
سالها از آخرین خداحافظیاش در آن صبح زود وقتی از زیر قرآن گذشت، سپری شده است. دیگر هیاهوی آن روزها و صدای مارش جنگ از بلندگوی مسجد کوچک محله به گوش نمیرسد اما طنین تاریخ حماسه را میشود دوباره شنید.
حالا در این روزگار بهظاهر آرام، حاجغلامحسین، پدر نخستین شهید محله فاطمیه مشهد، با لحنی اندوهبار روایتگر آن روزهاست؛ راوی داستانِ نسیمی ملایم که آمد و پس از ۱۹سال به موطن حقیقی خویش بازگشت.
حالا از روزی که علیاکبر ثابتفر پا به این دنیا گذاشت و برای عمل به باورش دوباره راهی شد، سالها میگذرد و پدر این شهید دفاع مقدس در حالی در دفتر شهرآرامحله حاضر شده که چینهای پیشانی و محاسن جوگندمیاش حاکی از گذر سالیان است. پر از آرامش و صبوری خاصی است. از پسرش میگوید؛ از علیاکبر جوان که دیدهبان تپههای ا...اکبر بود و تا آخرین نفس جنگید و سرانجام هدف گلوله سیمینف قرار گرفت.
پدر، آلبوم پیش رویش را ورق میزند و با حسرت به تصاویر آن نگاه میکند؛ آلبومی از کپی نوشتهها و مدارک و تصاویر رنگورورفتهای که بنیاد شهید به ازای عکسها و مدارک و دستنوشتههای پسر شهیدش به او داده است.
سرانجام در هنگام ورق زدن آلبوم پلاستیکی آبیرنگ میگوید: انگار همین دیروز بود. قابله خانگی بچهام را در خانه به دنیا آورد. من و مادرش دوست داشتیم همنام یکی از خاندان پیامبر(ص) باشد و همینطور هم شد.
علیاکبر از همان کودکی کمی بازیگوش بود و شیطنت شیرین کودکانهای داشت اما در کنار این بازیگوشی، هیئت که میرفتم، دوست داشت همراهم باشد و اینطور بود که بچهام از هفتسالگی هیئتی شد. بزرگتر که شد، به دورههای نوحهخوانی رفت.
او با حاجینادی، نوحهخوانی که در محله ما خرازی داشت، به هیئت نوحهخوانی «اولیاء» میرفتند و پیش حاجیآذر(از نوحهخوانان قدیمی شهر) آموزش میدیدند؛ البته از درس و مدرسه هم غافل نبود.
پدر که رنج روزگار و داغ پسر، گرد پیری بر سر و صورتش نشانده، از اینکه مجبور بوده برای به دست آوردن لقمهای نان حلال از شغل گچکاری، به تهران برود، تعریف میکند و میگوید: هر ۴۵روز یکبار به مشهد میآمدم. به همین خاطر علیاکبر بیشتر کودکی و نوجوانیاش را همراه با مادرش گذراند.
او بچه زبر و زرنگی بود. هروقت من و مادرش کاری به او میگفتیم انجام دهد، «چشم» میگفت اما با وجود چشمگفتن گاهی هم از زیر کار درمیرفت. به ورزش رزمی علاقه داشت و در پاتوقش مسجد چهاردهمعصوم(ع) هرچه از فنون رزمی بلد بود، به دوستانش یاد میداد. همان مسجدی که الان پایگاه بسیجش را به نام پسرم گذاشتهاند.
حاجغلامحسین ثابتفر تعریف میکند: انقلاب۵۷ شروع شده بود و بار دیگر به مشهد آمدم. فهمیدم علیاکبر در راهپیماییها شرکت کرده و در ماجرای شلوغی بیمارستان امام رضا(ع) هم حضور داشته است. ساواک و دستنشاندههای شاه او را شناسایی کرده بودند و دنبالش میگشتند. نگرانش بودم.
