
برادران شهید پیروی بر زمین نماندن تفنگ برادر راهی جبهه شدند
گذشت روزهایی که درودیوار این شهر را با رنگوبوی جبههها و نام شهیدانش میشناختند. حالا روزگار فراموشیهاست. باید روزهای سال بگذرد تا تقویمها بهانهای برای گفتن از جوانان و نوجوانانی باشد که یک روز بند پوتینهایشان را محکم بستند و راه خاکریزهای جبهه را پیش گرفتند. آن روزها گذشت و در این میان تنها عدهای سینهسوخته از فراق، باقی ماندند و درد دوری؛ بازماندگانی که هرازگاه حرف یکیشان مینشیند گوشه صفحات روزنامه تا از روزهای دلتنگیشان بگویند.
۲۵ سال پس از آغاز اولینروز از ۸ سال جنگ تحمیلی، پای حرفهای خانواده پیروی نشستهایم تا از سه شهید این خانواده بگویند؛ سه برادر که پشتدرپشت یکدیگر عزم جهاد میکنند و گلگونکفن به شهر بازمیگردند. نتوانستیم آمار دقیقی از خانوادههای چند شهید شهر پیدا کنیم، اما بیشک تعداد خانوادههایی که سه شهید دارند، آنقدر زیاد نیست که از قلم بیفتند.
این سطر را بگذارید کنار این توضیح که گمان میکردیم برای دیدار با این خانواده، ما را به کوچهای که با نام یکی از شهدا نام گرفته، راهنمایی میکنند، اما در کمال ناباوری به آوینی ۳۱ رفتیم. این یعنی به گفته همسایهها، خانواده شهیدان پیروی آنقدر مظلوم واقع شدهاند که تاکنون نه رسانهای سراغی از آنان گرفته تا یادی از این سه برادر باشد و نه تابلوی کوچهای به نامشان روی دیوارهای محله جاخوش کرده است.
گزارش پیشرو حاصل مرور خاطرات حاجاکبر و حسین پیروی، دو برادر بزرگ این خانواده است تا از شهیدان عباسعلی، جعفر و محمدعلی پیروی بشنویم. بهگفته حاج اکبر، همه ۸ فرزند خانواده پیروی در روستای جلالی بهدنیا آمده و بعدها به محله شهیدآوینی گلشهر نقل مکان کردهاند. هر سه شهید از خانه پدریشان که در کنار بیمارستان سجاد قرار داشته، راهی جبهه میشوند.
عباسعلی اولین شهید خانواده، هجدهساله و مجرد بوده، اما جعفر و محمدعلی، متاهل و بهترتیب دارای چهار و دو فرزند بودهاند. اصلا عباسعلی بهانه رفتن جعفر و محمدعلی به جبهه میشود؛ بهانهای که در جمله «نمیخواهیم تفنگ برادرمان روی زمین بماند»، خلاصه میشود.
عباسعلی پیروی؛ اولین شهید خانواده
سال ۶۱، ۱۸ سال بیشتر نداشت که لباس جنگ پوشید. ۱۲ ماه در جبهه خدمت کرد. خیلیها اصرار کرده بودند به سپاه ملحق شود، اما خودش گفته بود: «من با خدای خودم عهد کردهام تا لحظهای که به فیض شهادت نائل میشوم، یک بسیجی باقی بمانم.» همین شد که بسیجی ماند.
عباسعلی از لحظه اعزام تا وقت شهادتش، چندباری مجروح شد و به مرخصی آمد، اما بالاخره ۱۸ مرداد سال ۶۲ در منطقه مهران به شهادت رسید. درباره چگونگی شهادتش چیز زیادی در خاطرمان نمانده، فقط آنطور که از همرزمانش شنیدهایم، در یک پدافند هوایی در منطقه کلهقندی، هدف خمپاره دشمن قرار میگیرد و یک دست و یک پایش را از دست میدهد. آن زمان ما دو برادر در سپاه مشغول خدمت بودیم. خبر شهادت برادرمان را از همکارانمان در تعاون سپاه شنیدیم.
