
شهید حاجیغلامزاده از عشق به دانشگاه و همسر گذشت
شهید علیاصغر حاجیغلامزادهسبزیکار بهمن سال ۶۴ بود که در عملیات والفجر ۸ در منطقه فاو بر اثر نارنجکهای پرتابشده دشمن و شدت جراحات که منجر به قطع دستچپ او شده بود، به شهادترسید.
این شهید محله کوی آقامصطفی خمینی که سال۴۰ در خانوادهای مذهبی و اهل علم متولد و بزرگ شد، تحصیلات خود را در مقطع دبیرستان در رشته اتومکانیک هنرستان سیدجمالدیناسدآبادی به پایان رساند و قبل از رفتن به دانشگاه عازم جبهه نبرد شد. مادرش بیبیفاطمه سیدنژاد (فخرالسادات) از مکتبداران محله بود که سال۸۹ پس از سالها انتظار در ۷۰سالگی به فرزند شهیدش پیوست و ما امروز آخرین گفتههای این مادر شهید را درباره فرزندش در هفتهنامه شهرآرامحله چاپ میکنیم تا کمی بیشتر با زوایای مختلف زندگی این شهید آشنا شویم.
شاگرد ممتاز مدرسه
شهید علیاصغر حاجیغلامزادهسبزیکار از همان سنین کودکی و حتی نوزادی بسیار باهوش بود؛ تاحدیکه توانست در ششماهگی سلام کردن را یاد بگیرد، چیزی که مادرش آن را از ویژگیهای خاص او میداند و میگوید: علیاصغر ذهن فوقالعادهای داشت؛ نهتنها خیلی زود صحبتکردن را آموخت، بلکه قبلاز پاگذاشتن در مدرسه، حافظ بسیاری از سورههای قرآن بود و از پنجسالگی نیز شروع به خواندن نماز کرد. وی میافزاید: ازآنجاکه علی اصغر قبلاز هفتسالگی بسیاری از موارد آموزشی را آموخته و در روز اول برای معلمها شعرهای حافظ را از حفظ خوانده بود، درخواست مدرسه، ورود او بهجای پایه اول دبستان به مقاطع بالاتر تحصیلی بود که برای سه ماه بالا بودن سن، آموزش وپرورش قبول نکرد.
سیدنژاد به یاد میآورد: علیاصغر مقاطعتحصیلی را از اول دبستان تا دوره دبیرستان بهعنوان شاگرد ممتاز در سال ۱۳۵۹ به پایان رساند، اما باتوجهبه تعطیلی دانشگاهها در اوایل انقلاب و برگزارنشدن کنکور، از رفتن به دانشگاه بازماند، تا اینکه در اوایل دهه۶۰ در کنکور شرکت کرد و در رشته ماشینابزار آموزشکده فنی تبریز پذیرفته شد. او فقط یکترم در این دانشگاه تحصیلکرد و برای حضور در جبهه ترک تحصیلکرد.
عاشق درس و ورزش بود
سردار شهید سبزیکار در کنار درس نهتنها به تمرینات ورزش کونگفو میپرداخت، بلکه از سر علاقه در ایام تعطیل به مطالعه میپرداخت و با حقوق اندکی که میگرفت، کتاب میخرید و بعداز خواندن و آموختن آنها، بچههای محل را جلوی در خانه جمع و شروع به تدریس آموختههایش به کوچکترها میکرد.
مادرش میگوید: علیاصغر، شیشهگری و جوشکاری را هم کنار تحصیل آموخت و برای خیلیها این کارها را انجام میداد و درصورتیکه خانواده پولی برای دادن اجرت کار نداشت از دستمزدش میگذشت.
به گفته او علیاصغر بسیار خوشرو، صبور، خوشاخلاق و مهربان هم در کار و هم در خانه بود.
ناگفته نماند شهید محله کوی مصطفیخمینی، فعالیتهای دیگری نیز همچون عضویت و فعالیت در بسیج محله داشت و کلاسهای عقاید برای سایر اعضا برگزار میکرد.
آغاز مبارزه؛ پیش از پیروزی انقلاب
آنطورکه مادرش میگوید، شهید سبزیکار قبلاز پیروزی انقلاب مبارزات خود را مخفیانه آغاز کرد. او در دهه ۵۰ اعلامیه و عکسهای امامخمینی (ره) را بین مردم پخش میکرد.
