
موسی آخوندزاده تا پای جان مقابل ورود مواد مخدر به کشور ایستاد
عارف خانی| در سالهای جنگ، خانوادههای رزمندگان انتظار هرگونه خبری را داشتند؛ خبر شهادت، مفقودالاثری یا اسارت. زمانیکه خبر شهادت موسی آخوندزاده را به خانوادهاش دادند، هشت سالی میشد که جنگ پایان یافته بود و دیگر خبری از جنگ نبود؛ اما فرزندان شهید آخوندزاده طعم یتیمی را چشیدند.
آن روزی که خبر شهادت پدر و همسری دلسوز به خانه رسید هیچ کس باورش نمیشد، اما او به پاس ایستادگی برابر اشراری قصد وارد کردن مواد مخدر به وطن را داشتند به درجه رفیع شهادت نائل شد. وقتی خبر شهادت را به خانواده آخوندزاده دادند همه فکر می کردند یک شوخی است آخر او همین چند روز پیش به خانه آمده بود. امروز ما میهمان همسر شهیدموسی آخوندزاده شدیم تا یاد او را گرامی بداریم.
زاهدان؛ آخرین حکم انتقالی
شهیدموسی آخوندزاده که حالا خانوادهاش در محله لشکر مشهد زندگی میکنند، متولد سال ۱۳۳۵ در تربتحیدریه بود. پس از گذراندن دوران کودکی و نوجوانی برای تحصیل به مشهد آمد. با دیپلم ناقص جذب سپاه دانش شد و پس از انقلاب با انحلال سپاه دانش در نیرویانتظامی استخدام شد. با پیدا کردن کار با دختر عمه خویش، رضوان خاکپور ازدواج کرد. شهید پنج فرزند داشت که وقت شهادتش کوچکترین فرزندش دوساله بود. رضوان همراه همیشگی همسرش با او به شهرهای مختلف سفر کرده است.
او در اینباره میگوید: چند سالی در خواف دژبان بود که به سنگان منتقل شد و چند سالی را در سنگان گذراندیم که با تاسیس حفاظت تایباد به این شهر نقل مکان کردیم. در همان سالهای خدمتش در تایباد، جنگ تحمیلی نیز آغاز شد.
با وجود درخواستهای پیگیرانهاش برای اعزام به خط مقدم جنگ با او موافقت نمیکردند، زیرا در تایباد بیشتر به او احتیاج داشتند تا خط مقدم! پس از گذشت چندین سال به مشهد منتقل شدیم. او ادامه میدهد: در مشهد بودیم که حکم انتقالیاش به زاهدان صادر شد.
البته یک سال قبل حکم انتقالیاش آمده بود ولی فرماندهاش به خاطر تجربه و مهارت او مانع از اجرای حکم شد تا اینکه در شهریور سال ۷۳ بههمراه فرماندهاش به زاهدان منتقل شدند. همسر شهید آخوندزاده به اینجا که میرسد با ناراحتی و بغض ادامه میدهد: با وجود اینکه در همه مسافرتها او را همراهی میکردم ولی نمیدانم چرا اینبار رضایت نمیداد که با او برویم.
او خیلی به درس بچهها اهمیت میداد و به همین دلیل اجازه نمیداد که در طول سال تحصیلی مدرسه بچهها را عوض کنیم. اما با اصرار ما بالاخره راضی شد که ما را به زاهدان ببرد. خانه سازمانی گرفت و همه چیز را در آنجا مهیا کرده بود ولی قسمت این بود که ما هرگز به زاهدان نرسیم تا او برای همیشه به مشهد بیاید!
خوشامدگوییهای اشرار
آخرین باری که به مرخصی آمد، عطر شهادت را با خود به خانه آورد. عطری که در فضای خانه پیچید و سه روز پس از بازگشتش به زاهدان تبدیل به شبنمی شد که بر چهره اعضای خانواده نشست. گویا شهید از خوشامدگوییهای اشرار بر روی بیسیم به او، آماده شهادت شده بود.
آخرین بار چند روز پس از مرخصیاش دوباره به مشهد برگشت، میگفت ماموریت کاری برایش پیش آمده است. همسرش روایت آن روزها را با یک خواب برایمان می گوید: درست در شب بازگشتش به مشهد خوابی دیدم که همسرم در مبارزه با اشرار شهید شده و داخل چاهی افتاده است. من هم هراسان و اشک آلود بالای سرش میآیم و تفنگش را برمیدارم وبدون اینکه چیزی ببینم به اطرافم شلیک میکنم! فردای آن روز، صبح در حالیکه اصلا انتظار نداشتم، دیدم به مشهد آمده است.
