کد خبر: ۱۳۰۷۶
۱۲ مهر ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
اعضای بدن صالح صالحان به دیگران زندگی را هدیه داد

اعضای بدن صالح صالحان به دیگران زندگی را هدیه داد

مادر صالح، هنوز باور ندارد پسرش را از دست داده است اما همین مادر، در دلش آرامش دارد و می‌داند بخشی از وجود صالح هنوز زنده است. هر بار که یاد قلب او می‌افتد که در سینه دیگری می‌تپد، یا پوستش که مرهمی برای درد سوختگان شده، کمی تسلی پیدا می‌کند.

یازدهم شهریور امسال، برای خانواده صالحان، شبی تلخ و فراموش‌نشدنی بود؛ روزی که حادثه‌ای ساده، اما مرگ‌بار، نوجوانی پرشور و سرشار از آرزو را از پا انداخت. صالح صالحان شانزده‌ساله، در مسیر رفتن به باغ خانوادگی با موتورسیکلت، دچار سانحه و مرگ مغزی شد.

امید‌های مادر و پدر برای بیدار‌شدن او، یکی‌یکی فرو ریخت، اما تصمیمی بزرگ همه‌چیز را تغییر داد؛ خانواده‌ای که در اوج داغ فرزند، به زندگی دیگران چراغی تازه بخشیدند.

این گزارش، روایت اشک‌ها و امیدهاست؛ قصه مادری که هنوز داغ‌دار است، اما در‌عین‌حال دلش آرام است؛ زیرا می‌داند قلب پسرش در سینه‌ای دیگر می‌تپد. در‌کنار این اقدام، پدر و مادر صالح برای شادی روح او، یک زندانی معسر جرائم غیرنقدی را نیز آزاد کردند.

 

سند‌های ثبت‌شده از تعهد و عشق به زندگی

خانواده صالحان طبق رسم هرسال، شهریورماه برای برداشت پسته به تربت‌حیدریه می‌رفتند. عاطفه‌خانم، پیش از آنکه از حادثه یازدهم شهریور بگوید، دفتر ثبت کار‌های روزانه صالح را به ما نشان می‌دهد و از مسئولیت‌پذیری این نوجوان شانزده‌ساله می‌گوید که در غیاب پدر، بار کار‌های خانه، کارخانه و باغ را به دوش می‌کشید.

عاطفه‌خانم تعریف می‌کند: صالح پر از شور زندگی بود. در این چند‌سال، کمک بزرگی برای پدرش بود و همیشه می‌خواست پشت‌وپناه خانواده باشد. سال پیش، یک‌ماه کامل که پدر و عموهایش به‌دلیل کاری در شهر نبودند، مسئولیت چهار خانواده را خودش بر‌عهده گرفت؛ به کارخانه سرکشی می‌کرد و هرچه نیاز داشتیم، تهیه می‌کرد.

مادر صالح، صفحات دفتر را ورق می‌زند و ادامه می‌دهد: همه کار‌های روزانه‌اش را اینجا می‌نوشت. فاکتور‌های خرید و فروش را ثبت کرده و دخل و خرج را با دقت نوشته است. معتقد بود اگر کاری را می‌پذیرد، باید آن را کامل و شفاف انجام دهد.

 

روزی که همه‌چیز تغییر کرد

عاطفه‌خانم دفتر را کنار می‌گذارد و قاب عکس صالح را در دست می‌گیرد. چشمانش پر از اشک می‌شود. انگشتانش را روی شیشه قاب می‌کشد و خاطره آن روز را بازمی‌گوید: آن روز آقا‌مهدی به‌خاطر کارش پیش ما نبود. سه‌شنبه، یازدهم شهریور، صالح صبح زود بیدار شد تا به باغ برود. با اصرار گفتم به‌جای باغ، به کارخانه سر بزند، اما قبول نکرد و گفت کار‌های باغ اولویت دارد. موتورش را برداشت و با دوتا از کارکنان پدرش راهی شد.

جاده تربت تا روستای سیوکی، چند سرعت‌گیر داشت. صالح با سرعت کم از روی یکی از آنها می‌گذشت که کنترل موتور را از دست داد و به زمین خورد. حوالی ساعت‌۱۱ صبح، عاطفه‌خانم متوجه شد حال یکی از زن‌عمو‌های صالح خوب نیست و با او به بیمارستان امام‌حسین (ع) تربت رفت.