بیبیفاطمه سیدنژاد ادامه میدهد: ازآنجاکه دوست داشت برای میهن و پیروزی انقلاب کاری انجام دهد و برای این کار نیاز به اطلاعات داشت، روزی آمد و گفت «مادر؛ چیزی بگویم ناراحت نمیشوی؟» در جوابش گفتم «چرا ناراحت شوم؟» بلافاصله گفت «میخواهم رادیو بخرم» و من هم با بهانه اینکه رادیو خوب نیست، با درخواستش مخالفت کردم، اما او بعداز مخالفت چندروزه من با بیان اینکه همه علما رادیو دارند تلاش کرد مرا راضی کند، اما من باز هم مخالفت کردم و به او گفتم «اگر از آقای شیرازی دستخطی بیاوری اجازه میدهم رادیو بخری.» او هم همین کار را کرد و قبول کردم که رادیو بیاورد.
بیبیفاطمه سیدنژاد در توضیح نحوه رفتن فرزندش به جبهه میگوید: پایان دهه ۵۰ بود. کلاسهای پاسداری را رفت و بعداز قبولی در این دوره و تحقیقات محلی موفق شد کارمند سپاه شود. همزمان با این اتفاق او بهعنوان محافظ امام در جماران انتخاب شد. شش ماه از این اتفاق نگذشته بود که اعلام کرد میخواهد به جبهه برود و من هم در جوابش گفتم «روز و شب در کنار امام هستی؛ چه خدمتی از این بالاتر»، اما او اعتقاد داشت در جبهه به او بیشتر نیاز دارند؛ از این رو در سال ۶۰ عازم میدان جنگ شد.
لباس دامادی برایش خریده بودم که شهید شد
شهیدسبزیکار چهارسال در جبهه به عنوان قائممقام اطلاعات عملیات لشکر ۲۱ امامرضا (ع) خدمتکرد؛ دورانی که مادرش میگوید بیشتر در میدان نبرد بود.
این مادر شهید عنوان میکند: علیاصغر هر چند ماه یکبار مرخصی میآمد و کمتر از سختی و مشکلات جبهه میگفت. این ویژگی او هم از سر دوست داشتن زیاد خانواده بود تا کسی نگران حضورش در جبهه نباشد.
برایش همسر انتخاب کرده و حتی لباس دامادیاش را هم خریدهبودم. قرار شده بود از این ماموریت که بازگشت جشن عقد بگیریم، اما هیچوقت بازنگشت و به آرزوی همیشگیاش رسید
وی عشق علی اصغر به شهادت را وصفناشدنی میداند و میگوید: جبههرفتن را تکلیف خودش میدانست و آرزویش شهادت در میدان نبرد بود.
بیبیفاطمه میافزاید: در یک عملیات شناسایی علیاصغر و همراهانش در برف گیرکرده بودند و انجام مأموریت و بازگشت آنان چند روزی طول کشیده بود. در همین ایام متاسفانه بهدلیل سرمازدگی، بدن او دچار عفونت شدید شد و به مدت دوهفته در بیمارستان شهید هاشمینژاد بستریاش کردند. حالش تاحدی وخیم بود که ممنوع ملاقات شد. بعداز بهبودی خودش تعریف میکرد که در بیمارستان از خدا خواسته اگر عمرش به پایان رسیده است، روی تخت بیمارستان جان ندهد بلکه در میدان نبرد شهید شود.
این شهید محله ما درحالی به شهادت میرسد که قرار بود در بازگشت از آخرین مأموریتش ازدواج کند. بیبیفاطمه میگوید: برایش همسر انتخاب کرده و حتی لباس دامادیاش را هم خریدهبودم. قرار شده بود از این ماموریت که بازگشت جشن عقد بگیریم، اما هیچوقت بازنگشت و به آرزوی همیشگیاش رسید.
خدا را شکر برای سعادت اخروی پسرم
بیبیفاطمه سیدنژاد چندروز قبل از شهادت علیاصغر خوابهای مختلفی میبیند؛ مواردی که خودش همه آنها را گواهی بر شهادت فرزندش میداند و عنوان میکند: شب
قبل از شهادتش در خواب دیدم چادری سفید برسردارم و عازم کربلا هستم. بعد از دیدن این خواب خبر شهادتش را آوردند؛ خبری که از شنیدنش ناراحت نشدم و از اینکه او به این سعادت اخروی رسیده خدا را هم شکر کردم.
* این گزارش در شماره ۹۵ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۵ فروردین ماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.