اولین چیزی که با ورود به این خانه توجهم را جلب میکند عکس قاب شده آویزان به دیوار است. محمد توی این عکس انگار هنوز زنده است و نفس میکشد با همان لبخند روی لب و نگاه گرم و گیرا که به نقطهای نامعلوم دوخته شده است. ناخوداگاه این بیت توی سرم مرور میشود: (هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق!)
محمد قدمگاهی شهید نیروی انتظامی است که دوازدهم تیرماه سال١٣٨٧ در روستای لار سیستان و بلوچستان توسط اشرار به شهادت میرسد و ما امروز به منزل پدر و مادر این شهید در محله محمدآباد پا گذاشتهایم تا داستان او را از زبان خانوادهاش بشنویم. از زبان پدر و مادری که پس از گذشت این سالها هنوز داغ فرزندشان روی دلشان تازگی میکند و با اشک و آه خاطرات او را برایمان تعریف میکنند.
محمد قدمگاهی فرزند آخر خانواده است. عزیز دردانه مادر و پدر که ١٢آبان سال ١٣٦٢ پا به زندگی آنها میگذارد و به قول خودشان زندگی را برایشان شیرین میکند. مادر میگوید: محمد از همان دوران کودکی با دیگر بچهها فرق داشت. سر به زیر و آرام بود. اهل بازی و شلوغکاری نبود و دنیای خودش را داشت. از همان دوران کودکی به ائمه اطهار(ع) علاقه داشت و کتاب داستانهایی که میخواند همه مربوط به زندگی امامها، داستانهای قرآنی و... بود. پیش از اینکه به سن تکلیف برسد خودش هنگام نماز کنار پدرش میایستاد و سعی میکرد نماز خواندن را یاد بگیرد. بعدها هم پای ثابت مسجد محله شد و نمازش را در مسجد میخواند در تمام مراسمهای مذهبی هم شرکت میکرد. مداحی را دوست داشت و گاهی مداحی هم میکرد.
کودکی و نوجوانی و جوانی محمد در همین حال و هوا میگذرد تا اینکه موعد سربازیاش فرا میرسد. حسین قدمگاهی پدر محمد از آن روزها میگوید: یکی از فامیلهای نزدیکمان فرمانده سپاه بود. گفتم محمد جان با او صحبت کن تا برایت کاری انجام بدهد! جواب داد که بابا جان خدا باید کاری برای آدم انجام بدهد. خلاصه ثبت نام کرد و محل خدمتش زاهدان بود. از طرف نیروی انتظامی به روستای لار سیستان و بلوچستان اعزام شد.
از اینجای داستان به بعد را مادر تعریف میکند و از روزهای دوری از فرزندش میگوید: محمد پاره تنم بود و دوری از او برایم سخت بود اما وقتی میدیدم برای خدمت به وطنش مشتاق است من هم دلگرم میشدم. از پادگان به ما زنگ میزد و حال و احوالمان را میپرسید و گاهی هم که فرصتش پیش میآمد مرخصی میگرفت و چند روزی به خانه میآمد. آخرین باری که محمد را دیدم دهه فاطمیه بود. از پادگان زنگ زد و گفت که دلش میخواهد شب شهادت حضرت فاطمه(س) مشهد باشد و عزاداری کند. گفت برایش دعا کنم که به او مرخصی بدهند و به مشهد بیاید. برایش دعا کردم، توانست مرخصی بگیرد و چند روزی مشهد بماند و عزاداری کند. روزی که میخواست برود همانطور که ساکش را میبست، برگشت سمت من و با همان لبخند معصومانهاش گفت: مادر دلت میخواهد مادر شهید شوی؟ حرفش را جدی نگرفتم و خندیدم و چیزی نگفتم. اما حالا همیشه این جملهاش را با خودم تکرار میکنم. انگار از سرنوشتش خبر داشت.
این آخرین دیدار محمد با خانوادهاش بود. بعد از آن میرود و یک هفته بعد یک روز صبح زود که مادر مشغول راز و نیاز صبحگاهی با خدا بوده، زنگ تلفن خانهشان به صدا در میآید. مادر گوشی را برمیدارد و کسی که پشت خط بوده بدون هیچ مقدمهای خبر شهادت محمد را میدهد. دنیا پیش چشم مادر سیاه میشود. پدر تا ماجرا را میفهمد سرش را به دیوار میکوبد.همسایهها میریزند توی خانه و... پدر تعریف میکند: باور نمیکردم عزیزدلمان پر کشیده و رفته باشد. میگفتم اشتباه شده، محمدم نرفته، یک هفته بعد که پیکرش را آوردند، باورم شد که محمد از پیش ما رفته است. توی غسالخانه چهرهاش را که دیدم آرام گرفتم. شبیه قرص ماه بود. نورانی و زیبا. رفتنش را پذیرفتم و حالا به او افتخار میکنم. افتخار میکنم که به این راه قدم گذاشت. دنیا و آخرتش را ساخت و خودش و ما را سرافراز کرد. امانتی در دست ما بود که به صاحبش سپردیم.
محمد روز دوازدهم تیر سال ١٣٨٧ در منطقه لار سیستان و بلوچستان در پادگان و هنگام حمله اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت میرسد. به گفته دوستان محمد، او مصرانه آنها را تعقیب میکند و سرانجام به ضرب گلوله به شهادت میرسد. حالا سالها از رفتن محمد میگذرد اما انگار هنوز زنده است و توی این خانه نفس میکشد.