
اگر حوالی ظهر در مسیر حرممطهر عطر چای را احساس کنید و در آن لحظه به چهارراه شهدا رسیده باشید، پشت سر نادرشاه سواره و ملازمان رکابش، کمی آنطرفتر از نردههای باغ و ابتدای شیرازی ۱۷ در محله راه آهن مشهد، کافهای ساده با آدمهایی بیآلایش را خواهید یافت. آنوقت میتوانید به صاحبان خوشروی آن یک چای قند پهلو سفارش دهید که نوشیدن آن فارغ از گرما و سرما تشنگیتان را رفع کند و نیرویی دوباره در تنتان بدواند.
ضمن اینکه با استشمام رایحه دیزی ممکن است هوس کنید و سیر یا گشنه، دیزیسنگی هم از کافهچیها بخواهید. در فاصله آمادهشدن این ناهار دلچسب ایرانی، سیری در مشتریان کافه، آگاهی جالبی به شما میدهد و آن این است که آدمها در اینجا علاقه عجیبی به انگشتر دارند؛ انگشتهای پر از رکاب نقره مزیّن به عقیق و فیروزه و یاقوت و زمرد و... که این را میگویند!
نیمسدهای هست که این دو مرد خوشاخلاق رفاقتشان را ادامه دادهاند و سالهاست که دیگر رفاقتی که با همکاری همردیف بوده، شراکت را نیز بهدنبال آورده است. آنها اگرچه از سال ۷۰ کافه نادری را در کوچه شیرازی ۱۷ راه انداختهاند، پیش از آن هم ۲۵-۳۰ سالی درکنار یکدیگر با چای و صبحانه و ناهار از خلقا... پذیرایی میکردهاند.
محمد محمودی ۶۵ ساله میگوید: کافه ما قبلا دور فلکه حضرت بود؛ با فوت صاحب آن که من و شریکم پیشش شاگردی میکردیم، امتیاز کافه نصیب ما شد. غلامرسول قدیمی ۶۲ ساله هم اضافه میکند: آخر بچههای آن مرحوم به این شغل علاقه نداشتند.
بعد هم میگوید: مغازه ما گوشه صحن رضوی بود که الان در آن نماز میخوانند. گسترش حرم مطهر رضوی، باعث نقلمکان این دو رفیق به محل کنونی میشود و راهاندازی کافهنادری، جایی که امروز علاوهبر محلی برای صرف چای و غذا، پاتوق انگشترفروشهای دور باغموزه نادری که البته معمولا تسبیح و ساعت هم میفروشند نیز هست. قدیمی میگوید: ما اینجا همه جور مشتری داریم؛ از انگشترفروش گرفته تا زوار؛ گاه تکوتوک طلبهها هم به ما سر میزنند.
این کافه پاتوق انگشترفروشهای دور باغموزه نادری است که تسبیح و ساعت هم میفروشند
اما به نظر میرسد بیشتر مشتریها همین انگشترفروشها هستند که روی نیمکتها و پشت میزها نشستهاند و چیزی میخورند یا معامله میکنند.
محمودی عنوان میکند: این مشتریها هوا که خوب است، کمتر میآیند و بیشتر دوروبر باغ مشغول کاسبیاند، اما در سرما از اینجا تکان نمیخورند. زمانهایی که به کافه میآیند، به آنها چهارپنج مُهر یا همان ژتون میدهیم که برای چای خود و مهمانشان است که مشتری آنهاست.
او اضافه میکند: اگر گاهی معاملهای صورت بگیرد، مبلغی هم به ما میدهند؛ وگرنه فقط پول چای یا غذایشان را میپردازند.
این کاسب قدیمی ادامه میدهد: خیلی از مشتریهای ما از مغازه قبلی مشتری ما شدهاند و هنوز که هنوز است، به اینجا میآیند؛ حتی زوار داریم که هر سال که به مشهد میآید، به ما سر میزند.
مشاکبر، قدیمیترین مشتری ما که انگشترفروشی تُرک بود، دستکم ۹۰ سالی دارد و الان خانهنشین شده است. همکارش هم به ما پیرمردی با انگشتهای پر از انگشتر را نشان میدهد که کنار ورودی، پشت میزی نشسته و چای مینوشد: آقای رضایی جزو قدیمیترین افرادی است که به کافه میآید.