آن روزها هنوز معراج شهدایی در کار نبود و برای تحویل پیکر اولین شهیدمان، به سردخانه بیمارستان قائم (عج) رفتیم. خاطرم هست که پای قطعشده عباسعلی همراه پیکرش نیامده بود. خبر دادند که باید مراسم دفن پیکر را متوقف کنید تا آن قطعه از پیکر هم برسد. مهمان دعوت کرده بودیم و نمیشد. برای همین رفتم دفتر آیتا... شیرازی تا کسب اجازه کنم. ایشان گفتند پیکر را دفن و وقتی قطعه قطعشده رسید، آن را هم در گوشهای از مزارخاک کنید.
جعفر پیروی؛ دومین شهید خانواده
میان شهیدانمان جعفر از همه بزرگتر بود. او زن و چهار بچه قدونیمقد داشت. بعد از شهادت عباسعلی، خیلی بیتابی میکرد؛ آنقدر که چهارماه بعد از شهادت شهید اولمان، عازم جبهه شد. جعفر تصدیق رانندگی داشت؛ برای همین همان ابتدای امر بهعنوان راننده آمبولانس مشغول خدمت میشود.
دوره جبهه رفتن جعفر خیلی کوتاه بود؛ آنقدر که یکبار هم برای مرخصی برنگشت. درست یک ماه بعد از اعزام در جبهه اسلامآبادغرب، وقتی میخواسته چند مجروح را به عقب برگرداند، کمین میخورد و به شهادت میرسد. آن روزها مشهد نبودم و برای گذراندن دورههای آموزشی سپاه، در نیشابور بهسر میبردم. روز چهارم ماموریتم بود که گفتند کارم دارند. رفتم دفتر تعاون. یکی گفت بروم پیش آقای طیبینامی که آن روزها سمت معاونت را بهعهده داشت. توی سالن غذاخوری پیدایش کردم. وقتی پرسیدم که چرا دنبالم میگشته، گفت: از ستادشهدا تماس گرفتهاند، گویا میان فهرست شهدا یکی را همنام شما دیدهاند.
اسم کوچکش بهگمانم جواد بود. همان لحظه به دلم برات شد که منظورش جعفر ماست، با اینهمه هنوز صبوری میکردم. برگشتم داخل اتاق و با ستاد شهدا تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. فردی که تلفن را جواب داد، سریع شروع کرد به تبریک و تسلیت گفتن. وقتی پرسیدم چه شده، تازه متوجه شد که من از ماجرا خبر ندارم و سریع گوشی را قطع کرد. به خانه که برگشتم، فهمیدم یکی از روحانیون سپاه، خبر شهادت جعفر را به خانوادهام داده است.
دوره جبهه رفتن جعفر خیلی کوتاه بود؛ آنقدر که یکبار هم برای مرخصی برنگشت
محمدعلی پیروی؛ سومین شهید خانواده
محمدعلی، مسئول پایگاه بسیج شهیدکامیاب بود؛ البته شغل اصلیاش خیاطی بود. محمدعلی علاوه بر اینها صدای خوشی داشت و دستی هم به قلم. بیشتر شعرهایی را که در مداحیها میخواند، خودش میسرود. همین بود که میان اهل محل و مسجدیها به بلبل مسجد امامحسنمجتبی (ع) معروف بود.
گاهی پشت همان چرخ خیاطی، شعر میگفت و شب توی مسجد با ضرب نوحه همراه میکرد. بچهتر که بود، برای هر موضوعی شعر میگفت؛ مثلا یکبار چندبیتی برای قلیان مادرم سروده بود و برایش میخواند. سال ۶۵ وضعیت بدی در جبههها حاکم شده بود؛ آنقدر که امامخمینی دستور اعزام نیروی ویژه داد. محمدعلی هم وقتی دید وضعیت بسامان نیست،عازم شد.
