یک فضای آموزشی نیست، بستری است برای کشف استعداد بچه‌ها و ساختن نمایش‌هایی که گاهی از خود زندگی الهام می‌گیرند.

آسیه حسینی، ساکن محله کارمندان اول، با بچه‌ها نمایش‌هایی روی صحنه برده است که پشت هرکدامشان، ساعت‌ها تمرین، خلاقیت و عشق وجود دارد.

 

روشن شدن مسیر روی صحنه مدرسه

داستان علاقه آسیه به دنیای صحنه، از سال سوم راهنمایی شروع شد؛ روزی که استاد حمید قلعه‌ای، کارگردان شناخته‌شده و بنیان‌گذار تئاتر دانش‌آموزی در مشهد، پا به مدرسه‌شان گذاشت. آمده بود تا از بین بچه‌ها برای یک نمایش جدید تست بازیگری بگیرد.

آسیه که آوازه دنیای تئاتر را فقط از دور شنیده بود، با کنجکاوی و کمی خجالت، اسمش را نوشت. آن روز، وقتی روی صحنه کوچک مدرسه چند جمله گفت، چیزی در درونش روشن شد. همان تست اول، مسیر زندگی‌اش را عوض کرد.

 

موانع زندگی‌ موجب نشد آسیه حسینی از مسیر هنر دست بکشد

 

هنرکده «فرخ» مسیری به سمت آینده

تا قبل از آن، مثل بیشتر هم‌سن‌وسال‌هایش، خودش را محقق‌کننده رؤیای پدر و مادرش در روپوش سفید پزشکی می‌دید. اما بعد از چند‌بار تماشای اجرا‌های استاد قلمه‌ای، آن جادو، آن دنیای پرنور و پرهیجان صحنه، دلش را برد. از همان‌جا شروع کرد به تمرین، به حضور در نمایش‌ها، و به زندگی در نقش‌هایی که یکی پس‌از دیگری می‌آمدند. اما در خانه، اوضاع فرق داشت. خانواده‌اش این مسیر را مناسب نمی‌دانستند. نگاهشان به تئاتر پر از سوءتفاهم بود، و مخالفتشان جدی.

اما آسیه از آن آدم‌هایی نبود که با اولین مخالفت پا پس بکشد. باهوش و پیگیر بود. هر‌بار که حرف کلاس‌ها به میان می‌آمد، لبخند می‌زد و می‌گفت: «کلاس تقویتی دارم.» در‌حالی‌که مسیرش به‌سمت هنرکده فرخ در نزدیکی باغ ملی می‌رفت، جایی‌که برایش حکم پناهگاه را داشت. پول رفت‌وآمدش را از پول‌توجیبی‌هایش پس‌انداز می‌کرد.

گروهشان نمایش‌های بسیاری روی صحنه برد، و او کم‌کم داشت در خودش چیزی کشف می‌کرد؛ استعدادی واقعی، و عشقی که با گذر زمان خاموش نمی‌شد.

 

تمام شدن رویای سفر

اولین اجرای جدی‌اش را هنوز با جزئیات به خاطر دارد. با لبخند می‌گوید: من در این رشته کارم را با بازیگری شروع کردم. اجرای اول من بازیگری به‌عنوان نقش حوا در نمایش‌نامه حوا بود که سال‌۸۴ روی صحنه رفت و در سطح ناحیه و استان مقام هم آورد.».

اما پشت آن لبخند، خاطرات تلخ‌تری هم هست. از‌جمله اجرای معروف عبور از خان هفتم، نمایشی که در ناحیه، اول شد و قرار بود برای بازبینی استانی به نیشابور بروند. آسیه با شوق، برگه رضایت‌نامه را به خانه برد و باعنوان اردوی مدرسه جلو پدرش گذاشت. اما پدرش وقتی اسم اجرای نمایش را روی برگه خواند، رضایت‌نامه را پاره کرد. همان لحظه صدای جر‌وبحث بلند شد، و رؤیای سفر نیشابور در همان‌جا تمام شد.

از آن روز‌ها خاطرات بسیاری دارد؛ از قهرها، دل‌خوری‌ها، اشک‌ها و باز دوباره ادامه‌دادن‌ها. اما شاید همان سختی‌ها بود که او را ساخت.

 

درخشش در «چرا نمی‌خندی؟»‌

می‌گوید: «بازیگری خوب بود، اما من کارگردانی را بیشتر از بازیگری دوست داشتم.» و همین علاقه باعث شد در پانزده‌سالگی مدرک مربیگری تئاتر را از همان هنرکده فرخ بگیرد، اتفاقی که مسیرش را برای همیشه تغییر داد.

تنها گروه دانش‌آموزی بودیم میان گروه‌های حرفه‌ای و سن‌بالا و کسی جدی‌مان نمی‌گرفت اما روی صحنه درخشیدیم

آن مدرک، باعث ورق‌خوردن یک فصل جدید در زندگی‌اش شد. در مدرسه خودش گروه تئاتر تشکیل داد، اما اولین تلاششان نتیجه‌ای نداشت. کسی او را نمی‌شناخت. با‌این‌حال، یک نفر بود که به او ایمان داشت؛ خانم علی‌نیا، مدیر مدرسه راهنمایی المهدی (عج) و معلم عربی سابقش.