خبر تصادف تا شهادت
برای رساندن چنین خبری آن هم به یک خانواده منتظر خیلی سخت بود. هیچ کس راضی نمیشد که این خبر را برای آنها بیاورد. تا اینکه قرعه به یکی از دوستان شهید میافتد. او سعی میکند آرامش خانواده را برهم نزند و فقط به این گفته که آخوندزاده مجروح شده و به بیمارستان منتقل شده است، خبر را به خانواده منتظر میرساند. مریم آخوندزاده از خبر شهادت پدر چنین میگوید: من فرزند بزرگ خانواده هستم. آن زمان ۱۳ سال داشتم. ابتدا به ما خبر دادند که پدرم تصادف کرده و یک پایش مجروح شده است.
اما بعد از چند روز میگفتند که پایش را قطع کردهاند. کمی بیشتر که گذشت گفتند هر دو پایش قطع شده است. دیگر گریهام بند نمیآمد. پدرم سالم رفته بود و حالا باید بدون پا برمیگشت. اطرافیان مدام دلداریام میدادند که باز هم سایهاش بالای سرتان هست. وقتی پدر را به مشهد آوردند، آماده شدیم برای عیادتش به بیمارستان برویم. با صدای صوت قرآن که در فضای خانه پخش شد به ما فهماندند که باید به جای بیمارستان به سردخانه برویم.
رضوان خاکپور خبر شهادت همسرش رااز زاویهای دیگر روایت میکند. در حالی که اشک در چشمانش نشسته، چنین بیان میکند: ابتدا خبر تصادف او را به ما دادند. پس از آن تلفن خانه قطع شد و اقوام نزدیک به دیدن ما آمدند. مشکوک شدم که چرا اقوام یکدفعه به دیدن ما آمدهاند.
ته دلم آشوب بود. نمیدانم چطور یک حسی به من گفت که به شهادت رسیده است. خواب چند شب پیش به یادم آمد و مطمئن شدم که او به خواسته همیشگی اش که همان شهادت بود رسیده است. پس از گذشت سالها هنوز غم از دستدادن همسرش برایش زنده است. اشکهایش را با گوشه چادرش پاک میکند و میگوید: درست سهماه پس از انتقالیاش به زاهدان در تاریخ ۱/۱۰/۷۳ به شهادت رسید.
میدانست که اگر برود شهید میشود
در آخرین مرخصی رفتارش تغییر کرده بود. سنتهای گذشته را شکسته بود. دختر شهید به تغییر رفتار پدرش اشاره میکند: پدرم همیشه در روزهای امتحانات نمیگذاشت که ما به مهمانی برویم و درسمان برایش بسیار اهمیت داشت اما در آخرین باری که به مرخصی آمده بود با وجود اینکه فصل امتحانات بود ولی به دیدن اقوام رفتیم، نمیگذاشت تا ترمینال بدرقهاش کنیم اما در دفعه آخر به ما گفت که لباس بپوشید تا با یکدیگر به ترمینال برویم. رفتار پدر برایم تعجبآور بود. وقتی هم سوار اتوبوس شد مدام پیاده میشد و صورت ما را میبوسید. در آخریندفعه دلکندن از ما برایش سخت بود. من هیچوقت پشت سر پدرم گریه نمیکردم ولی آندفعه در راه آرام گریستم.
وقتی با آخر سوار اتوبوس شد مدام پیاده میشد و صورت ما را میبوسید. در آخریندفعه دلکندن از ما برایش سخت بود
حضورش را در خانه حس میکردیم
پس از شهادت پدر، من که همیشه در کنار مادرم میخوابیدم از او جدا شدم و در اتاق دیگری میخوابیدم. هر شب زیر لحاف آرام گریه میکردم. یک شب که گریه میکردم سایهای بر روی دیوار دیدم. از ترس لحاف را روی سرم کشیدم. احساس کردم پدرم بالای سرم آمد و نوازشم کرد و من آرام شدم.
رضوان خاکپور هم از حضور همسرش در خانه پس از شهادتش میگوید: تا یک سال پس از شهادتش شبها حس میکردم که ماشینش را در مقابل در خانه پارک میکند کلید میاندازد و لباسهای نظامیاش را درمیآورد و وقتی برمیگشتم کسی را نمیدیدم.
اینها که پدر ندیدهاند، بگذار بازی کنند
رضوان خاکپور از خصوصیتهای اخلاقی شهید برایمان میگوید: بسیار مهربان بود، به یاد دارم وقتی برای دیدن اقوام و خانواده به تربت میرفتیم تا اینکه چای آماده شود به دیدن اقوام میرفت و بعد با خیالی راحت مینشست و چای مینوشید.
مریم آخوندزاده نیز از توجه پدر به تحصیلشان میگوید: همیشه با ملایمت درسها را برایمان توضیح میداد. از چندبار توضیح دادن هیچوقت خسته نمیشد، وقتی شبها خسته از کار برمیگشت ما از سر و کولش بالا و پایین میرفتیم، وقتی مادر شکایت میکرد که بگذارید پدرتان استراحت کند، میگفتند: اینها که پدر ندیدهاند، بگذار بازی کنند.
* این گزارش چهارشنبه، ۸ بهمن ۹۱ در شماره ۴۰ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.