کد خبر: ۱۰۹۰۰
۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۰

۴۶ سال کافه داری حاجی قهوه‌چی در میان کوه‌های خلج!

حاج قربان‌علی غلامی معروف به حاجی قهوه‌چی، ۴۶ سال است که کار استخراج سنگ‌ها از کوه های خلج را انجام می‌دهد. تنها دارایی او کافه‌ای با ۶۲ سال قدمت به نام خلج واقع در روستایی به همین نام است.

وقتی دلِ حاجی قهوه‌چی از شهر کنده می‌شود، به کوه‌های خلج پناه می‌آورد؛ کو‌ه‌هایی که ایستاده‌اند تا ستون‌های قرص و محکم زمین باشند و پناهنده دل‌های تنها.

در دل آنها غار مغان و هفت حوض از دوران کهن، نهفته است تا کوهنوردان و عاشقان طبیعت را به دامانش بکشد و معادن پر‌برکتش هم نعمت بخشد به سفره معدن‌کاران.  بله، تقریبا ۷۰ سال است، از دل کوه‌های خلج، سنگ استخراج می‌شود و بر ساختمان‌ها، دیوار‌ها و کف شهر‌های دور و نزدیک می‌نشیند.

سنگ سفید خلج، سنگ کالار، گرانیت و... که با وجود تزیینی‌بودن، به استواری و ماندگاری مشهور است. خوب است بدانید که سنگ‌های صحن حرم امام رضا (ع) نیز از دل همین کوه‌های دلداده استخراج می‌شود تا به پابوسی آستان حق برسد.  

حالا این وسط سهم و نصیب حاج قربان‌علی غلامی معروف به حاجی قهوه‌چی، ۴۶ سال استخراج همین سنگ‌ها از این معادن پر‌برکت است. قوت بازویش هم اول صبحی از روی کوه چین‌کلاغ که گنبد و بارگاه آقا علی‌بن موسی‌الرضا(ع) از روی آن دیده می‌شده، سلام‌دادن و مددخواهی از آن حضرت بوده است.

تمام زندگی او در رفت‌وآمد و کار در معادن کوه‌های خلج و کافه‌ای با ۶۲ سال قدمت به نام خلج واقع در روستایی به همین نام گذشته است. این کافه که تنها دارایی اوست، در مسیر جاده دومکان تاریخی هفت‌حوض و غارمغان قرار گرفته.  

بعد از محله سیدی مشهد و از سر خیابان خلج در محله خلج مشهد تا این کافه فقط یک‌کیلومتر و نیم راه است.

اما وجود کافه خلج غنیمتی برای کوهنوردان و گردشگران شهر هم هست تا ساعتی در آن استراحت کنند و باصفاترین چای و نیمروی عمرشان را از دست صاحبان این کافه که بهترین راهنمای حرکتشان هم هستند، صرف کنند.

 

۲ روز بعد از یک شیشِ!  

دو‌روز از پنجاه و‌ششمین روز سال گذشته که راهی «کافه خلج» می‌شویم. گفته شده در روز‌های ششم، شانزدهم، بیست‌وششم، سی‌وششم، چهل‌وششم، پنجاه‌وششم و شصت‌وششم از آغاز فصل بهار- دو سه روز قبل یا بعد از این «شیش»‌ها- بارانی تند و سیل‌آسا می‌بارد که با رسیدن به روز هفتادم، می‌گویند: «هفتاد افتاد!» یعنی باران‌های سیل‌آسا تمام شد و خرمن‌ها افتادند و آماده درو شدند.

اینها را فاطمه محبوب، همسر حاجی می‌گوید آن‌هم دوروز گذشته از یک «شیش» و در هوایی که بیم بارانی سیل‌آسا دارد! از خیابان خلج مستقیم بالا می‌رویم. رو‌به‌رویمان کوه‌های خلج است که در دل آنها نقطه‌های سفیدی برق می‌زند.

 

مثل یک غار سنگی!