آسیه با لبخند از او یاد می‌کند و می‌گوید اگر حمایت او نبود، شاید هیچ‌کدام از اینها اتفاق نمی‌افتاد. با کمک او در آزمون عملی و تئوری آموزش‌وپرورش شرکت کرد و پذیرفته شد. از آنجا بود که گروه تئاتر دانش‌آموزی مدرسه المهدی (عج) شکل گرفت.

سال اول رتبه‌ای نیاوردند، اما سال بعد با نمایشی به نام «چرا نمی‌خندی؟» روی صحنه رفتند و اول استان شدند. از همان‌جا نام آسیه کم‌کم بین مربیان تئاتر دانش‌آموزی شناخته شد.

 

ترکیدن پروژکتور بالای سر بازیگرها!

سال‌۹۱ نقطه عطف دیگری در مسیر او بود. با دانش‌آموزان دبیرستان مصلی‌نژاد، نمایشی به نام سورپرایز اجرا کردند؛ نمایشی که ابتدا در ناحیه و استان اول شد و بعد به جشنواره بین‌المللی کودک و نوجوان همدان راه پیدا کرد.

آسیه هنوز با شوق از آن روز‌ها حرف می‌زند؛ «تنها گروه دانش‌آموزی بودیم میان گروه‌های حرفه‌ای و سن‌بالا. کسی جدی‌مان نمی‌گرفت و ما برخلاف تصور بقیه روی صحنه درخشیدیم.»

در یکی از اجراها، درست وسط صحنه، یکی از پروژکتور‌ها بالای سر بازیگران ترکید. تماشاگران جا خوردند، اما بچه‌ها بی‌آنکه لحظه‌ای مکث کنند، با تسلط کامل بازی را ادامه دادند. آسیه می‌خندد و می‌گوید: داور‌ها فکر کردند این اتفاق جزوی از نمایش بوده است!

 

بزرگترین افتخار، پرورش استعداد‌ها

تعداد شاگردانی که آسیه در طول این سال‌ها آموزش داده، از دستش در رفته است. خودش می‌گوید: دیگر بعضی‌هایشان حالا در دانشگاه‌های مطرح درس می‌خوانند، بعضی بازیگر شده‌اند، بعضی کارگردان، و خیلی‌ها هم برای خودشان گروه تئاتر تشکیل داده‌اند.

وقتی از او می‌پرسم بزرگ‌ترین افتخارش چیست، بی‌درنگ پاسخ می‌دهد: پرورش همین بچه‌ها. هیچ جایزه‌ای برایم با لحظه‌ای برابری نمی‌کند که می‌بینم شاگردهایم با اطمینان روی صحنه می‌روند.

بیشتر فعالیت‌هایش در مدرسه المهدی (عج) بوده است، همان‌جایی که سال‌هاست گروه تئاتر دانش‌آموزی را هدایت می‌کند. از دغدغه‌هایش که می‌گوید، صدایش رنگ نگرانی می‌گیرد؛ «بچه‌های این منطقه شاید فرصت کمتری برای رشد در زمینه هنر داشته باشند. همیشه دلم می‌خواست برایشان فضایی بسازم که بتوانند استعدادشان را کشف کنند.»

 

موانع زندگی‌ موجب نشد آسیه حسینی از مسیر هنر دست بکشد

 

دکور شازده‌کوچولو فروریخت

با چند‌نفر از همین شاگرد‌ها در سالن کوچک مدرسه گفت‌و‌گو می‌کنیم؛ نوجوان‌هایی که حالا چند‌سالی است با آسیه حسینی کار می‌کنند. از روز اول تست‌دادنشان که می‌گویند، لبخندهایشان یادآور همان روزی است که آسیه نوجوان، برای اولین‌بار روی صحنه رفت. با همان شوق و همان برق چشم‌ها.‌

می‌گویند تا امروز نمایش‌های بسیاری اجرا کرده‌اند، اما خودشان و مربی‌شان هر‌دو، اجرای نمایش شازده‌کوچولو را از همه به‌یادماندنی‌تر می‌دانند؛ نمایشی عروسکی که در سال‌۱۴۰۲ روی صحنه رفت و از همان آغاز، چالشی بزرگ برایشان بود.

فاطمه قاسمی، یکی از اعضای گروه که از کودکی به تئاتر علاقه داشته و در این نمایش، عروسک‌گردان نقش شازده کوچولو بوده است، با هیجان تعریف می‌کند: فقط هفت جلسه تست صدا گرفتند و انتخاب نقش‌ها طول کشید. بعد از آن نمی‌دانستیم چطور آن‌همه عروسک تهیه کنیم. هر عروسک ساختش حدود ۸ میلیون‌تومان هزینه داشت. تصمیم گرفتیم خودمان بسازیم. با ورق هشت‌میل و دکور چوبی. فقط ساخت وسایل حدود یک‌هفته در مدرسه زمان برد.

