کد خبر: ۱۱۳۴۲
۲۱ خرداد ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
حاجیه اعظم‌زاده جزو شهدای حج سال ۶۶ بود

حاجیه اعظم‌زاده جزو شهدای حج سال ۶۶ بود

شهید معصومه اعظم‌زاده در روزی که رفته بود از مشرکان اعلان برائت کند به شهادت رسید. روز ۹ مرداد سال ۱۳۶۶، وقتی که زائران ایرانی خانه خدا در شهر مکه شعار مرگ بر اسرائیل سردادند و سعودی‌ها به آن‌ها تیراندازی کردند.

مادرِ حسین کبوتری، شهروند ۴۳ ساله محله پنجتن مشهد یکی از مادران شهید است. مادری که جان شیرین را در راه باورش گذاشت؛ روزی که رفته بود از مشرکان اعلان برائت کند.

نوه‌هایی باایمان چون مادربزرگ

درِ خانه را عروس آن بانوی شهید و همسر حسین به رویمان باز می‌کند. وقتی می‌گوییم که می‌خواهیم مطلبی درباره شهید معصومه اعظم‌زاده تهیه کنیم، اشکش راه می‌افتد و در همان آغاز کار، به ما می‌فهماند که ارتباط این عروس و مادرشوهر ورای تصور است.

وقتی هم شوهرش هنگام بیرون کشیدن خاطرات مادر از لابه‌لای گذر سالیان و روایت آن، چیزی فراموشش می‌شود، به یاری او می‌شتابد و ازیادرفته‌ها را یادآوری می‌کند.

در این میان، وقت نماز که نزدیک می‌شود، رفت و آمد دو دختربچه دوست‌داشتنی به اتاق که پی چادر می‌گردند تا به استقبال نماز بروند، نکته دیگری را گوشزد می‌کند؛ اینکه این دو کودک مانند مادر و مادربزرگشان خود را به انجام خواسته‌های دین مبین اسلام مقید می‌دانند.

 

برائت از مشرکان

ماجرا به یک همبستگی زیبا و مقابله با مشرکان زمانه گره می‌خورد؛ آیین نو بنیاد «اعلان برائت از مشرکین».

در این جنایت وهابی‌ها ۴۰۰ زائر کشته و ۶۵۰ تن زخمی شدند که بیشتر این افراد ایرانیان بودند

روز جمعه ۹ مرداد سال ۱۳۶۶ برابر ششم‌ذی‌الحجه، زائران ایرانی خانه خدا در مکه معظمه، طی راه‌پیمایی بزرگ و باشکوهی علیه جنایتکاران برگزار کردند و شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل سرمی‌دادند.

دراین راه‌پیمایی شماری از زائران دیگر کشور‌ها را هم جذب راهپیمایی خود کرده بودند، مزدوران حکومت وهابی آل‌سعود دست به جنایتی ننگین زدند.

نیرو‌های نظامی وهابی به روی مردم آتش گشودند و همراه گلوله، گاز‌های سمی و خفه‌کننده به مردم شلیک کردند.

در این جنایت حدود ۴۰۰ زائر کشته و ۶۵۰ تن زخمی شدند که بیشتر این افراد ایرانیان بودند. معصومه اعظم‌زاده که با شوهرش برای انجام مناسک حج به این سرزمین سفر کرده بود، یکی از شهیدان این روز بلاخیز بود.

 

کالبدی که سالمِ سالم بود

حسین کبوتری می‌گوید: پدر و مادرم با هم رفته بودند، اما پدرم تنها برگشت. آن‌طور که پدرم تعریف می‌کرد، آن‌ها برای راهپیماییِ اعلان‌برائت از مشرکین با کاروانشان همراه شده بودند که ماموران سعودی به زائران حمله می‌کنند.

مادرم زیر دست و پای جمعیت می‌ماند و به شهادت می‌رسد؛ خدابیامرز دور و بر ۵۵ سال داشت و نمی‌توانست از آن معرکه، جان خود را نجات دهد.

همسرش که دخترعمه اوست، ادامه می‌دهد: در شلوغی و کشتاری که به راه می‌افتد، مرحوم دایی و زن‌دایی‌ام همدیگر را گم می‌کنند، تا اینکه خدابیامرز زن‌دایی‌ام به شهادت می‌رسد.

زهرا کامل می‌گوید: دایی که برگشتند حدود سه ماه بعد جنازه زن‌دایی را به ایران آوردند. من ۱۴ سالم بود و به اتفاق خانواده و فامیل به معراج شهدا رفته بودیم تا جنازه را تحویل بگیریم.

در غسالخانه متوجه شدم که با اینکه تن آن خدابیامرز سیاه شده، اما سالم است؛ ایشان هیچ بیماری‌ای نداشتند.

