کد خبر: ۱۲۴۸۳
۲۳ تير ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
شهید جنگ ۱۲ روزه جا پای پدرش گذاشت

شهید جنگ ۱۲ روزه جا پای پدرش گذاشت

محسن یاسائی بچه محله امیرآباد مشهد، غروب ۳۱‌خرداد‌۱۴۰۴ حین انجام‌وظیفه و مقاومت در‌برابر تجاوزات دشمن در نطنز اصفهان مجروح شد و پس‌از چند‌روز، ۱۳‌تیرماه به شهادت رسید.

هر کانال محلی منطقه ۶ را که باز می‌کنم، نام او را می‌بینم و به هر کوچه از کوچه‌پس‌کوچه‌های محله امیرآباد که قدم می‌گذارم، تصویری از او به چشمم می‌خورد. اگرچه حالا که رفته، بیشتر شناخته‌شده است، بودنش هم به‌اندازه رفتنش کیفیت داشت. ۳۷‌سال بیشتر نداشت. مرد خانواده بود، همسری فداکار و پدر چهار فرزند خردسال و مراقب مادر کهن‌سالش.

حالا، اما دو هفته بیشتر از پر‌کشیدن شهید محسن یاسائی نمی‌گذرد و داغ رفتنش هنوز بر دل هم‌محله‌ای‌هایش تازه و یاد جوان خونگرم و پرانرژی و کمک‌رسان محله که در همه رویداد‌های محلی حضور داشت، جاودان است. بنا به دغدغه‌هایی که داشته، دست روزگار، او را به سپاه و مشغول‌شدن در این ارگان می‌رساند، به محل خدمتش در شهرستان نطنز.

او غروب ۳۱‌خرداد‌۱۴۰۴ حین انجام‌وظیفه و مقاومت در‌برابر تجاوزات دشمن مجروح شد و پس‌از چند‌روز، ۱۳‌تیرماه به شهادت رسید.

 

آرزوی شهادت در دل

پیش‌از ورود به منزل شهید در ذهنم فضایی غم‌زده را تصور می‌کنم؛ جایی که انتظار دارم همه از غم عزیز تازه‌از‌دست رفته‌شان اشک بریزند و از هر گوشه، ناله و فغانی به گوش برسد. اما به‌محض ورود به این خانه کوچک و ساده، تمام تصوراتم رنگ می‌بازد. همه ساکت و آرام نشسته‌اند. این آرامش در چهره همسر شهید بیشتر از افراد دیگر دیده می‌شود.

منصوره حقایق، یقین و اطمینانی عجیب در نگاهش دارد. انگار در دل این داغ بزرگ، چیزی هست که او را سرپا نگه داشته است.

با او هم‌کلام می‌شوم و دلیلش را از خودش می‌پرسم. می‌گوید: وقتی محسن مجروح شده و به کما رفته بود، فقط باخدا حرف زدم. می‌دانستم که محسن همیشه آرزوی شهادت داشت. گفتم خدایا، هر چه مصلحت توست همان بشود. من به خواست تو راضی‌ام. اگر بخواهم که محسن به‌خاطر من بماند، می‌شود عین خودخواهی. از آن لحظه به بعد تسلیم بودم، تسلیم تمام اتفاق‌هایی که پیش آمد.

این آرامش را در چهره مادر شهید هم می‌شود پیدا کرد؛ زنی که داغ‌دیده‌تر از آن است که غم برایش غریبه باشد. فاطمه نوروزی، مادری که ده سال پیش همسر جانبازش را از دست داد و بعد از آن، تنها امید و دلخوشی‌اش در زندگی همین پسر کوچک‌ترش بود؛ محسن.

خانه‌اش در همین محله، فقط چند کوچه با خانه محسن فاصله دارد؛ «هیچ روزی نمی‌گذشت که محسن به من سر نزند و احوالم را نپرسد. هر روز غروب بعد‌از کار پیش از آنکه به خانه خودش برود، به من سر می‌زد. اولین چیزی هم که می‌گفت این بود: ننه خوشگله چطوره؟».

