
نزدیک ۳۰ سال است که عمونعمت در انتهای یک کوچه باریک بنبست در محله بهمن مشهد با همسرش زندگی میکند؛ آنهم در شرایطی که باورش برای خیلیها سخت است. حالا فقط دوسال است که زمستانها، در تنها اتاق خانهاش، بخاریگازی روشن میشود.
تا قبل از آن، وقتی در اتاقی قدیمی که حالا انباری شده زندگی میکرد، بخاری کندهای داشت که دودش روی آجر به آجر دیوارهای اتاق مینشست.اما چرا در تمام این سالها کسی به داد این زن و شوهر نرسیده؟ آنچه بعدا دستگیرم میشود این است که آدمهای دوروبرشان بیتفاوت نبودهاند، بلکه قضیه مربوط میشود به خود عمونعمت و اخلاقش؛ او هیچ وقت کاسه چهکنم چهکنمش را در دست نگرفته تا به اهالی محله نشان دهد و هیچگاه نخواسته که سفره دلش را پهن کند سر چهارراه تا عابران التفاتی کنند. عمونعمت ترجیح داده با نداریاش بسازد، اما عزت نفسش هرگز خدشهدار نشود.
به همراه احمد فدايي، مسئول پایگاه بسيج مسجد مهديه، در حال رفتن به سمت خانه عمونعمت هستيم كه اتفاقي او را در يكي از كوچههاي اطراف منزلش ميبينيم. عصازنان ميرود تا يكروز ديگر را با كارتنجمعكردن سپري كند.
آقاي فدايي از داخل ماشين صدايش ميزند و كلمه «عمونعمت» را براي نخستين بار از دهان او ميشنويم. چند دقيقه بعد نشستهايم در خانه نعمتا... شوقي و همسرش. عمونعمت بيآنكه بپرسد چرا قصد گفتگو با او را دارم، پاسخ سوال اولم را اينطور ميدهد: در گذشته شغلم بنّايي بود؛ سر گذر ميايستادم تا مرا براي كارگري ببرند و مواقعي هم كه بيكار بودم كارتن جمع ميكردم، تا اينكه دو سال پيش جلوي سينما بهمن درحاليكه فرغون در دستانم بود، تصادف كردم. ماشين از روی زانوي چپم رد شد و آن را شكست.
بعد از آن ماجرا درد هنوز هم همراه اوست؛ آن پا ديگر برايش پا نميشود و مجبورش كرده كارگري را براي هميشه كنار بگذارد و عصا از دستش نيفتد. خودش ميگويد: بعد از تصادف، ديگر بنّايي نرفتم و از آن موقع فقط كارتن جمع ميكنم.
قدیمی محله ما حالا که صبحها عصازنان از خانه بیرون میزند، فقط و فقط به کارتنهایی دل خوش دارد که از مغازههای محله جمع میکند تا بعد آنها را ببرد آخر محله بهمن و به ضایعاتی بفروشد. از درآمد این کار که میپرسم، در جواب میگوید: هر ۱۰ کیلو را هزار و ۵۰۰ تومان میخرند. قبلا کمی بیشتر میخریدند، اما حالا ارزان شده است. خیلی بتوانم پول در بیاورم روزی ۲ هزار تومان است.
بعد از تصادف، ديگر بنّايي نرفتم و از آن موقع فقط كارتن جمع ميكنم
به گفته خودعمونعمت، سنش ۵۰ سال است، اگرچه به چهرهاش بیش از این میخورد. میگوید: زمین این خانه را اوایل انقلاب برادرم برایم خرید. آن موقع بنّایی میرفتم و با درآمدم کمکم خانه را ساختم.
«خانه» كه ميگويد اشاره ميكند به همان انباریای كه اول ورودمان به منزلش، نشانمان داد؛ اتاق تاريكي كه گوشه سمت راست حياطش است. سقفش به زور به دومتر ميرسد و ديوارهاي آجري و سقفش كاملا سياه و دودگرفته است. كف اتاق خاكي است و بخاري كندهاي عمونعمت هنوز سرجايش است. از او ميپرسم: چطور در آن وضعيت زندگي ميكرديد و شبها ميخوابيديد. دود اذيتتان نميكرد؟ او فقط ميگويد: مجبور بوديم؛ چكار ميكرديم!
منصوره شوشتري، همسر آقا نعمتا... است؛ زنی سادهدل و بیآلایش. اما برعكس شوهرش كه كمحرف است ميل به حرفزدن دارد؛ هرازگاهي بين حرفهاي شوهرش ميآيد و جملهاي اضافه ميكند. او ميگويد: ما پول نداشتيم. روحاني مسجد برايمان اين خانه جديد را ساخت.
