
اشکان ضیایی متولد مرداد ۱۳۵۶ است. او زاده مشهد است، اما سالهای کودکی را در بجنورد گذرانده است؛ چراکه آن زمان، پدرش به این شهر منتقل شده بود.
او از دوران کودکیاش در بجنورد، خاطراتی خوش به یاد دارد. از همان کودکی، زمینه کارهای هنری در او بوده است؛ آن هم بدون هیچ آموزش و تنها از سرِ ذوق. در نوجوانی با نمایشنامهنویسی و نقشآفرینی در گروههای تئاتر مدرسه در جشنوارههای تئاتر دانشآموزی حضور پیدا میکند و در سالهای بعد، جذب انجمن سینمای جوان میشود و فعالیت خود را درزمینه عکاسی و فیلمسازی بهصورت جدی آغاز میکند.
اولین کار مستقل خود را در قالب فیلم کوتاه با ساخت فیلم «یک روز تعطیل» در سال ۱۳۷۴ به انجام میرساند. سال بعد، یعنی زمستان۱۳۷۵ فیلم دوم خود را جلوی دوربین میبرد؛ فیلمی با نام «نوای عاشقانه».
این فیلم یکی از شاخصترین کارهای ضیایی محسوب میشود که توانسته در جشنوارههای مختلف داخلی و خارجی، افتخارآفرینی کند. از دیگر آثار او میتوان به تلهفیلمهای «یک فیلمنامه»، «پست شب»، «نورسیده»، «بومرنگ» و فیلمهای کوتاه «یک حس خوب»، «با من بیا»، «کی بیسکوئیت کی رو خورد؟»، «جایی همین نزدیکی»، «حمله مگسها» و مستند داستانی «سرزمین خورشید» و سریال داستانی «مانی» و سینمایی «آنم آرزوست» اشاره کرد.
ضیایی علاوهبر فیلمسازی، در دیگر زمینههای مرتبط با رسانه ازجمله برنامهسازی برای تلویزیون، ساخت تیزر و فیلمهای تبلیغاتی، تدریس نیز فعالیت دارد. او همچنین عکاسی میکند و در همین راستا نمایشگاه عکس طبیعت را در سال ۱۳۹۰ برپا کرده است. با او در دفتر کارش دیدار کردیم تا بیشتر با این هممحلهای و کارهایش آشنا شویم.
فرزند اول یک خانواده پنجنفره هستم. پدرم، مهندس مخابرات و مادرم فرهنگی است. از همان کودکی، علاقه زیادی به هنر داشتم. شاید همه مدعی باشند که به هنر علاقه دارند. دلیل آن، ذات هنر است که از زیبایی ناشی میشود و حس زیباییپسندی همگان را برمیانگیزد.
حقیقت این است که اکثرا هنردوست هستند و فقط بعضی میتوانند هنرمند باشند؛ یعنی به قدرت خلق اثر دست پیدا کنند. در کودکی به بازیهای خاصی جذب میشدم و اکثرا خودم مبدع آنها بودم. برای مثال دیگر دوستان همسنوسال خودم را فرامیخواندم و نمایشنامهای را که خودم با همان ذهن کودکانه طراحی کرده بودم.
برایشان تعریف کرده و به هر کدام، نقشی واگذار میکردم و بعد در حضور بزرگترها آن را اجرا میکردیم. اینها در شرایطی رخ میداد که من تا آن زمان، هرگز از نزدیک تئاتری ندیده بودم و درباره مراحل تولید یک اثر نمایشی اطلاعاتی نداشتم.
در دوران کودکی به حیوانات و آدمکهای کوچک بسیار علاقه داشتم و بیشتر با آنها بازی میکردم. بازیهایم داستان داشت. به این شکل که هر کدام از آدمکها یا حیواناتم شخصیت داشتند و در داستانِ بازیِ من، نقشی ایفا میکردند.
مثلا شیر سلطان بود و ببر، معاون او و قالی، نقش سرزمینی را ایفا میکرد که نقش و نگار آن، حکم جادههای سرزمین حیوانات من را داشت. از این بازی بسیار لذت میبردم و با شخصیتهایی که برای حیواناتم ساخته بودم، انس گرفته بودم.