از رفتنش چیزی نگذشت که خبر شهادت او در منطقه حاجعمران به گوشمان رسید. توی سپاه بودیم و فهرست شهدا به دستمان میرسید. ماه رمضان بود که اسم محمدعلی را در لیست مجروحان دیدم. گویا وقتی رسیده به بیمارستان، تمام میکند. ۱۰ روز طول کشید تا پیکر شهید سوممان به مشهد رسید. در تمام این مدت ما دوبرادر از ماجرا خبر داشتیم، اما دم نزدیم. مادرم با حسین زندگی میکرد. خانهشان درست پشت خانه ما بود. آن روزها حسین توی خودش میریخت و نمیتوانست افطار یا سحری بخورد. یک روز مادرم آمد روی پشتبام و صدایم زد. گفت: «اکبر، مادر، بیا برادرت حسین را ببر دکتر. نمیدانم بچهام چه شده که اصلا غذا نمیخورد؟» وقتی خبر شهادت محمدعلی آمد، همه علت بیماری حسین را فهمیدند.
به تنهایی اندوه سه شهید را به شانه برد
غلامرضا پیروی، همسر زهرا اکبرپور، در سال ۵۸ به رحمت خدا میرود. این یعنی اینکه او در زمان شهادت پسرانش تنها بوده و هیچ غمخواری نداشته است. به قول فرزندانش، بار غم هر سه داغ را تنهایی به شانه میکشد و با اینهمه هرگز گلایه نمیکند.
یکسال پس از پایان جنگ، همراه کاروانی راهی مناطق جنگی میشود و پس از بازگشت، سعی میکند زخم دلتنگیهایش را با رفتن به دعای ندبه و خواندن نماز شب، مرهم بگذارد. صبوریهای این مادر درنهایت به چهاربار سکته و خانهنشینی ختم میشود؛ آنچنانکه چندین سال را بدون اینکه قادر باشد کلامی صحبت کند، در بستر میگذراند. زهرا اکبرپور سال ۸۴ دنیای فانی را وداع میگوید و به حضرت دوست میپیوندد.
کبری یوسفی از همسر شهیدش، جعفر پیروی میگوید
بزرگترین فرزندمان هشتساله و کوچکترینشان شیرخواره بود که آمد و گفت، میخواهد برود جنگ. گفتم «مادرت هنوز سیاه عزای عباسعلی را از تن درنیاورده، چطور رویش را داری که بروی؟» شبش رضایتنامهای آورد و خواست زیرش را امضا بزنیم.
بعد از عباسعلی خیلی بیقراری میکرد. میگفت: «تفنگ برادرم روی زمین مانده. باید بروم بردارمش.» روز اعزام، قطار پر بود و ناچار اعزامش افتاده بود برای روز بعد؛ برای همین برگشت. وقتی مرا دید، خندید و گفت: «دعایت مستجاب شده زن! دیدی نرفته برگشتم؟» آن شب را تا صبح بیدار بود و سفارش بچه را میکرد. صبح فردا تا دم در دنبالش رفتم. منتظر شدم از کوچه خارج شود. مدام برمیگشت پست سر، نگاهم میکرد و دست تکان میداد؛ آنقدر که صدایم را بلند کردم و گفتم: «تندتر قدم بردار. برو. چرا برمیگردی مدام؟» جعفر رفت و دیگر ندیدمش.
۳ روز بعد برایش آش پشتپا پختم و فامیل را دعوت کردم. حوالی ظهر بود که میخواستم به پسرم شیر بدهم. هنگام شیر خوردن سهبار پدرش را صدا کرد. چیزی نگفتم و آرامش کردم. یک ماه نشده بود که با خانه یکی از اقوام تماس گرفته و خواسته بود ساعت ۲ بعدازظهر آنجا باشم.
با عجله رفتم. زنگ زد و با هم صحبت کردیم. لابهلای حرفهایمان به ماجرایی که روز آش پختن رخ داده بود، اشاره کردم. خندید و گفت: «ببین، پسرم خبر شهادتم را به تو داده.» ناراحت شدم و گفتم: «این حرفها را نزن. بیشتر از این دلم را خون نکن.» وقتی متوجه بیتابیام شد، گفت: «زن! ساده نباش. من کجا و شهادت کجا؟ خدا مگر مرا قبول میکند؟» چنددقیقه بعد صدایش زدند و خداحافظی کرد. بعدها متوجه شدیم عصر همان روز شهید شده.