در و دیوار کافه با سنگ‌های گرانیتی مشکی تزیین شده است مثل یک غار سنگی! روی رف سه‌شیشه بزرگ گذاشته‌اند که داخل یکی مار کبری، دیگری مارشتری و یکی هم مار کفچه یا افعی است، هرکدام پیچیده دور خودشان و در میان الکل آرمیده‌اند. در مقابل رف، آکواریومی با چند ماهی بزرگ و پرتحرک روی طاقچه است.

یک آشپزخانه کوچک، چند تخت و تکه فرش‌های مندرس روی آنها تنها دارایی‌های این کافه هستند. اما تنها چیزی که در میان این همه سیاهی برق می‌زند، قاب سفید و خاک‌گرفته‌ای است که تصویر یک خانه بسیار قدیمی در میان شاخ و برگ‌های درخت توت روی آن نقش بسته است. روی این تابلو دو کوه بلند، درست پشت خانه به هم وصل شده‌اند.  

در بیرون کافه هم چند تخت در محوطه بیرونی قهوه‌خانه جا خوش کرده‌اند. سایه بزرگ یک درخت توت کهنسال روی یکی از آنها افتاده است؛ درختی شبیه همان درخت نقش‌بسته در قاب!  

 

حاجی قهوه‌چی ۴۶ سال است که کار استخراج سنگ‌ها از کوه های خلج را انجام می‌دهد

 

بالای بوم کافه

زیر همان درخت می‌نشینیم و با حاجی غلامی ۶۵ ساله و همسرش، فاطمه محبوب ۵۵ ساله گفتگویمان را آغاز می‌کنیم. حاجی غلامی، ۴۶ سال پیش به اینجا آمده، آن هم وقتی دلش از شهر مشهد کنده می‌شود.

خودش تعریف می‌کند: «در محله عیدگاه متولد شدم. ۱۲ ساله بودم که پدرم فوت کرد. بعد از ازدواج دوباره مادرم، دلم از شهر کنده شد و به روستای خلج آمدم. حدود سال ۱۳۴۶ بود، آن زمان اینجا ۳۰ خانوار زندگی می‌کردند.

آمدم و در این قهوه‌خانه که آن زمان دست عمویم بود، ساکن شدم. روزی ۱۴ ساعت در معدن کار می‌کردم و هفته‌ای هشت‌قِران هم دستمزد می‌گرفتم.»

حاجی شب‌ها بالای بوم همین کافه می‌خوابیده و ستارگان پر سو و چشمک‌زن، تنهایی شب‌هایش را بالای بوم همین کافه پر می‌کردند.

هفته‌ای یک‌بار به محله عیدگاه و خانه بی‌بی‌اش می‌آمده تا هم سری به او بزند هم بی‌بی لباس‌هایش را بشوید. بعد دوباره، پس از اینکه سری هم به مادرش می‌زده، راه کوه‌های خلج را در پیش می‌گرفته...

حاجی غلامی ادامه می‌دهد: «دوسال در معدن کار کردم. با رفتن عمویم از روستا، کافه به من سپرده شد. بعد از آن، هم در کافه از کوهنوردان پذیرایی می‌کردم هم در معدن کار.»

 

حاجی قهوه‌چی تنها نیست

به گفته حاجی، همه کوهنوردان حرفه‌ای مشهد، در راه رفتن به هفت‌حوض، غار مغان یا کو‌ه‌های اطراف، در این کافه از دست او که کم‌کمک به حاجی قهوه‌چی معروف شده، چای خورده‌اند.

قدیمی‌ترهایشان، حدود ۴۰ سال پیش، در لیوان‌های بزرگ ترک، چای درست و حسابی‌ای که دو قِران با آنها حساب می‌کرده،  نوشیده‌اند. چایش هم کله‌مورچه بوده و حاجی آن را از مغازه حاجی غفوری در میدان آب می‌خریده است.

سال‌ها می‌گذرد و سرانجام در‌سالی‌که حاجی و همسرش هردو تاریخ دقیق آن را فراموش کرده‌اند، با هم ازدواج می‌کنند. معدن‌کار قدیمی محله سیدی با لبخند می‌گوید: «حدود ۳۵ سال است که دیگر تنها نیستم و همسرم همراهم شده. در همین روستای خلج زندگی می‌کرد که چشمم او را گرفت.»