رضوان اختیاری، موزیسین گروه که انتخاب صدای صحنه‌ها را برعهده داشته است، از اتفاقی غیرمنتظره در زمان بازبینی ناحیه می‌گوید: موقع اجرا جلو داور‌ها در بازبینی ناحیه دکور آمد پایین و خراب شد و همین باعث شد رتبه نیاوریم. اما خیلی برای این اجرا زحمت کشیده بودیم و نمی‌خواستیم به همین راحتی کنار بکشیم. فیلم اجرا را برای اموزش‌وپرورش ناحیه‌۵ فرستادیم و این بار اول شدیم و به مرحله بعد راه پیدا کردیم.

 

ماجرای وانت در سفر اصفهان

شهریور‌۱۴۰۳ بچه‌ها به واسطه نمایش به جشنواره دانش‌آموزی امید فردای اصفهان راه پیدا کردند. این دعوت برای بچه‌ها شبیه رؤیایی بود که بالاخره جان گرفته بود. بچه‌ها صبح زود، با لباس‌های یک‌دست و چمدان‌های پر از عروسک و وسایل صحنه، با ذوق و لبخند سوار اتوبوس شدند، اما پشت هر لبخند، شور و استرسی پنهان بود که فقط کسی که روی صحنه می‌رود، آن را می‌فهمد.

نازنین محمدزاده، یکی از اعضای گروه، درباره روز‌های قبل از سفر می‌گوید: تمرین‌های فشرده‌ای داشتیم. بعضی روز‌ها در مدرسه شش‌ساعت پشت‌سر‌هم تمرین می‌کردیم. همه‌مان می‌خواستیم بهترین اجرا را داشته باشیم. مدرسه هم خیلی کمک کرد و بهترین امکانات را در‌اختیارمان گذاشت؛ باند، دستگاه بخار، نور و وسایل صحنه و... همه را با خودمان بار زدیم و به اصفهان بردیم.

در اصفهان، آنها در اردوگاه شهید‌بهشتی مستقر شدند. گروه‌های زیادی از سراسر کشور آمده بودند؛ سرود، تئاتر، موسیقی. هر گوشه اردوگاه پر بود از لهجه‌ها و رنگ‌ها، از لباس‌های محلی تا صدا‌های مختلفی که در هم می‌پیچیدند. اما گروه آسیه با باری که سوار بر وانت از این سو به آن سو می‌بردند، بیشتر از همه جلب توجه می‌کرد.

نازنین می‌خندد و می‌گوید: همه با تعجب نگاهمان می‌کردند و می‌گفتند چرا این‌همه وسیله از مشهد آورده‌اید! آنجا باند بود، ولی ما ابزار خودمان را می‌خواستیم. همه وسایل را خودمان جا‌به‌جا می‌کردیم. حس می‌کردیم بخشی از نمایشمان هستند، نه فقط ابزار صحنه.

 

موانع زندگی‌ موجب نشد آسیه حسینی از مسیر هنر دست بکشد

 

زحماتی که نتیجه داد

آن سفر برایشان فقط اجرای یک نمایش نبود؛ تجربه زیستن در‌کنار آدم‌هایی بود که از گوشه‌وکنار ایران آمده‌بودند. نازنین با هیجان از آن روز‌ها یاد می‌کند؛ «از نزدیک با بچه‌هایی آشنا شدیم که گویش و لباس محلی خودشان را داشتند. هر گروه با فرهنگی تازه از راه رسیده بود و همین باعث شد نگاهمان به هنر و مردم کشورمان بازتر شود.».

اما پشت همه آن تجربه‌ها، دلتنگی آسیه حسینی هم بود. چون طبق قوانین، مربیان اجازه نداشتند همراه گروه باشند. با‌این‌حال، او از دور هوای بچه‌ها را داشت؛ تماس‌های تصویری هر شب، پیام‌های پر از انرژی، و دلگرمی‌هایی که از صد‌ها کیلومتر دورتر به آنها می‌رسید. بچه‌ها می‌گویند هر‌بار که تماس می‌گرفت، انگار قوت قلب تازه‌ای می‌گرفتند. در‌نهایت، آن همه تلاش و تمرین و اشک و خستگی، در روز اختتامیه به بار نشست و گروه آسیه با اجرای درخشانشان، مقام نخست جشنواره را به دست آوردند.

وقتی از دور به آنها نگاه می‌کنی، جمعی را می‌بینی که چیزی فراتر از یک گروه تئاترند. هرکدامشان بخشی از رؤیای آسیه هستند؛ رؤیای دختری که سال‌ها پیش، با ترس، راهش را به سوی صحنه باز کرد و حالا نسلی را تربیت کرده است که بی‌هراس از قضاوت، با جسارت و عشق روی صحنه می‌درخشد.

 

* این گزارش دوشنبه ۲۸ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۴۴ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44