خاطره اکبر پیروی از برادرش جعفر
من و جعفر بچه پشتسرهم بودیم و خیلی با هم دعوا میکردیم. او، من و حسین را گاهی کتک میزد، اما من، چون برادر بزرگتر بودم، هرگز دستم را رویش بلند نکردم. یادم هست وقتی در روستا زندگی میکردیم، یک روز مادرم به جعفر گفته بود برو به دامها غذا بده. او گوشبهبازی بود و میخواست برود دنبال کار خودش؛ برای همین تا چشمش به من افتاد، گفت بیا غذای دام را بده. گفتم مادر به تو گفته، پس خودت این کار را بکن. عصبانی شد و سطل غذا را به طرفم پرت کرد. سطل توی سرم خورد، کاش بود و با هم از خاطرات روزهای بچگیمان میگفتیم.
خاطره حسین پیروی از برادرش عباسعلی
عباسعلی بچه نجیب و باحیایی بود. روی رعایت حجاب، حساسیت بهخصوصی داشت. یادم هست یک روز با دستهای خونی به خانه برگشت. پرسیدم چه شده؟ گفت: یکی زنگ زد تا بروم و کمد دیواریشان را میخ بکوبم. مشغول کارم بودم که دختر خانه با حجاب بد و لباسهای نامتعارفی به اتاق آمد. خیلی از این رفتارش عصبانی شدم، اما چون نامحرم بود و نمیتوانستم چیزی بگویم، چکش را در حین کار چندبار روی دست خودم کوبیدم تا حرفی نزنم.
بیبی فاطمه سپهبدی از همسر شهیدش، محمدعلی پیروی میگوید
محمدعلی دوست برادرم بود. پانزدهساله بودم که بهعقدش درآمدم. از همان ابتدا هم فعالیت زیادی در گروهها و پایگاههای بسیج انجام میداد؛ برای همین سرش آنقدر شلوغ بود که بیشتر مواقع یادش میرفت خریدهای خانه را انجام دهد.
خاطرم هست یک روز صبح وقتی میخواست از خانه برود بیرون، سفارش خرید چند قلم جنس را دادم و تاکید کردم که حتما بخرد. شبش دست خالی به خانه برگشت. وقتی نگاه مرا دید، تازه یادش افتاد که باید خرید میکرده. گفتم: «خب، حالا چطور غذا بپزم؟» خندید و جواب داد: «خانم! شما یک سیبزمینی هم که آبپز کنی، ما میخوریم. خودت را زیاد بهزحمت نینداز.»
روزی که پیکرش را آوردند، از هیچچیزی خبر نداشتم. تمام اقوام و فامیل در خانه جمع شده بودند، اما من خیال میکردم که برای خواهرم خواستگار آمده. نمیخواستم باور کنم که شوهرم شهید شده. سالها بعد هروقت که دلتنگ میشدم، خدا را به خون شهیدم قسم میدادم که صبوری را از من نگیرد. سالهای سختی بود، اما گذشت. حالا بچههایم از آبوگل درآمدهاند. پسر و دخترم هر دو کارشناسی حقوق دارند و خودشان پدر و مادر هستند و همین برایم مایه افتخار است. بماند که میدانم تا هنوز هم حسرت یک بابا گفتن روی دلشان مانده است، با اینهمه خدا را شاکرم که به راه راست رفتند و اهل صالح شدند. امیدوارم محمدعلی همه را در قیامت شفاعت کند و خدا اجر صبری را که در دنیا کشیدیم، بدهد.
خاطره فاطمه اکبرپور، عروس خانواده از مادر شهیدان
حاجخانم بعد از شهادت پسر سومش، چهاربار سکته کرد و زمینگیر شد. هفت سال تمام بیآنکه متوجه چیزی باشد، گوشه خانه روی تخت افتاده بود، اما یادم هست روزی که پیکر محمدعلی را آوردند، نیمه ماه رمضان بود و هوا خیلی گرم. مادر خیلی گریه میکرد، اما حواسش جمع بود. خیلیها تلاش کردند آن روز یک لیوان آب بخورد و روزهاش را باز کند ولی موفق نشدند. لحظهبهلحظه در مراسم بود و اذان مغرب افطار کرد. زن صبور و باایمانی بود. تمام ماه رمضان را روزه گرفت و یک روزش را هم قرضدار نشد.
* این گزارش در شماره ۱۶۷ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۶ مهرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.