آنها پنج‌فرزند دارند که دو پسرشان در همین زمین ۱۳۰۰ متری کافه، خانه ساخته‌اند و به همراه پدر در معدن کار می‌کنند؛ پدری که با وجود اینکه سه‌تا از دریچه‌های قلبش مسدود شده، روزی دوساعت در معدن با بیرم و کلنگ، کار می‌کند.

فرزندانش هم حریفش نمی‌شوند که بدون شک ترک عادت ۴۶ ساله برای حاجی‌غلامی موجب درد بیشتر قلبش خواهد شد. البته یک موضوع ناراحت‌کننده برای او مسئله بیمه‌اش است؛ او هنوز بازنشسته نشده! 

 

کوهنورد نقاش!

زمانی‌که حاجی‌غلامی به این قهوه‌خانه می‌آید، ظاهرش، همانی است که در تابلو کشیده شده.

برایمان توضیح می‌دهد: «اینجا اتاقکی برای قهوه‌خانه بود و کنارش هم آب‌انبار که هر دو را خراب کردیم و به شکل فعلی درآوردیم. درخت توت بزرگ هم جلوی آب‌انبار قرار داشت که تنها اثر باقیمانده از آن زمان است.».

اما تابلوی زیبا اثر کیست؟ معدن‌کار سالخورده تعریف می‌کند: «۳۰ سال پیش کوهنوردی به نام عباس‌جعفری که اتفاقا اهل محله سیدی بود، این تابلو را به عنوان یادگاری و در یک نیم روز  برای ما کشید. او کوهنورد ماهری بود، اما از کوه پرت شد و در دریاچه افتاد.»  

صحبت که به اینجا می‌رسد، حاجی غلامی درباره پیشینه کافه و گردنه خلج می‌گوید: «سال ۱۳۳۰ در این مکان نه کافه‌ای در کار بود و نه اصلا جاده‌ای. مردم به سختی رفت‌وآمد می‌کردند.

ملّاکی به نام حبیب‌ا... هراتی  گردنه خلج را در همین سال با کمک رعیت‌ها و عمله‌ها و با بیل و کلنگ ساخت. آب‌انبار و قهوه‌خانه را هم او بنا کرد تا مردم از آن استفاده کنند.»

۳۶۶ رگ و پی بدن آدم می‌لرزد!

ما باید بلندبلند با حاجی صحبت کنیم، چون گوش‌هایش خیلی سنگین است.

او  بسیاری از سؤال‌های ما را نمی‌شنود و جوابی به آنها نمی‌دهد.

خودش هم که کفری شده بود، از دلیل سنگین‌شدن گوشش این‌طور می‌گوید: «۲۰ سال از بالای کمپرسور پرسروصدا دل سنگ‌های کوه را خالی می‌کردم و آنها را به بیرون می‌کشیدم.

از همان‌جا گوش‌هایم سنگین شد. باورتان نمی‌شود که ۳۶۶ رگ و پی بدن آدم آن بالا می‌لرزد!»

بعد به کوه نوک‌تیز و سیاه‌رنگی که خودش نام «کوه‌سیاه» به آن داده اشاره می‌کند و می‌گوید: «این کوه با ۱۵۰۰ متر ارتفاع، بلندترین کوه خلج است. البته اسم اصلی‌اش «کوه معجونی» به نام همان روستای کنارش است.

۱۸ دقیقه‌ای از آن بالا می‌رفتم. از روی این کوه تمام شهر دیده می‌شود. باور کنید وقتی کوهنوردان از آن بالا صدایم می‌کردند، می‌شنیدم! اما...»

 

۲استکان باروت!

اما معدن‌کار قدیمی محله سیدی فقط روی کمپرسور کار نمی‌کرده که با قلم و چکش، سنگ‌های استخراجی را هم ورقه‌ورقه می‌کرده است.