بین اسباببازیهایم، آهویی داشتم که پایش شکسته بود و نمیایستاد. بهخاطر علاقهای که به حیواناتم داشتم، تمایلی به کنارگذاشتن یا دورانداختن آهو نداشتم؛ چراکه مجموعه حیواناتم ناقص میشد. به همین دلیل، در بازیهایم نقشی به او داده بودم تا نیاز نباشد که روی پاهایش بایستد.
نقش آهویی که همیشه نشسته بود و به دیگر حیوانات، مشاوره میداد و او را آهوی دانا نامیده بودم. بهاندازهای این شخصیت دوستداشتنی شده بود که برادر کوچکترم با اینکه آهوی سالمی داشت، شیفته آهوی پاشکسته من شده بود و آهوی سالمش را با آهوی شکسته من عوض کرد. هنوز هم این اسباببازیها را دوست دارم و همه آنها را از دوران کودکی تاکنون نگهداشتهام. گاهی هم برای خودم حیوان اسباببازی میخرم.
نقاشیام خیلی خوب بود؛ بهخصوص نقاشیهای تخیلی. تحت تاثیر کتابهای آن دوران، مثل کتابهای مصور ماجراهای تنتن، داستانهای مصور طراحی میکردم.
داستانی را تصور و شخصیتهای آن را نقاشی میکردم و بالای سر هر شخصیت، دیالوگ آن را مینوشتم و داستان را پیش میبردم. بعدها که به فیلمسازی راه پیدا کردم، متوجه شدم آنچه در کودکی انجام میدادم، مرحلهای از کار کارگردانی است که به آن «استوری برد» گفته میشود.
سوم یا چهارم ابتدایی بودم که دکمه رکورد ضبط صوتمان را کشف کردم. از این کشف آنقدر ذوق و هیجان داشتم که توصیفشدنی نیست. با همان دستگاه ضبط صوت، نمایش رادیویی ضبط میکردم. شخصیتهای داستانم را برادر، خواهر و دوستان مدرسهام اجرا میکردند.
گاهی دوستان مدرسه را به خانه میآوردم و داستان را ضبط میکردم. اگر میخواستم برخی از قسمتهای داستان آهنگی داشته باشد، از یک دستگاه ضبط صوت دیگر استفاده میکردم که بهطور همزمان صدا و آهنگ با هم ضبط شود.
همانطورکه گفتم در کودکی برای جمع خانواده نمایش بازی میکردم و این درحالی بود که تئاتری از نزدیک ندیده بودم. یک بار بهمناسبت جشنی، نمایشی به اجرا درآمد و برای اولینبار، اجرای تئاتر را از نزدیک دیدم.
بعد از آن بود که به فکر اجرای تئاتر در مدرسه افتادم و گروه تئاتری تشکیل دادم. تئاتر ما آنقدر جذاب از کار درآمد که مدرسه، سالنی کرایه کرد. خانوادههای دانشآموزان دعوت شدند و برای آنها اجرا کردیم. من حتی در دوران آموزشی خدمت سربازی، گروه تئاتر تشکیل دادم.
کلاس سوم راهنمایی بودم که به خانوادهام اصرار کردم عضو یک گروه تئاتر شوم. بهواسطه پدرم با ماشاءا... وحیدی که از قدیمیهای تئاتر مشهد بود، آشنا شدم. قرار بود گروه برای اجرا به فریمان بروند. وحیدی گفت: «حاضر باش میآیم دنبالت تا برویم فریمان».
بعد از اینکه با ماشین دنبالم آمدند، دنبال «اسماعیل اسدینژاد» هم رفتند. در راه داستان تئاتر را برایم تعریف کردند. وقتی رسیدیم آنجا یک سن بزرگ آماده کرده بودند و تا چشم میدید، آدم نشسته بود.
لباسهایمان را عوض کردیم. گفتند: «هر وقت به تو علامت دادیم، بیا روی سن.» از پشت صحنه بازیها را نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چطور میتوان بدون تمرین روی صحنه رفت و اجرا کرد؟!
در همین فکرها بودم که علامت دادند و من به صحنه وارد شدم. هیجان داشتم و از ترس به تماشاچیها نگاه نمیکردم. به هر شکلی بود، نقش را ایفا کردم و از صحنه بیرون آمدم. اولین بازیام بهطور جدی حدود ۱۰ تا ۱۲ دقیقه بیشتر طول نکشید.