او تعریف می‌کند: تازه به درِ بیمارستان رسیده بودیم که یکی از کارکنان همسرم را دیدم. دلم هری ریخت. پرسیدم: چه شده؟ برای صالح مشکلی پیش آمده است؟ اشکش جاری شد. نمی‌دانم چطور خودم را به اورژانس رساندم. آنجا بود که فهمیدم صالح به زمین خورده است.

همه تلاش‌ها بی‌نتیجه می‌ماند و همه یک‌چیز گفتند: مغز صالح خاموش شده است

از همان‌جا کابوس‌های عاطفه‌خانم شروع شد. صورت فرزندش هیچ زخمی نداشت. حتی دست و پاهایش خراش برنداشته بود، اما ضربه، درست بر جایی نشست که همه امید‌های خانواده را لرزاند: مغز صالح آسیب دیده بود.

 

امیدی که آرام‌آرام خاموش شد

قبل‌از اینکه مادر به بیمارستان برسد، صالح را به اتاق عمل برده بودند، اما از دست پزشکان هم کاری ساخته نبود، او دچار مرگ مغزی شده بود و فقط سه درصد هوشیاری داشت. عاطفه‌خانم آنجا نمی‌دانست بین مرگ مغزی و کما تفاوت وجود دارد و هر‌روز منتظر بود که صالح به هوش بیاید.

آقامهدی فردای آن روز، خود را به آنان رساند. پدر و مادر صالح آن روز‌ها هر‌کاری از دستشان برمی‌آمد، انجام دادند. پرونده پزشکی صالح را برای دکتر‌های متخصص مغز و اعصاب تا تهران و انگلستان فرستادند تا امیدی در دلشان جوانه زند. اما همه تلاش‌ها بی‌نتیجه می‌ماند و همه یک‌چیز گفتند: مغز صالح خاموش شده است.

 

اعضای بدن صالح صالحان امیدبخش زندگی دیگران شد

 

اهدای عضو، تصمیمی که سال پیش در دل صالح جوانه زد

در همان روز‌های سخت، پزشکان و نزدیکانشان از اهدای عضو صالح گفتند، اما پذیرش این تصمیم برای پدر و مادرش دشوار بود. دو روز پس‌از حادثه، دوست نزدیک عاطفه‌خانم، خاطره‌ای از سفر سال پیششان تعریف کرد و اینکه همان موقع، صالح با خواهرزاده او درباره اهدای عضو گفت‌و‌گو کرده بود.

عاطفه‌خانم می‌گوید: با اینکه حال و روز خوبی نداشتم، با خواهرزاده دوستم صحبت کردم و او گفت صالح وقتی فهمیده من کارت اهدای عضو دارم، هیجان‌زده شده و می‌خواسته او هم این کار را بکند. پزشکان هم تأکید می‌کردند که زمان برای اهدای عضو محدود است.

آقا‌مهدی زودتر از همسرش رضایت داد. اشک به او هم امان نمی‌دهد و با بغض فروخورده می‌گوید: صالح قلب بزرگی داشت و می‌خواست همیشه به دیگران خیر برساند. با وجود همه درد و سختی‌ای که برایم داشت، به این کار رضایت دادم.

مادر، اما هنوز می‌خواست معجزه‌ای رخ دهد. با‌این‌حال در دلش می‌دانست که صالح همان کسی است که هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد خواسته‌اش بر زمین بماند. این‌بار هم تصمیم خودش را گرفته بود. برای عاطفه‌خانم که هنوز چشم به در داشت تا پسرش با خنده بیاید و او را در آغوش بگیرد، پذیرش این واقعیت دشوار بود.

او می‌گوید: دل این را نداشتم حتی دندان لق فرزندم را بکشم، چه برسد به اینکه اجازه بدهم اعضای بدنش را جدا کنند.