در ذهنم فضایی غم‌زده را تصور می‌کنم؛ جایی که انتظار دارم همه از غم عزیز تازه‌از‌دست رفته‌شان اشک بریزند

 

پدر، الگوی پسر

جمله‌اش را که تمام می‌کند، قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر می‌شود و ذهنش به سال‌های دور سفر می‌کند، به روز‌هایی در روستای باخرز؛ جایی‌که محسن را به دنیا آورد، آخرین پسر از میان‌هشت فرزندش؛ «محسن پسر مؤدب و آرامی بود. البته بازیگوشی و شوخ‌طبعی خودش را هم داشت. با خواهر و برادرهایش شوخی می‌کرد و خانه را پر از خنده می‌کرد.»

الگوی محسن از همان کودکی، پدرش بود؛ پدری که در جنگ تحمیلی در جزیره مجنون مجروح شده بود، ترکش‌خورده بود و موج انفجار جسم و روحش را برای همیشه درگیر کرده بود. ۲۵ سال تمام در بستر بیماری بود. محسن همراه مادر، پدرش را تیمار می‌کرد، دارو و دواهایش را تهیه می‌کرد و همیشه برای رسیدگی به پدرش حاضر و آماده بود، اما او سرانجام در سال‌۱۳۹۳ به شهادت رسید.

محسن می‌خواست شبیه پدرش باشد، الگوی زندگی‌اش او بود. همین هم بود که مثل او در سپاه پاسداران مشغول به کار شد. منصوره حقایق تعریف می‌کند که سال‌۸۸ که ازدواج کردند، در همان جلسه اول خواستگاری محسن به او گفت که فعلا در راه‌آهن کار می‌کند، اما آرزویش کار در سپاه و خدمت در نظام است.

همین هم شد که سال۸۹ بالاخره در سپاه استخدام شد؛ «شیفت‌های طولانی داشت و گاهی مأموریت‌های چندروزه به شهر‌های دیگر هم می‌رفت، اما هیچ‌وقت حس نکردم که دست‌تنها هستم. محسن برایم یک پشتوانه و حامی قوی بود. دلم همیشه به بودنش گرم بود. وقت‌هایی که می‌آمد خانه، بچه‌ها را سرگرم می‌کرد که من استراحت کنم. برایش مهم بود که خسته نشوم و همیشه آرامش داشته باشم.»‌

 

این بار سوغاتی...

ریحانه و فاطمه دو فرزند بزرگ‌تر رابطه‌ای عمیق و عاطفی با پدرشان داشتند. ریحانه دوازده‌ساله است و خاطرات شیرین بسیاری از پدرش دارد؛ «من همیشه دختر لج‌باز و یک‌دنده‌ای بودم؛ اما یک‌بار به‌خاطر ندارم که پدرم با من دعوا کرده باشد. همیشه در کمال آرامش با من منطقی و آرام حرف می‌زد و من هم قبول می‌کردم.»‌

هیچ روزی نمی‌گذشت که محسن به من سر نزند و احوالم را نپرسد

فاطمه یازده‌ساله هم از خاطراتش می‌گوید؛ «تولد‌ها برایش اهمیت داشت. عادت داشت که همیشه تولد همه را تبریک بگوید و جشن بگیرد. این رسم همیشگی خانه ما بود که برای تولد هم جشن بگیریم، کادو بخریم، کیک بپزیم و فضای خانه را شاد کنیم. پدرم هر مأموریتی که می‌رفت، برای ما سوغاتی می‌آورد. این بار اما....»

ریحانه و فاطمه انگار هنوز رفتن پدرشان را باور نکرده‌اند. وقتی از خاطراتشان می‌گویند لبخند می‌زنند و غرق روز‌های خوب شیرین گذشته می‌شوند.

 

محسن یاسائی در حمله رژیم صهیونیستی جانش را فدا کرد

 

خداحافظی طولانی این بار

آنها از آخرین وداع با پدرشان می‌گویند؛ از شبی که هیچ‌کس باور نداشت قرار است آخرین دیدار باشد. غروب روز ۲۸‌خرداد بود که تلفن محسن به صدا درآمد. صدایی جدی آن‌سوی خط از او خواست که بی‌درنگ خودش را به اصفهان برساند. رژیم کودک‌کش صهیونیستی تازه حمله را آغاز کرده بود و محسن می‌دانست روز‌های سختی در پیش است.

وقتی تماس قطع شد، بچه‌ها را یکی‌یکی در آغوش گرفت، دستی بر سرشان کشید و لبخندی مهربان به چهره‌شان زد. گرمای خداحافظی آن شب هنوز در دل ریحانه و فاطمه مانده است.