شاید باشند کسانی که کافههای شلوغی از این دست را محل رفتوآمد آدمهای ناجور بدانند؛ میپرسیم که آیا اینجا هم با چنین مشکلی روبهرو بوده است؟ محمودی پاسخ میدهد: بالکن را از دست همین افراد جمع کردیم! تا ۱۵ سال پیش بعضی اراذل به کافه میآمدند و میرفتند بالا و در آنجا مشروب میخوردند و حشیش میکشیدند.
گاهی به آنها تذکر میدادیم یا با نیروی انتظامی تماس میگرفتیم که جلوی رویمان میزدند شیشههای مغازه را میشکستند. الان تردد چنین کسانی کمتر شده است. او ادامه میدهد: ما اینجا خیلی اذیت شدیم؛ هنوز هم زمینی افتاده در کنار کافه هست که خلافکارها در آن میخوابند!
ما اینجا همه جور مشتری داریم؛ از انگشترفروش گرفته تا زوار؛ گاه تکوتوک طلبهها هم به ما سر میزنند
نیاز به یادآوری نیست که حرفه کاسبان قدیمی ما خاطرات خوشی هم دارد؛ حرفهای که باعث دوستیها و حتی خویشاوندی شده است. محمودی میگوید: در مغازه قبلی یک مشتری بهنام آقاغلامحسن فضلی داشتیم که آشنایی ما به وصلت انجامید؛ پسر آقای فضلی داماد ما شد. در شغل ما از این حرفها هم پیش میآید!
ضربالمثلی هست که میگوید پنج انگشت هم با هم برادر نیستند! اما این دو شریک و کاسب باسابقه نزدیک به نیمسده درکنار هم کار کردهاند وبا مشکل روبهرو نشدهاند. قدیمی عنوان میکند: در این ۴۰، ۵۰ سال الحمدلله هیچوقت مشکلی با هم نداشتهایم!
سراغ مشتریها میرویم و از آنها درباره کافه میپرسیم. حسین عرب که انگشترفروش است، میگوید: اینجا قبلا مانتوفروشی بود، اما بعد جمع شد و کافه راه افتاد.
سیدجلال حسینی هم که راننده میانسالی است، بیان میکند: ۳۵ سال است که مشتری صاحبان کافهام؛ از بچگی از جاهای شلوغ خوشم میآمده و عادت دارم که روزی یکیدوبار برای صرف چای و احوالپرسی با آشناها به اینجا بیایم. من ۹۰ درصد مشتریهای اینجا را ثابت دیدهام و ۱۰ درصد بقیه هم بیشتر برای خرید و فروش انگشتر میآیند.
دوباره با کافهچیها همکلام میشویم. از این میپرسیم که این همه جنبوجوش و بارگذاشتن دیزی و پختن تخممرغ و دمکردن چای و گرفتن نان و رسیدن به مشتری و... چقدر از وقتشان را میگیرد. پاسخمان این است: از ساعت ۶:۳۰ صبح تا اذان مغرب؛ روزهای جمعه و تعطیل هم مغازه را میبندیم.
کاسبان باسابقه ما زمانی را هم در هفته به زیارت امامشان اختصاص دادهاند؛ زمانی که مغازه تعطیل است. مگر میشود هرروز قبل از بازکردن در کافه، گنبد و گلدستههای طلایی امامرضا را دید و دلتنگ زیارتش نشد؟!
موقع ناهار شده و انگشترفروشها، اگر نخواهند ناهار سفارش بدهند، داخل کافه نمیمانند و کاسبیشان را به بیرون و کنار نردههای باغ میبرند. حالا فقط مشتریهایی که دیزیسنگی یا نان و پنیر یا نیمرو و دیگر مشتقات تخممرغ سفارش میدهند، میمانند و ما هم آدمهای کافهنادری را باید راحت بگذاریم؛ باید برویم و صاحبان کافه را تنها بگذاریم تا حواسشان به مشتریها باشد و دیزیسنگیای که داخل دیزیپزِ استیل بارگذاشتهاند و سماور چای و... باید برویم سراغ انگشترفروشها!
* این گزارش یکشنبه، ۲۲ اردیبهشت ۹۲ در شماره ۵۳ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.