 

دروازه‌ای میان مرگ و زندگی

عصر شنبه، پس از روز‌ها نگرانی، خانواده صالح، رضایت خود را برای اهدای عضو اعلام کردند. عاطفه‌خانم می‌گوید: از همان شنبه که رضایت دادم، احساس کردم در قلبم جایی خالی است. می‌دانستم که اراده صالح از اراده من جلوتر است. همان روز، نامه انتقال صالح را از بیمارستان تربت‌حیدریه به بیمارستان منتصریه مشهد گرفتیم. از دکتر‌ها خواستم دوباره با دستگاه‌های مشهد از او نواز مغزی بگیرند تا اگر یک‌صدم درصد هنوز امکان زنده‌ماندن وجود دارد، از او دریغ نکنم، اما عصب‌های مغزش درست مثل یک خط صاف روی کاغذ بودند. دیگری هیچ امیدی به برگشتش نبود.

هشت‌روز از تصادف صالح گذشته بود. سه‌شنبه صبح پزشکان متخصص زیادی به بیمارستان منتصریه مشهد آمدند تا عمل پیوند اعضای بدن صالح به‌درستی انجام شود. آن روز برای مادر و پدر صالح بسیار سخت بود.

صالح قلب بزرگی داشت و می‌خواست همیشه به دیگران خیر برساند. با وجود همه درد و سختی‌ای که برایم داشت، رضایت دادم

مادرش می‌گوید: وقتی تخت صالح را از آسانسور بیرون آوردند تا به اتاق عمل ببرند، همان‌جا ایستاده بودیم. آنجا برایم حکم دروازه مرگ را داشت. پسرم هنوز جلو چشم‌هایم نفس می‌کشید و من باید از او می‌گذشتم. هنوز منتظر فرصت بودم ولی دکتر‌ها گفتند تا همین امروز هم خیلی دیر شده است و عمل اهدای عضو بین سه تا پنج‌روز بعد از مرگ مغزی انجام می‌شود. اما بدن صالح مقاومت کرده بود و اهدا بعد از هشت‌روز انجام شد.

 

قلبی که همچنان می‌تپید

صالح حتی در روز‌های آخر هم نشان داد که قلب بزرگی دارد. آقا‌مهدی می‌گوید: با اینکه بدن صالح یک هفته دارو گرفته بود و پزشکان نگران بودند که قلبش دیگر توانایی تپیدن نداشته باشد، خدا خواست و همان قلب پرشور، سالم و پرقدرت به بدن مردی چهل‌و‌هشت‌ساله از تربت جام پیوند خورد.علاوه‌بر قلب، کبد صالح به مردی شصت‌ساله در مشهد بخشیده شد. کلیه‌هایش به دو جوان بیست‌ساله در گلستان و مشهد جان دوباره داد و پوستش مرهمی شد برای بیماران سوختگی. 

صالح صالحان شانزدهمین سال زندگی‌اش را با بخشش به پایان رساند و هزار‌و‌هفتصد‌و‌بیست‌وسومین اهداکننده عضو در دانشگاه علوم پزشکی مشهد شد.

 

اعضای بدن صالح صالحان امیدبخش زندگی دیگران شد

 

دل داغ‌دیده مادر

عاطفه فردین، مادر سی‌و‌هشت‌ساله صالح، هنوز باور ندارد پسرش را از دست داده است. او هنوز چشم‌انتظار است تا پسرش با قد بلند و لبخند شیرینش در را باز کند و به خانه بیاید. تنها جایی که کمی در آن احساس آرامش می‌کند، اتاق صالح است. دفتر‌ها و نوشته‌های صالح را زیر‌و‌رو می‌کند و می‌گوید: سهم من از مادری او یک تکه سنگ شد.

همین مادر، در دلش آرامش دارد و می‌داند بخشی از وجود صالح هنوز زنده است. هر بار که یاد قلب او می‌افتد که در سینه دیگری می‌تپد، یا پوستش که مرهمی برای درد سوختگان شده، کمی تسلی پیدا می‌کند.

او می‌گوید: روزی که رضایت دادم، می‌دانستم همه‌چیز از دست من خارج است. صالح هر‌وقت می‌خواست کاری انجام دهد که من رضایت نداشتم، آن‌قدر پیگیر می‌شد و به روش‌های مختلف من را قانع می‌کرد تا کارش به نتیجه برسد. در این مورد هم همین‌طور بود و اعضای بدنش این همه مدت دوام آوردند تا به نتیجه‌ای که می‌خواست برسد.