او درباره شیوه استخراج سنگ‌ها از معدن در گذشته و اکنون این‌طور توضیح می‌دهد: «در گذشته با بیرم ۹۰ سانتی‌متری دل سنگ را سوراخ می‌کردیم و دو‌استکان کوچک باروت داخل آن می‌ریختیم و آتش می‌زدیم.

سنگ‌ها منفجر و تکه‌تکه می‌شد. برای بلندکردن یک‌متر سنگ باید تلاش می‌کردیم تا آن را روی گاری بگذاریم و به شهر ببریم. البته از ۲۰ سال پیش دیگر اجازه منفجرکردن سنگ‌ها را ندادند و با کمپرسور داخل سنگ‌ها را چال می‌زدیم و بعد به بیرون می‌کشیدیم.»

او اضافه می‌کند: «حالا با بولدوزر و لودر تخته سنگ‌های بزرگ را از دل کوه بیرون می‌کشند. ولی ما به همان روش ۴۰ سال پیش با قلم و چکش، سنگ را ورقه‌ورقه می‌کنیم.»  

 

چه برقی می‌زند!

حاجی‌غلامی عاشقانه به تکه‌سنگ‌های گرانیتی خاکستری براقی که در کنار قهوه‌خانه روی هم ریخته شده، نگاه می‌کند و می‌گوید: «نگاه کنید چه برقی می‌زنند! شبیه پولک است.»

۷۰ سال است که سنگ‌های گرانیتی خلج که از همه محکم‌تر و معروف‌تر است، استخراج می‌شود

بعد هم نگاهش به سمت نقطه‌های سفید کوه‌های بلند خلج، جایی که به دلیل استخراج سنگ‌ها حالا به صورت نقطه‌نقطه در آمده، می‌دَود؛ «۷۰ سال است که از آن بالا سنگ‌های گرانیتی به رنگ سیاه، سفید، قرمز و ...، سنگ کالار و سنگ سفید خلج که از همه محکم‌تر و معروف‌تر است، استخراج می‌شود.

این سنگ‌ها با وجود زینتی‌بودن، ساختار و رنگشان را از دست نمی‌دهند و از آنها برای نمای ساختمان، دیوارچینی و کف استفاده می‌شود.

همین سنگ‌های کفِ حیاط کافه، سنگ سفید است که ۲۰ سالی عمر دارد، اما تکه‌ای از آن نشکسته است. سنگ‌های صحن حرم هم از همین سنگ است.»

 

حرم و بارگاه از روی «چِین‌کلاغ»

او ادامه می‌دهد: «سنگ سفید خلج را از کنار کوه چین‌کلاغ که ۱۳۰۰ متر ارتفاع دارد، استخراج می‌کنند؛ تنها کوهی که از روی آن می‌توان حرم و بارگاه را دید.

سر چین‌کلاغ گرد است و در فصل گرما که خشک است، رفتن به آن خطری ندارد. البته روزگاری از «تپه سلام» هم می‌شد حرم را دید که حالا با وجود ساختمان‌سازی‌ها امکان این کار نیست.»

حاجی قهوه‌چی که همه کوه‌ها و آبادی‌های این اطراف را مثل کف دستش می‌شناسد، می‌گوید: «حدود ۱۹ آبادی در این اطراف است. روستا‌های شِلگرد، سربرج، مج، تَجر، خان‌رود، مغان و... که بین ۲۰ تا ۲۰۰ خانوار در آنها زندگی می‌کنند.

آخرین کوه و روستا، مغان است که ۶۰۰ خانوار در آن زندگی می‌کنند. آن سوی مغان هم کوه‌های بینالود است.»

او تا‌کنون وارد غار مغان نشده، اما از کوهنوردان شنیده که می‌گفتند: «روی صخره‌ای در انتهای این غار، خود کوهنوردان نوشته‌اند: بن‌بست.

اما اگر به آن صخره ضربه بزنی، درمی‌یابی که پشتش خالی است! هنوز هم کسی آن صخره را نشکافته و به آن طرف نرفته، چون خطر ریزش دارد.»