پسر آن شهید هم به دنبال این گفته همسرش بیان می‌کند: مردمی که برای تشییع جنازه آمده بودند، تعدادشان به اندازه‌ای بود که از چهارراه خسروی تا حرم بسته شده بود؛ این تقدیر و قسمت مادرم بود!

 

تنها ماندیم!

حسین‌آقا که می‌کوشد آرام باشد و احساساتش را بروز ندهد، می‌گوید: ۱۶ سال داشتم که مادرم را از دست دادم، دو سال بعد از آن هم پدرم در تصادفی فوت کرد. ما ۹ خواهر و برادر بودیم که شش‌تایمان ازدواج کرده بودند.

پدر و مادرم بزرگ فامیل بودند و به همین دلیل، همیشه همه اقوام به خانه ما سر می‌زدند، با فوت پدر، دیگر رفت و آمدها به این خانه که ما سه فرزند کوچک‌تر در آن بودیم، قطع شد و کسی به دیدن ما نمی‌آمد.

او با اشاره به خلق و خو و ویژگی‌های مادرش عنوان می‌کند: زن خوبی بودند، صبح به صبح ساعت چهار از صدای قرآن خواندنشان بیدار می‌شدیم.

در محله به مادر‌محمد معروف بودند که محمد نام برادر بزرگم است.

مادرم تا اندازه‌ای وسواس داشتند، وقتی از کوچه می‌گذشتند‌ بچه‌های محل که مانند همه فامیل و همسایه‌ها دوستش داشتند، دست از بازی فوتبال می‌کشیدند تا مبادا توپ کثیف به ایشان بخورد؛ چون ‌حساسیت آن خدابیامرز را می‌دانستند.

 

مادرشوهری که مثل مادر بود

خانم کامل هم بیان می‌کند: زن‌داییِ خدابیامرز را بیشتر از مرحوم دایی‌مان دوست داشتیم و بیشتر به خاطر ایشان بود که به خانه دایی می‌رفتیم.

خیلی مهربان بودند. خانه ما دو میلان با خانه آن‌ها فاصله داشت. ازآنجا که پدر ما فوت کرده بود، زن‌دایی بیشتر هوایمان را داشتند و اگر ما هم به منزلشان سر نمی‌زدیم، آن‌ها می‌آمدند پیش ما.

او می‌گوید: هنوز هم هر وقت زیاد خوشحال یا زیاد غصه‌دار می‌شوم به یاد زن‌دایی‌ام می‌افتم. با وجود این همه مشکلاتی که در زندگی وجود دارد، حضور بزرگ‌ترها می‌تواند به آدم تسکین بدهد.

 

آخرین عکس مادر

وقتی از این زن و شوهر می‌خواهیم از خاطرات شهید معصومه اعظم‌زاده بگویند، عروس آن روان‌شاد عنوان می‌کند: گاهی ما، چند خانواده از فامیل، دور هم جمع می‌شدیم و برای ناهار و تفریح به روستای کج‌درخت یا قلعه‌خیابان می‌رفتیم که همراهی آن خدابیامرز را فراموش نمی‌کنم.

خیلی مومن بودند، برای نمونه اگر تلویزیون مسابقه کشتی پخش می‌کرد به دلیل پوشش کشتی‌گیرها دوست نداشتند خانم‌های خانواده چنین برنامه‌هایی را تماشا کنند.

حسین‌آقا هم اظهار می‌کند: حتی نمی‌گذاشتند که از ایشان عکس بگیریم،‌ شبی که فردایش قرار بود راهی مکه شوند می‌خواستم با دوربین از مادرم عکس بگیرم، دورشان می‌گشتم تا فرصت مناسبی پیدا کنم، اما اجازه نمی‌دادند.

یک‌ساعتی طول کشید تا موقعیتش پیش آمد؛ من روی ایوان بودم که مادرم که در اتاق بود در را باز کرد و توانستم از ایشان عکس بگیرم.

 

قدردانی از اویی که نیست!

او با اشاره به وابستگی‌اش به مادر می‌افزاید: پسر کوچک‌تر بودم و خیلی دلبسته مادر، هرچند این وابستگی در همه خواهر و برادرها وجود داشت. وقتی مناسبت‌هایی مانند روز عاشورا پیش می‌آید که اقوام همه دور هم‌ می‌شوند، بیشتر به یادش می‌افتم؛ چون در این جمع‌های شلوغ بیشتر جای خالی‌اش را حس می‌کنم.

الان هم وقتی دلتنگ می‌شوم می‌روم قطعه شهدای بهشت‌زهرا سر خاک مادرم. پسر شهید محله پنجتن می‌گوید: آدم وقتی قدر پدر و مادر را می‌داند که نباشند!

 

* این گزارش یکشنبه، ۳۱ فروردین ۹۳ در شماره ۹۹ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44