 

حسرت به دل مانده پدر

مهدی صالحان، پدر صالح، کارآفرینی است که سال‌ها در کارخانه آرد مشغول به خدمت بوده است. او حسرت می‌خورد که به‌دلیل گرفتاری‌های کاری، کمتر فرصت داشت کنار پسرش باشد. اما هر‌بار که به یاد می‌آورد صالح چگونه مسئولیت‌های خانواده، باغ و کارخانه را به دوش می‌کشید، دلش آرام می‌شود.

او می‌گوید: صالح دل بزرگی داشت. در مدرسه بار‌ها کار دوستانش را به گردن می‌گرفت تا آنها توبیخ نشوند. همیشه دنبال کار‌های نو بود. حتی فاکتور و هزینه‌ها را مثل یک مرد چهل‌ساله دقیق ثبت می‌کرد. همیشه به من ایده‌های کاری بسیاری خوبی می‌داد. هر وقت فرصتی پیدا می‌شد که دو‌تایی کنار هم باشیم، برایم فیلم مستند می‌گذاشت و قهوه درست می‌کرد تا خوابم نبرد و کنار هم فیلم ببینیم.

 

اعضای بدن صالح صالحان امیدبخش زندگی دیگران شد

 

نوجوانی پرشور و پرآرزو

صالح نوجوانی شانزده‌ساله بود، اما رؤیا‌هایی بزرگ داشت. اینها را پدرش می‌گوید و ادامه می‌دهد: از کودکی به ورزش علاقه داشت و با شنا هم شروع کرد. قبل از کرونا سراغ یادگیری واترپلو رفت و دو‌سالی زیر‌نظر مربیان تخصصی، این رشته را ادامه داد. از دو سال پیش هم سراغ بدن‌سازی و بوکس رفت. می‌خواست خوش‌قد‌و‌بالا و سالم باشد. همه کارهایش را طبق برنامه انجام می‌داد. از یک سال قبل به فکر گرفتن کارت بازرگانی افتاده بود. همیشه دوست داشت مستقل عمل کند و می‌خواست که در همه کار‌ها پشت و پناه من باشد.

در طول مراسم خاک‌سپاری صالح بار‌ها دوستانش از لطف و مهربانی‌های او به خانواده‌اش گفتند. پدرش می‌گوید: در مراسمی که شب وفات حضرت رقیه (س) در مدرسه «انرژی هسته‌ای» برگزار شد، صالح از همان ابتدا، کنار هم‌کلاسی‌ها و کادر دبیرستان پای کار بود.

همیشه دوست داشت مستقل عمل کند و می‌خواست که در همه کار‌ها پشت و پناه من باشد

به گفته دوستان و معلمانش از هیچ کمکی دریغ نکرد. تا وقتی کار‌ها تمام نشد، به خانه برنگشت و تا نیمه‌شب همراه دو تا از دوستانش همه ظرف‌ها را شست و بعد به خانه آمد. اینها همه به همان روحیه تعهد و مسئولیت‌پذیری او بر‌می‌گشت.

 

مهر ماندگار صالح

اول مهر امسال برای مادر صالح روز خیلی سختی بوده است. مدرسه انرژی هسته‌ای به خانه‌شان نزدیک است و وقتی زنگ اول مهر به صدا درآمد، مادر از گوشه در مدرسه، داخل حیاط را نگاه می‌کرد و چشمانش به دنبال صالح بود. عاطفه‌خانم می‌گوید: انگار صالح می‌دانست که اول مهر چقدر دلگیرم. همان روز به جلسه خیران «میزبانان خورشید» دعوت شدم. همه خیران آن روز به‌خاطر اهدای عضو، از ما قدردانی و تشکر کردند. وقتی لوح تقدیر را دستمان دادند، در دلم گفتم این هم کار خودت بود تا من را از دلگیری درآوری.

حرف آخر این پدر و مادر دل‌شکسته این است که قدر با‌هم‌بودن را بیشتر بدانیم. عاطفه‌خانم می‌گوید: هیچ‌کس از یک لحظه بعد خود خبر ندارد، درست مثل صالح که وقتی می‌خواستیم از مشهد به تربت حیدریه برویم، ساک ورزشی و دستکش‌های بوکسش را هم برداشت و فکر می‌کرد تا یک‌ماه دیگر که به مشهد برمی‌گردد، چیز دیگری نیاز ندارد؛ ولی مرگ امانش نداد و ما را با داغی در دل برای همیشه تنها گذاشت.

 

* این گزارش شنبه ۱۲ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۰ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44