
داستان شهید فاطمه زنگویی نامی بر کوچه شهید کامیاب ۶۰
پاییز و زمستان سال۱۳۵۷ بود. مادر، با وجود تمام گرفتاریها و وظایف مادرانهای که داشت، گوش به زنگ بود که قرار است کجا راهپیمایی برگزار شود تا خودش را به آنجا برساند و به سیل جمعیت راهپیمایان بپیوندد. آن زمان، خانهشان در کوچه چهنو نزدیک حرم مطهر بود؛ برای همین فاطمه زنگویی در همه راهپیماییها شرکت میکرد.
خیلی از اقوام و دوستان از او خواسته بودند که به راهپیمایی نرود؛ به او گفته بودند اگر به شهادت برسد، بچههایش یتیم میشوند. اما فاطمهخانم گوشش بدهکار این حرفها نبود. او عاشق شهادت در راه مبارزه با طاغوت و کفر بود، اما خودش را لایق آن نمیدانست. به گفته دخترش، طاهره چاهحوضی، مادر همیشه میگفت «شهادت لیاقت میخواهد و نصیب هرکس نمیشود.»
سالها بعد، زنگویی در حج تمتع سال۱۳۶۶، زمانیکه با مشتهای گرهکرده در راهپیمایی برائت از مشرکین حضور داشت، به دست رژیم سعودی به شهادت که آرزویش بود، رسید. چندسالی است نام «شهیده زنگویی» بر تابلو شهیدکامیاب ۶۰ در محله آیتالله عبادی نقش بسته است.
مهربان و همراه با خانواده
شهیدفاطمه زنگویی، مادری مهربان بود. با وجود زندگی سختی که در کودکی داشت، همه محبتش را معطوف به فرزندانش کرده بود. طاهره چاهحوضی، دختر این شهید، در توضیح بیشتر میگوید: پدربزرگ مادری ما آبحوض میکشید. مادرم ششساله بود که پدرش در حادثهای هنگام آبکشی فوت کرد و او از نعمت پدر و محبتهایش محروم شد. باوجود سختی و کمبودهای عاطفی که داشت، محبت زیادی به ما نشان میداد.
تا زمانیکه مادر بود، هر هفته در خانه پدری جمع میشدیم. مادر غذای سادهای برای ما میپخت و با شادی و خنده کنار هم غذا میخوردیم. طاهره خانم بعداز چند لحظه سکوت، با آهی میافزاید: از وقتی مادر شهید شد، این دیدارهای هفتگی به ماهی یک بار یا دو سهماه یک بار کشید. اما حالا حتی سالی یک بار یکدیگر را نمیبینیم. با اینکه پدرمان تا سالها بعد زنده بود، دیگر آن صمیمیت خانوادگی وجود نداشت. شاید پدر ستون خانه باشد، اما این مادر است که نگهدارنده و اتحاددهنده خانواده است.
شهیدفاطمه زنگویی همراهی واقعی و همیشگی برای همسر مرحومش بود. او با انجام کارهای خانگی و دوخت پاکت، درآمد کسب میکرد و کمکخرج خانه و زندگیشان بود.
مادری دلسوز برای همه
فاطمه افخمیعلیزاده، عروس بزرگ خانواده، با ذکر خاطرهای از محبتهای مادرشوهرش اینچنین میگوید: زن بسیار مهربان، کمحرف و سحرخیزی بود و بعد از نماز صبح دیگر نمیخوابید. دوسهسال اول ازدواجمان، در خانه مادرشوهرم زندگی میکردیم. با یک بچه کوچک، نمیتوانستم به وضعیت تمیزی خانه برسم.
زمانیکه برای تشییع پیکر مادرم رفتیم، دیدیم قبر او را درست در همان جایی که هر هفته مینشستیم و برای شهدا دعا میکردیم
فاطمهخانم نهتنها بهانهگیری نمیکرد، بلکه صبح زود بلند میشد و پساز شستن همه لباسها، حیاط خانه را آب و جارو میکرد. مهربانیاش قابل وصف نبود. او را مثل مادرم دوست داشتم.
داماد بزرگ خانواده که در جمع حاضر است، خاطرات زیادی از محبتهای شهیدزنگویی در ذهن دارد. رمضان پرتویی میگوید: شهید، هم زنعمو و هم مادرزنم بود؛ بههمین دلیل خیلی با هم صمیمی بودیم. یادم است که همیشه برای هر کاری با من مشورت میکرد. روزی که خبر شهادتش را شنیدم، آرام و قرار نداشتم. نمیدانم چه حکمتی در کار خدا هست؛ آنی را که خوب است، پیش خودش میبرد.
خواب شهادتش را دیدم
شهیدزنگویی احترام و ادب زیادی به خانواده شهدا نشان میداد و در مراسم تشییع و خاکسپاری شهدا حضور مییافت. چنان با آنان همراهی میکرد که گویی خودش از همان خانواده است. دخترش دراینباره میگوید: هر هفته، ما را با خود همراه میکرد تا به بهشترضا (ع) سر مزار شهدا برویم. انس عجیبی با آنها داشت و همیشه در جای مشخصی، نزدیک به حسینیه فعلی بهشترضا (ع) مینشست. پساز گذراندن نیمروز در آنجا، به خانه برمیگشتیم. این دیدارها به او روحیه میداد و تا هفته بعد، حالش خوب بود.
دختر شهید، نکته عجیبی درباره محل دفن مادرش تعریف میکند: زمانی که برای تشییع پیکر مادرم رفتیم، دیدیم قبر او را درست در همان جایی که هر هفته مینشستیم و برای شهدا دعا میکردیم، کنده بودند. فکر نمیکنم این موضوع اتفاقی باشد. مادرم درست در همان مکانی که برای شهدا قرآن و دعا میخواند، دفن شد. کسی چه میداند، شاید در دعاهایش از خدا خواسته بود که شهید شود و درکنار شهدا دفن شود. او دل از دنیا بریده و مشتاق شهادت بود.
طاهرهخانم میگوید: مادرم را همراه با تعدادی از شهدای دفاع مقدس از معراج شهدا تشییع و در بهشترضا (ع) دفن کردیم. همیشه دلتنگش هستیم، اما خوشحالم که به آرزویش رسید.
روز تلخ شهادت
شهیدفاطمه زنگویی در روز راهپیمایی برائت از مشرکین، همراه همسر، پسر و عروسش در این مراسم شرکت کرد. پساز شلوغی و آتشگشودن مأموران سعودی، از خانواده جدا افتاد و دو روز بعد، خبر شهادتش را شنیدند.
فاطمهخانم به نقل از برادر مرحومش که در این سفر همراه مادر بود، میگوید: صبح حدود ساعت ۸، تعدادی از حجاج مشغول نصب بلندگو و پرچم روی جایگاه بودند. مادر هم حضور فعالی داشته و برایشان چندبطری آب آورده تا گلویی تازه کنند و خدا قوتی هم گفته. در ابتدای حرکت، همه با هم بودند، اما وقتی اوضاع شلوغ شد، دیگر مادر را ندیدند.
بعضیها فکر میکردند فاطمهخانم زیر دستوپا افتاده و فوت شده است، اما وقتی پیکرش را دیدند، ضربات باتوم بر سرش آشکار بود و گردنش سیاه شده بود.
* این گزارش شنبه ۱۲ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۰ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.