آن زمان نمیدانستم درکنار چه اساتیدی بازی میکنم؛ بعدها که وارد کار هنری شدم، متوجه شدم کارم را با افراد شاخصی شروع کردهام. بعدها که فیلم ساختم با این دو استاد بزرگوار کار کردم.
دومین فیلم کوتاهم را با حمایت مالی مادرم آغاز کردم. آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم
در دوران تحصیل ما رشته سینما فقط در دانشگاه تدریس میشد. به همین دلیل در مقطع دبیرستان رشته ریاضی را انتخاب کردم، اما علاقه چندانی نداشتم و همیشه در جامیزیام، کتابهای سینمایی داشتم و آنها را مطالعه میکردم. یکی از دوستانم که از علاقه من به سینما خبر داشت، به من پیشنهاد کرد که در دورههای فیلمسازی انجمن سینمای جوان شرکت کنم.
آن دوران کاراته را نیز جدی دنبال میکردم. آزمون انجمن سینمای جوان همزمان شده بود با آزمون کاراته. مسئولان انجمن گفتند نمیتوانند تاریخ امتحان را عوض کنند و اگر در آن شرکت نکنم تا سال آینده باید منتظر بمانم.
نمیخواستم هیچکدام را از دست بدهم؛ به همین دلیل دوچرخه دوستم را قرض گرفتم. ابتدا در آزمون انجمن شرکت کردم و بعد با سرعت خودم را به آزمون کمربند قهوهای رساندم. به این روش، توانستم در دو آزمون شرکت کنم و خوشبختانه در هر دو هم قبول شدم.
سال ۷۴ که دبیرستانی بودم، ساخت اولین فیلمم را شروع کردم. درواقع بعداز گذراندن دورههای انجمن بود که فکر و ایده ساخت.
یعنی باید سناریو حرفی برای گفتن میداشت تا آنها امکانات را دراختیارت قرار میدادند. خروجی کار برای انجمن بسیار مهم بود. بعداز تایید و معرفی گروه، ضبط فیلم «یک روز تعطیل» را شروع کردم.
بعداز اینکه به اولین جشنواره بینالمللی فیلم کوتاه راه پیدا کردم و تلویزیون مصاحبهام را پخش کرد، خانوادهام کارم را بیشتر جدی گرفتند و این شد که دومین فیلم کوتاهم را با حمایت مالی مادرم آغاز کردم. آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم.
فیلم «نوای عاشقانه» در آن دوران بسیار مطرح شد؛ حتی یکی از فیلمسازان و روزنامهنگاران قدیمی شهرمان، شادروان معصومدوست در روزنامه از فیلم من، اینطور یاد کرده بود: «به یاد فیلمهای سهراب شهید ثالث افتادم.»
با این فیلم در چهاردهمین جشنواره سراسری و دومین جشنواره بینالمللی سینمای جوان در سال۱۳۷۵ شرکت کردم و نامزد دریافت هفتجایزه برای بهترین کارگردانی، بهترین تصویربرداری، بهترین فیلمنامه، بهترین موسیقی فیلم، بهترین طراحی صحنه، بهترین تدوین و بهترین فیلم جشنواره و دریافت تندیس بهترین تصویربرداری و بهترین موسیقی فیلم شدم.
با این فیلم در جشنواره ونکوور کانادا شرکت کردم و فیلم در پنجسینما در پنجشهر این کشور به نمایش درآمد. در جشنواره «ابنز» اتریش نیز شرکت کردم.
هنگامیکه فیلم نوای عاشقانه در جشنواره نامزد شد، آقای آرینمنش، مدیر کل اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان بود و به خاطر اینکه دو فیلم از مشهد در جشنواره حضور داشت، او هم به جشنواره آمد.
روز اختتامیه، گلودرد داشتم؛ به همین دلیل اصلا قصد نداشتم به سالن جشنواره بروم؛ ازطرفی گمان نمیکردم نامزد دریافت جایزه باشم و انگیزهای برای رفتن به اختتامیه نداشتم. از هتل که بیرون آمدم، گروه فیلمسازان بوشهری را دیدم که از اتوبوس جا مانده بودند.
تا مرا دیدند، گفتند: میخواهیم سوار وانتی شویم که قرار است دیگهای آشپزخانه را ببرد؛ بیا با ما. من آدمی نیستم که دنبال وسیله نقلیه بدوم، اما آن لحظه، دنبال وانت دویدم و لحظه آخر سوار آن شدم. اختتامیه در تالار وحدت تهران برگزار میشد. رسیدیم آنجا. همه طبقات پر شده بود.
