
روایتی از نوستالوژی دستخطها و نامه رسانها
زهره بهمنپور| حاضر است هر کاری را برای فهمیدن نشانی انجام دهد. چندبار اول تا آخر نشانی را مرور میکند و باز چیزی دستگیرش نمیشود. در هفته یکیدو نامه اینطور دستشان میرسد؛ نامههای دستخط دکتری...
کارشان از ۶ و ۷ صبح شروع شده و تا شب ادامه دارد. اوایل فکر میکرد درس را حتما برای دکتر و مهندسشدن میخوانند و فقط دکترها و مهندسها میتوانند به آدمها خدمت کنند، اما حالا میفهمد اشکهای شوق پیرزن، پای دستخط پسرش که شهرستان زندگی میکند و روزها دور بوده و او نامهاش را به دست پیرزن رسانده است، نشاندهنده بهترین خدمت است.
هیچ لحظهای را در عمرش به شیرینی زمانی که گذرنامه رفتن خانه خدا را گذاشته توی دستهای پیرمرد سراغ ندارد؛ بغضی که نشکسته دعایش کرده بود: «پسر خدا دستت را بگیرد الهی». آن روز از خوشحالی بغض کرده بود که میتواند کاری کند تا خدا دستش را بگیرد. میخواست خدا یک جای دنیا که شده دستش را بگیرد و به عشق این دعا ۱۱سال موتورسواری در پیچوخم گلشهر را تجربه کرده است؛ روزهای بوران زمستان و گرمای تابستان. سردی و گرما توفیری نداشت، وقتی میدانست چشمهایی منتظر آمدن او و این دستخطهایند.
محمد رئیسی حالا آنقدر راهبلد و استاد شده که کوچهها را چشمبسته برود؛ حتی نشان روی پاکت را که ببیند، بفهمد دستخط چه کسی برای کدامیک از اهالی میتواند باشد. قند توی دلش آب میشود، وقتی اهالی محله میگویند نامهرسان آمد؛ بیشتر وقتی کلون دری را میزند که میداند صاحبش چشمانتظاریاش آنقدر زیاد است که کلمهها را روی چشمهایش میگذارد و با آنها روزگار میگذراند. برای او خیلی مهم است بداند که آدمها برای هم چه میفرستند؛ خواهری که دلتنگیهای سالهای دوری از برادرش را با کلمه جبران کرده و مادری که هر ساعت را با چشمانتظاری پر کرده است.
گفتم اینها را بفرستیم
بین این همه آدم نمیدانم قانون اجباری را چرا من باید رفته باشم، اما اشکالی ندارد؛ رعیتزادههایی مثل من همیشه باید اجباریهایشان را رفته باشند. انشاءا... که برگشتم با همین میرویم خدمت کدخدا دستبوسی.
اینجا هوا گرمتر از قلعه خودمان است. شبهایش پر از پشه میشود. لباس خدمت به تنم سخت میشود، وقتی رد پشه روی تنم مانده است و اذیتم میکند، اما چارهای نیست دیگر.
من حرف زیاد خدمتتان دارم، باشد سر فرصت، اما یکی از دخترهای فامیل پیغام مرا ببرد پیش نرگس که دلتنگی نکند انشاءا... این دو سال زود تمام میشود. نرگس تا فکرش را بکند رفتهایم سر زندگی.
نامهها و انواع آن
نوشتن نامه، قاعده و قانون دارد؛ نامهها در وهله اول به دو نوع تقسیم میشوند؛ نامههای اداری و رسمی، نامههای خصوصی و دوستانه. البته خود نامههای اداری هم دو نوع را شامل میشود: نامههای اداری و ابلاغی و نامههای کوتاه و تبریک.
از همینجا مشخص است که نگارش نامهها قواعد و اصول خود را دارد. آنچه برای نامههای اداری لازم است، نثری صریح و خلاصه و بیابهام است و در شروع و پایان آن، کلمات احترامانگیز و دور از چربزبانیها و تعارفهای مرسوم استفاده شده است. این نامهها باید بدون خطخوردگی و غلط املایی بوده و در بالای نامه، تاریخ نوشتن آن درج شده باشد.