منصوره، همسر شهید، می‌گوید: همیشه موقع رفتن گرم و صمیمی با تک‌تک ما خداحافظی می‌کرد، اما آن شب خیلی عمیق‌تر و صمیمی‌تر بود. انگار خودش حس کرده بود که این رفتن مثل بقیه رفتن‌ها نیست.

سه روز بعد، همان‌طور‌که خانواده لحظه‌شماری می‌کرد تا خبری از او بگیرد، تلفن دیگری زنگ خورد؛ این بار خبری تلخ و سنگین‌تر از توان شنیدنشان. محسن در حین انجام مأموریتش مجروح شده بود. اما آنها هنوز هم به دلیل مسائل امنیتی اطلاعات دقیقی از محل خدمت و چگونگی مجروح‌شدنش در دست ندارند.

 

قلبی که برای مردم می‌تپید

محسن چند‌هفته در بیمارستانی در اصفهان در سکوت و بیهوشی مطلق به سر برد. در این مدت منصوره، همسرش، خودش را به او رساند. کنار تختش نشست، دستان بی‌جانش را در دستان خودش گرفت و برایش حرف زد. از بچه‌ها گفت، از خانه‌ای که بی‌حضورش سوت‌وکور شده بود. دلش می‌خواست محسن برای لحظه‌ای چشم باز کند و آخرین نگاهشان گره بخورد، اما انگار محسن، راهش را انتخاب کرده بود.

سرانجام غروب روز ۱۳‌تیرماه ۱۴۰۴، قلبی که برای مردم و کشورش می‌تپید، ایستاد. محسن یاسائی شهید شد؛ درست همان‌طور‌که سال‌ها آرزویش را در دل داشت.

 

محسن یاسائی در حمله رژیم صهیونیستی جانش را فدا کرد

 

وداع با شهید محله

مراسم وداع و تشییع پیکر پاک شهید پاسدار محله امیرآباد، صبح شانزدهم تیر برگزار شد. اهالی و شهروندان از همه نقاط، خودشان را به این مراسم رسانده بودند. خیابان امیرآباد از حضور مردمی پر شده بود که دسته‌دسته آمده‌بودند تا با شهید وداع کنند.

 

دوست بچه‌های محله

بسیاری از اهالی درحالی‌که تصویر شهید را در دست داشتند، در مراسم عزاداری شرکت کرده بودند. در میان آنها فاطمه امیری هم دیده می‌شد؛ یکی از همسایه‌های شهید که حضور پررنگ او و خانواده‌اش در مسجد و محله را خوب به‌خاطر داشت.

آقامحسن یکی از همان معدود آدم‌هایی بود که حرف و عملش یکی بود

او می‌گوید: پارسال محرم همین موقع‌ها بود. همسر شهید هنوز باردار بود، اما باز هم همراه با شهید در مراسم عزاداری حضور پیدا می‌کردند.

فاطمه امیری از اخلاق و رفتار شهید هم می‌گوید، از مهربانی‌هایی که زبانزد اهالی محل بود و لبخندش تنها برای بزرگ‌تر‌ها نبود، حتی کودکان هم از محبتش سهم داشتند؛ «پسرم می‌گفت آقا‌محسن برایشان توپ فوتبال خریده بود. گاهی خودش هم با بچه‌ها در کوچه بازی می‌کرد، پا به توپ می‌شد و چنددقیقه‌ای مثل یک دوست، نه یک بزرگ‌تر، همراهشان بود.»

 

حرف و عملش یکی بود

بعضی از اهالی، تصویر شهید را روی شیشه ماشین‌ها، سردر مغازه‌ها یا دیوار خانه‌هایشان چسبانده‌اند، تا نام و چهره‌اش در کوچه‌پس‌کوچه‌های محله زنده بماند. علی مرادی، یکی از جوانان محله، را همان‌وقت می‌بینم که تصویر شهید را پشت شیشه خودرو‌یش نصب می‌کند؛ جوانی بیست‌و‌نه‌ساله که محسن را دورادور می‌شناخته.

علی می‌گوید: این روز‌ها کمتر‌کسی پیدا می‌شود که بی‌ریا و بی‌ادعا زندگی کند. آقامحسن یکی از همان معدود آدم‌هایی بود که حرف و عملش یکی بود. محله به آدم‌هایی مثل او نیاز دارد؛ به الگو‌هایی که یادشان به ما راه را نشان بدهد.

 

* این گزارش دوشنبه ۲۳ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۱ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44