 

حاجی قهوه‌چی ۴۶ سال است که کار استخراج سنگ‌ها از کوه های خلج را انجام می‌دهد

 

قوچ، چوپان، ارباب 

اگر به دیدن هفت‌حوض رفته باشید، دیده‌اید که به قدرت خدا حرکت هزاران‌ساله رود‌های جاری در این کوه که از بینالود سرچشمه می‌گیرند، هفت‌حوض زیبای پشت سر هم پدید آورده و البته حوضچه‌های جدا از هم. این حوض‌ها در عین زیبایی رعب‌آور هم هستند؛ فقط کافی است فکر کنی که به اندازه عمر زمین قدمت دارند!

حالا حساب کنید چوپانی برود سر یکی از این حوض‌ها قوچش را بشوید. قوچ دست و پا بزند و در آب بیفتد. چوپان بخت‌برگشته را هم به درون حوض بکشاند.

ارباب چوپان هم بیاید و او هم به دنبال چوپان درون حوض بیفتد. نیرو‌های آتش‌نشانی بیایند و نتوانند آنها را پیدا کنند. سه روز بگذرد و مردم بگویند که شاید آب آنها را برده باشد.

این ماجرای غم‌بار به اینجا که می‌رسد، نیاز به یک قهرمان پیدا می‌کند. این قهرمان کسی نیست جز حاجی‌غلامی که تمام نوجوانی، جوانی و میان‌سالی‌اش را در این حوضچه‌ها شنا کرده و با چم‌و‌خم آنها آشناست.

خودش تعریف می‌کند: «گودی حوضی که چوپان و اربابش در آن افتاده بودند، به هفت‌متر می‌رسد و دورتادورش سنگ است؛ طوری که دستت را نمی‌توانی به جایی بگیری.

ضمن اینکه برای پیداکردن جنازه‌ها باید زیر صخره‌ها را می‌گشتی. نیرو‌های آتش‌نشانی هم جرئت رفتن به زیر صخره‌ها را نداشتند، چون اصلا نمی‌دانستند وضعیت آن  چگونه است.»

نفسی طولانی می‌کشد شاید شبیه نفس‌هایی که قبل از رفتن به زیر آب کشیده. ادامه می‌دهد: «یک سر طناب را به کمرم بستم و سر دیگرش را به نیرو‌های آتش‌نشانی دادم.

جسد‌ها را کف حوضچه پیدا کردم و با تکان‌دادن طناب، آتش‌نشانان را متوجه کردم و جسد‌ها را بالا کشیدیم. ۲۰ دقیقه بیشتر طول نکشید. با تکان‌خوردن طناب صدای صلوات حدود ۱۰۰۰ نفر تماشاچی این ماجرا بلند شد.»

 

آب کم است، «جعفری» بیرون می‌زند!

دانه‌های درشت باران دانه‌دانه و با صدا به زمین سنگی محوطه کافه می‌خورد. حاج‌خانم محبوب از همسرش می‌پرسد: حتما نزدیک به «شیشِ» است؟!

بعد هم اضافه می‌کند: «امسال مثل سال‌های گذشته سرسبز نیست و آب هم کم است. برای همین مار جعفری (ماری بی‌خطر) از شدت تشنگی بیرون می‌زند و داخل خانه‌ها می‌آید.»

سبحان شش‌ساله، نوه دوست‌داشتنی‌شان که کنار ما نشسته، روی تخت می‌ایستد و استادانه صحنه گرفتن مار جعفری را که یک بار از در آویزان شده بود و عمویش آن را گرفت، بازسازی می‌کند.  

باران اینجا درشت‌تر است و محکم‌تر به زمین می‌خورد. حاج خانم می‌گوید که این اطراف سیل‌بند ندارد و چنین باران‌هایی همیشه سیل راه می‌اندازد و بسیار خطرناک است.

از جاده پایین می‌آییم و فقط می‌توانیم این مردمان نازنین را به خدای بزرگ این کو‌ه‌های دیرینه و محکم بسپاریم.  

*این گزارش سه شنبه، ۲۱ خرداد ۹۲ در شماره ۵۶ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.  

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44