طول نامههای خصوصی باید با نوع مناسبات نویسنده و گیرنده تنظیم شده باشد. انتخاب کاغذ مناسب و خط خوانا و سطور مرتب و پاکیزه از دیگر مواردی است که حتما باید در همه نامهها رعایت شود.
دوره کاری پدرش میرسد به سالهای جنگ و حتی قبلتر از آن که گونیگونی نامههای رزمندههای جنگ را میرساندند
با زندگی آدمها روزگار میگذراند
شهر پر از قصه ما جریاناتی دارد؛ او یکنفس با خیلی از خندهها خندیده و با اشکها بغض کرده است. خیلیها مثل او روایت زندگی آدمها را در کوچهپسکوچههای شهر دنبال میکنند. زندگی کاریشان به خبرنگارها میماند؛ به ژورنالیستهایی که عاشق هیجانند و ماجراجویی؛ لابهلای این همه پاکت سفید جریانهایی را دنبال میکنند که میتواند روایت یک داستان شیرین و خواندنی باشد. برایش اصلا مهم نیست که دیگران از پستچی و نامهرسانبودن او چه برداشتی دارند؛ مهم این است که او بیشتر از پشتمیزنشینی، رفتن در دل کوچهها را دوست دارد.
میگوید: پدرم هم نامهرسان بوده است. دوره کاری پدرش میرسد به سالهای جنگ و حتی قبلتر از آن که گونیگونی نامههای رزمندههای جنگ را میرساندند دست خانوادههایشان.
در خاطرات و تعریفهای پدرش شنیده زمانهایی که نه تلفن بوده و نه ایمیل، آدمها با همین کلمهها زندگی میکردهاند؛ آنهایی که از پشت سنگر و قبلاز شهادت رزمندهها مینوشتند: روی ماهت را میبوسم مادر، حلالم کن...
ترافیک نامههای آن زمان خیلی زیادتر از حالا بوده و چشمبهراهی زیاد داشته است، اما این بهمعنای این نیست که کار آنها کمتر شده است.
اینها را پستچی کوی رضائیه و سجادیه تعریف میکند که اصلا دنبال این نیست به یک پست مهم برسد؛ از همین زندگی و کاری که دارد، نهایت لذت را میبرد.
خاطرات پستچی ۳۲ ساله کوی رضائیه چند بخش میشوند؛ یکی به روز بعداز استخدام برمیگردد که میخواسته کارش را با موتور و محلهای شروع کند که نامهای خیابانهایش برایش عجیب بوده. نشانی اینطور نوشته شده بود: کوچه درخت توت؛ برسد به دست حاجی...
و خاطراتی که تلخیاش همیشه با او میماند، مثل ماجرای روزی که گواهینامه پسر ۲۲ساله را دست مادرش رسانده و مادرش از حال رفته بود و او بعدها فهمیده بود که فقط ۱۰ روز است از مرگ پسر جوان میگذرد.
نوستالوژی دستخطها
«خدمت حاجمیرزا سلام عرض میکنم امسال برف زیاد باریده است. خوب است. نوروز خوبی داریم. در کوچه پر از برف جای ما را خالی کنید. خوشحالیم که میتوانیم بهار چیزی بکاریم تا تابستان قحطی نباشد. انشاءا... که امسال خودمان تشریف میآوریم سر سیبها و گیلاسها و حسابها را باز میکنیم. خانه تابستانی امسال را باید تعمیر کنیم تا وقت استراحت دردسرساز نباشد. تابستان امسال را خیلی وقت است منتظرم. نامه را میدهم میرزاعباس بیاورد. انشاءا... محصول که رسید، برای او هم سهمی کنار میگذارم. یکبهیکتان را میبوسم.»
* این گزارش در شماره ۱۳۲ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۲۲ دی ماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.