رفتم طبقه سوم و جایی برای نشستن پیدا کردم و آنقدر حالم بد بود که خوابم برد. ناگهان کنار دستیام با آرنج به پهلویم زد که «اسمت را اعلام کردند؛ نامزد دریافت جایزه شدی.» آنجا بود که فهمیدم فیلم در یک بخش نامزد شده است.
بهسرعت خودم را به طبقه دوم رساندم. گوینده سالن که جهانگیر الماسی بود، گفت: «گویا در سالن حضور ندارند.» همانجا نشستم. دوباره اسمم را اعلام کردند و باز نرسیدم و این داستان تکرار شد تا بار سوم که خودم را به سن رساندم و جایزهام را گرفتم. بعد از برنامه، آرینمنش از من پرسید: «دوست داشتی یک تندیس بگیری یا هفتبار اسمت را در سالن صدا کنند؟» گفتم: «اینکه هفت بار اسمم را در سالن صدا کنند، لذتبخشتر است.»
آرینمنش از من پرسید: «دوست داشتی یک تندیس بگیری یا هفتبار اسمت را در سالن صدا کنند؟»
در اختتامیه جشنواره سال ۱۳۷۴، کنار پدرم ایستاده بودم که مردی با کتاب جشنواره که عکسم در آن چاپ شده بود، جلو آمد و از من خواست برای دخترانش پایین عکسم را امضا کنم. پدرم با تعجب نگاهم کرد و من هم با خجالت فراوان، آن عکس را امضا کردم؛ این اولینباری بود که برای طرفدارانم امضا میکردم.
در کنکور شرکت کردم، اما منتظر جواب نشدم و به سربازی رفتم. بعد متوجه شدم که در دو کدرشته هنر قبول شدهام. در سربازی، کارهای هنری را دنبال کردم و سالهای بعد، فیلمهای بسیاری ساختم که اغلب آنها موفق بود. عقیده داشتم تنها راه رسیدن به سینما، تحصیلات دانشگاهی نیست؛ بلکه با مطالعه، تلاش و پشتکار هم میتوان به عرصه فیلمسازی راه پیدا کرد.
اغلب افراد وقتی میفهمند در کار سینما هستم، ابراز علاقه میکنند که وارد این حرفه شوند. فراموش نکنیم فردی که میخواهد وارد این حرفه شود، باید اطلاعات و دانش کافی داشته باشد تا بتواند خود را معرفی کند.
گاهی که کسل میشوم، ترجیح میدهم یک روز بهصورت کامل دست از کار بکشم و به فعالیتهای دیگری که دوست دارم، بپردازم. این کار میتواند دیدن یک دوست باشد یا وقتگذاشتن برای عکاسی. به طور معمول عکاسی از طبیعت حالم را خوب میکند.
مجموعه عکسهایی که از طبیعت گرفتهام، نوروز۱۳۹۰ در هتل هما به نمایش درآمد و با استقبال روبهرو شد. در حال حاضر نیز صفحهای در اینستاگرام به نام خودم دارم که عکسهایم را در آن به اشتراک میگذارم. در آپارات نیز کانالی رسمی دارم که در آن، بعضی از فیلمها و پشتصحنههای آنها را به اشتراک میگذارم.
سال۸۱ ازدواج کردم. همسرم در کارهای هنری فعال نیست، اما با دلگرمیهایش، جرئت انجام کارهایی را به من میدهد که از انجامش میترسم. تا قبل از اینکه صاحب فرزند شویم در پشتصحنه کارهایم کمک میکرد، اما حالا با حضور فرزندمان، ترجیح میدهد بیشتر درکنار او باشد.
آثار زیادی تولید کردهام که از نظر ساخت و تکنیک، حرفی برای گفتن دارند، اما هیچگاه به این فکر نبودهام که در جشنوارهها شرکت کنم. البته چندوقتی است به این موضوع فکر میکنم که فیلمهایم را در جشنوارهها شرکت دهم.
* این گزارش شنبه ۲۱ اسفند ۹۵ در شمـاره ۲۳۷ در شهرآرا محله منطقه ۲ چاپ شده است.