آقای فدایی در راه که میآمدیم، برایمان توضیح داده بود که ساختمان جدید خانه عمونعمت به همت اعضای کانون فرهنگی مسجد مهدیه ساخته شده است. ماجرا دقیقا از ماه محرم سال ۸۹ شروع شده است؛ وقتی که همسر عمونعمت به مسجد آمده بوده.
فدايي بقيه ماجرا را اينگونه برايمان تعريف كرد: او كمي از اوضاع نابسامان زندگياش گفت و اينكه با بخاري كندهاي خانه را گرم ميكنند. بعد درباره آنها پرسوجو كردم و يكي از بچههاي مسجد را فرستادم منزلشان تا درستي قضيه معلوم شود. برگشت و گفت كه بله؛ اوضاعشان خوب نيست.
بالاخره يك روز بعد از دعاي ندبه همراه با اعضای كانون مسجد وحجتالاسلام خسروي كه نماينده امامان جماعت در شوراي محله هستند، به منزل آنها رفتيم. بعد از آن بود كه هر كدام از اعضای كانون به نوعي كمك كرد تا ساختمان جديدي شامل يك اتاق و آشپزخانه در حياطش بسازيم. يكنفر سيمان آورد، يكي آجر و ديگري آهن خريد و پي يك خانه چهاردرهفت ريخته شد.
كار ساختوسازش را سيد بنّايي بهنام محسن سلوگردي به عهده گرفت و آن را انجام داد و امتياز گاز را هم گرفتيم و لولهكشي انجام شد. حالا هرماه اعضای كانون مسجد به همراه آقاي خسروي از خانه آنها سركشي ميكنند.
نعمتا... اهل كلات نادر است و تا قبل از ازدواجش آنجا کشاورزی ميكرده. ميگويد: همهچيز ميكاشتيم؛ برنج، گندم، جو، خيار، گوجه و بادمجان. الان آب رودخانه خشك شده است و نميشود کشاورزی كرد.
از همسايههایشان ميپرسم، هر دو راضي هستند و عمو ميگويد: با آنها خوبيم. موقعیت مالی همسايههاي ديواربهديوارمان هم مناسب نیست اما هوایمان را دارند.
زندگي نعمتا... شوقي و منصوره شوشتري، هيچ فراز و فرودي نداشته است؛ هميشه همين بوده كه الان هست. هيچوقت بچهدار نشدهاند و به ياد نميآورند كه مسافرتي رفته باشند؛ اگرچه مثل خيليها آرزوي رفتن به مكه و كربلا را دارند. عمونعمت قبلا يك دوچرخه داشته است كه آن را فروخته.
تمام اسباب و وسايل زندگيشان هم محدود ميشود به موكت زيرپا و رختخواب و ظرف و ظروفي كه در داخل اتاق و گوشه آشپزخانه قرار دارد، با يك بخاريگازي كه زمان زيادي نيست صاحبش شدهاند. هنوز تلفن ندارند و حياط خانهشان هم پس از سالها هنوز خاكي و پر از پستي و بلندي است!
به ما گفته بودند كه عمونعمت حاضر نيست دستش را پيش كسي دراز كند و با كارتن جمعكردن اموراتش را ميگذراند. ما خودمان اين موضوع را هنگام گفتگويمان با او درمييابيم، چون او در زمان صحبت، هيچ شكايت و گلهاي نميكند و وقتي ميخواهيم درباره مشكلات فعلياش حرف بزند، فقط به رطوبت پشت سرش اشاره ميكند و ميگويد: از خانه همسايه است. بايد جلويش گرفته شود.
همسرش كه فكرميكند ما دستمان به جايي بند است، چندينبار به وضع نابسامان زندگيشان اشاره ميكند و ميخواهد براي شوهرش حقوقي درنظر بگيريم. اما عمونعمت با زبان تركي حرفهايي ميزند كه او را ساكت ميكند.
گرچه حرفها را نميفهميم اما ميتوان حدس زد كه او را از گفتن اين صحبتها منع ميكند. در نگاه عمونعمت غروري است؛ بهويژه وقتي كه بين حرفهايش، سرش را به راست و چپ ميگرداند تا مطمئن بگويد: من زير بار منت نميروم. يك لقمه نان پيدا ميكنم، ميخورم. هيچوقت جايي نرفتم بگويم به من كمك كنيد. همينجاست كه همسرش بیآلایش اضافه ميكند: خدا نكند آدم دستش را دراز كند، زشت است!
* این گزارش یکشنبه، ۲۶ فروردین ۹۲ در شماره ۴۹ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.