کد خبر: ۱۱۶۷۶
۲۰ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰
سفره‌های افطار مسجد «شجره» به روایت ماشاءالله نفیسی‌فر

سفره‌های افطار مسجد «شجره» به روایت ماشاءالله نفیسی‌فر

آقاماشاالله تعریف می‌کند: تقریبا هر شب با پدر و مادرم به مسجد می‌رفتیم. همسایه‌ها هم می‌آمدند، انگار که یک خانواده بودیم. آن روزها، افطار فقط یک وعده غذایی نبود، یک رسم بود که همه را دور هم جمع می‌کرد.

ماشاءالله نفیسی‌فر از دوران کودکی‌اش در خیابان چهنو زندگی می‌کند؛ محله‌ای که هنوز هم اصالت و رنگ وبوی گذشته را در خود حفظ کرده‌است. محله چهنو برای او چیزی فراتر از محل زندگی است، خانه‌ای که هفتاد‌سال از عمرش را در آن سپری کرده، جایی که هر دیوار و کوچه‌اش یادآور خاطراتی دور و نزدیک است.

این روز‌ها او را پشت ویترین طلافروشی‌اش در همین کوچه می‌توان پیدا کرد، اما خاطراتش در مسجد شجره و شب‌های رمضان، همچنان زنده‌است؛ روز‌هایی که چهنو رنگ دیگری به خود می‌گرفت، چراغانی‌هایی که کوچه را غرق نور می‌کرد، سفره‌هایی که در مسجد پهن می‌شد و بچه‌هایی که تا سحر با توپ پلاستیکی شان، زندگی را در کوچه جاری می‌کردند.

حالا که رمضان دوباره از راه رسیده است، پای صحبت‌های او می‌نشینیم تا از آن روز‌ها برایمان بگوید، از رمضان‌هایی که شاید دیگر مثلش را نبینیم.

 

همسایه‌ها یک خانواده بودند

آقا ماشاءالله می‌گوید از همان کودکی عاشق ماه رمضان بوده، نه‌فقط به خاطر زولبیا و بامیه‌ای که هنوز هم برایش طعم روز‌های بچگی را دارد، بلکه به‌خاطر شب‌هایی که با پدر و مادرش در مسجد شجره می‌گذراند.

می‌گوید: تقریبا هر شب با پدر و مادرم به مسجد می‌رفتیم. همسایه‌ها هم می‌آمدند، انگار که یک خانواده بودیم. زن‌ها از صبح در صحن مسجد دیگ بار می‌گذاشتند، شله، سوپ، آش، هر چیزی که فکرش را بکنید. بعضی وقت‌ها هم افطار را با یک نان و پنیر ساده باز می‌کردیم، اما صفایش به همین سادگی‌ها بود.

به گفته او آن روزها، افطار فقط یک وعده غذایی نبود، یک رسم بود که همه را دور هم جمع می‌کرد. اگر کسی چیزی نداشت، مهم نبود؛ دست‌کم یک لقمه از سفره همسایه‌اش سهم او می‌شد. همه با هم همدل و مهربان بودند.

 

کوچه، زمین بازی ما بود

رمضان که از راه می‌رسید، شب‌ها رنگ دیگری پیدا می‌کرد. کوچه چراغانی می‌شد، سفره‌های افطار در مسجد شجره پهن می‌شدند و بعد از افطار، خیابان به زمین بازی بچه‌ها تبدیل می‌شد.

آقا ماشاءالله تعریف می‌کند: آن زمان اینجا مثل حالا آباد نشده بود، اما همان پنجاه خانوار مثل یک خانواده بودند. بچه‌ها تا سحر در کوچه فوتبال بازی می‌کردند. تیله‌بازی و یک‌قل‌دو‌قل هم بود، اما فوتبال چیز دیگری بود. دم سحر که می‌شد، مادر‌ها صدا می‌زدند که بیایید برای سحری.

او از صمیمیت و امنیت آن روز‌ها هم می‌گوید که حالا کمتر پیدا می‌شود؛ «درِ خانه‌ها باز بود. هیچ‌کس نگرانی نداشت که بچه‌اش تا سحر در کوچه بازی کند. کسی در‌ها را قفل نمی‌کرد. همه حواسشان به هم بود.»

 

رمضان‌هایی که دیگر تکرار نمی‌شو‌د

آقا ماشاءالله حالا وقتی ماه رمضان از راه می‌رسد، دلش پر می‌کشد به همان شب‌ها؛ به دورانی که همسایه‌ها کنار هم سفره می‌انداختند، به بازی‌های شبانه‌ای که هیچ سحری نمی‌توانست متوقفشان کند؛ «حالا دیگر اوضاع تغییر کرده است. خیلی از همسایه‌ها رفته‌اند، خیلی‌ها دیگر یکدیگر را نمی‌شناسند. اما من هنوز هم وقتی اذان مغرب می‌شود، زولبیا و بامیه می‌خورم و طعم رمضان‌های بچگی را حس می‌کنم.»

 

* این گزارش دوشنبه ۲۰ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۱۵ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44