کد خبر: ۱۲۵۶۱
۰۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۰
مهمان‌نوازی خادم مسجد فاطمیه از زائران

مهمان‌نوازی خادم مسجد فاطمیه از زائران

ابراهیم فاروقی خادم مسجد فاطمیه هراتی‌ها می‌گوید: در یکی از زمستان‌های چند‌سال پیش، مردی از شهرستان به مشهد رسید. غریبه‌ای خسته، اما مؤدب، که بعد‌از نماز، از من خواست اجازه دهم شب را در مسجد بماند.

اکرم رحمانی| در یکی از کوچه‌های قدیمی خیابان شهید‌کاشانی در محله بالاخیابان، هنوز خانه‌ای هست در همسایگی مسجد فاطمیه، با سقفی چوبی، دیواری رنگ‌ورورفته و حیاطی پر از درخت شاتوت و تاک انگور. مردی که در این خانه زندگی می‌کند باآنکه بی‌هیاهو کار می‌کند، کمتر‌کسی در این خیابان قدیمی پیدا می‌شود که او را نشناسد و صدای اذان او به گوشش نخورده باشد.

ابراهیم فاروقی، متولد‌۱۳۱۳، روزگار جوانی‌اش را با خواندن اذان در مسجد گذرانده، آن‌وقت‌ها مکبر بوده است و حالا هم، بعد‌از این‌همه سال، خادمی ساده و صبور است؛ کسی که هنوز با چای گرم و دلی روشن از نمازگزاران پذیرایی می‌کند. آدمی که خودش را پشت دَم‌نوش‌ها و لبخند‌های آرام پنهان کرده، اما قصه‌اش پر از صداست.

 

مسجد پناه مردم بود

فاروقی از گذشته‌ها با ذوق یاد می‌کند. یادش هست وقتی جوان بود، در مسجد فاطمیه هراتی‌ها صندوقی بود بی‌تابلو و نام. اگر کسی تنگ‌دست می‌شد، اگر دختری جهیزیه کم داشت یا پسری کرایه خانه‌اش عقب افتاده بود، پناه می‌برد به امام جماعت. آن صندوق بی‌صدا، گره از کار خیلی‌ها باز می‌کرد. آقا‌ابراهیم می‌گوید: «هیچ‌کس شرمنده نمی‌شد، حتی اگر چیزی برای برگرداندن نداشت.» مردم مشکلاتشان را وسط مسجد، بی‌ترس از قضاوت، با روحانی مسجد در‌میان می‌گذاشتند و گره‌ها همان‌جا باز می‌شد.

امروز، او دیگر مکبر نیست و نوجوان‌ها تکبیر نماز را می‌خوانند، اما هنوز همان مسیر را ادامه می‌دهد؛ قبل از اذان می‌آید، سماور را روشن می‌کند و جانماز‌ها را مرتب می‌چیند. نمازگزاران این مسجد قدیمی ثابت هستند و اگر کسی دیر برسد، فاروقی، استکان چایش را گوشه‌ای نگه می‌دارد. مسجد برای او فقط دیوار و شبستان نیست؛ پر از خاطره‌های دل‌چسب است.

 

خادم قدیمی مسجد فاطمیه کوچه حمام‌باغ، از مهمان‌نوازی مسجدی‌ها می‌گوید

 

فکر مهمان امام‌رضا (ع) در‌میان شعله‌های آتش

آقا‌ابراهیم در‌میان خاطرات بسیاری که از لحظه‌لحظه حضورش در مسجد محله دارد، شبی سرد را به یاد می‌آورد که شعله‌های ناگهانی، سرما و گرما را در هم تنید.

او تعریف می‌کند: در یکی از زمستان‌های چند‌سال پیش، مردی از شهرستان به مشهد رسید. غریبه‌ای خسته، اما مؤدب، که بعد‌از نماز، از من خواست اجازه دهم شب را در مسجد بماند.

آقا‌ابراهیم که مثل همیشه، می‌خواست مشکل مسلمانی برطرف شود، با امام جماعت هماهنگ کرد و مرد را به اتاقی تازه‌رنگ‌شده در مسجد برد. بعد به خانه رفت، چند پتو آورد. اما سرمای هوا استخوان‌سوز بود. مهمان گفت: «کاش می‌شد یک بخاری باشد...»

روز بعد ابراهیم بخاری کوچک خانه‌اش را به اتاق مسجد آورد. خودش آن را روشن کرد، رفت بالا که دودکش را بررسی کند. وقت برگشت، تا درِ اتاق را باز کرد، ناگهان انفجاری رخ داد. صدای مهیبی که حیاط مسجد را لرزاند. شعله‌ای برخاست و بخاری منفجر شد. مرد غریبه بیرون بود، اما حاج‌ابراهیم درست جلو در ایستاده بود. آتش به دست‌ها، صورت و لباس‌هایش رسید و سوخت، ولی همان لحظه فقط به یک چیز فکر می‌کرد: «خدایا مهمانت آسیبی ندیده باشد.»

کسبه اطراف با شنیدن صدا آمدند. اورژانس رسید. سوختگی سطحی بود، اما دردش عمیق. حاج‌ابراهیم می‌گوید: تا امروز جای سوختگی روی دست‌هایم سنگینی می‌کند، اما دلم سبک است. انگار امتحانی بود برای سنجش میزان صداقت و نیت خالص. خداراشکر می‌کنم که سربلند بیرون آمدم و آن لحظه فقط به زائر امام‌رضا (ع) که مهمان مسجد بود، فکر می‌کردم.

از آن شب به بعد، هر وقت بخاری‌ای روشن می‌کند، با حوصله همه‌چیز را بررسی می‌کند. هر ظهر، وقتی میان سایه شاتوت و برگ‌های مو، دانه‌ها را روی زمین می‌پاشد، لبخند می‌زند. نه‌فقط برای پرنده‌ها، بلکه برای همه آنهایی که هنوز خانه‌ای چوبی، دلی آرام و نیتی روشن دارند.

 

* این گزارش شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۹ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:44