گفتم پسر جان! اینطوری هم خودت را از بین میبری و هم ما را. این راهش نیست. یکماه او را در منزل نگه داشتم تا آبها از آسیاب بیفتد و بعد هم مدتی او را با خود به تهران بردم. میفهمیدم پسرم عذاب میکشد.
دوباره به مشهد برگشتیم. باز هم دستبردار نبود و کار خودش را میکرد. تا دیروقت بیرون از خانه بود و هروقت از او میپرسیدم تا حالا کجا بودی، دلتنگیاش برای امامرضا(ع) را بهانه میکرد و یک کلمه جواب میداد: حرم.
از کارهایش سر درنمیآوردم. بعدها دادوندی، نوحهخوان محله ما میگفت که پسرم شبها اعلامیه آقا را پخش میکرده و بیشتر به مسجد کرامت آمدوشد داشته است. کشتار مردم و خشونتها سوهان روحش شده بود. وقتی تانک و تجهیزات نظامی از خیابانی رد میشد، به ما خبر میدادند که او بالای ساختمانی دوطبقه رفته و دنبال راهی بوده که ضربهای به آنها بزند.
پدر شهید محله فاطمیه ادامه میدهد: بعد از انقلاب، پسرم دوباره به تهران رفت و به عنوان محافظ بنیصدر مشغول شد، اما طاقت نیاورد و به مشهد برگشت. خیلی شاکی بود. میگفت در دمودستگاه بنیصدر، دین نیست.
بعد از آن، رفتوآمدش به مسجد کرامت بیشتر شد تا اینکه ماجرای حماسه خونین هویزه و شهادت دانشجویان مسلمان پیرو خط امام پیش آمد. فوری مقدمات رفتنش را از همان مسجد فراهم کرد و گفت نمیتوانم طاقت بیاورم. در همان روزهای دیماه۵۹ با اتوبوس راهی جبهه شد.
صندلیهای رنگورورفته اتوبوس پر بود از جوانهایی مثل علیاکبرم. با همان اتوبوس قدیمی برای آخرینبار به زیارت حرم رفت. آخرینباری که او را دیدم، هیچوقت از یادم نمیرود. گفت پدرجان! وعده ما کربلا که قسمت پسرم نشد. او عاشق اهلبیت(ع) بود. برای من و مادرش مکه ثبتنام کرده بود.
مرور این خاطرات و لحظه وداع پدر و پسر اشک به چشمان پدر مینشاند. میخواهد این حزن و اندوه را از چهرهاش محو کند. میگوید نباید بهانهای به دست دشمن دهیم اما از دست دادن جوان، سخت است. درد ما را کسانی میفهمند که جوان از دست داده باشند.
همصحبت ما حرفهایش را اینگونه دنبال میکند: ۴۵روز در جنگهای نامنظم با شهیدچمران کار میکرد. پسرم، بیسیمچی و دیدهبان بود. در این مدت هروقت شماره پایگاهی را که در فلکه چهارشیر اهواز بود، میگرفتم و میخواستم با علیاکبر حرف بزنم، حسن فروتن، همرزمش میگفت به خط مقدم رفته است.
در این ۴۵روز صدای پسرم را نشنیدم؛ البته گاهی برایمان نامه مینوشت. همرزمانش میگفتند بیشتر روزها روزه میگرفته. آن روز موعود هم روزه بوده است. بچهام لبتشنه و گرسنه به شهادت رسید.
همرزمانش میگفتند بیشتر روزها روزه میگرفته. بچهام لبتشنه و گرسنه به شهادت رسید
بعد از مکثی کوتاه با صدایی که انگار کمرمقتر و آرامتر شده است، میگوید: ۱۹بهمن سال۵۹ بود. علیاکبر به همراه چهار رزمنده دیگر برای شناسایی تپههای ا...اکبر میروند. دشمن آنها را رصد و پسرم با بیسیم به نیروهای خودی وضعیت را اعلام میکند اما دیگر بیفایده بوده است؛ دشمن او را میبیند و با سیمینف او را نشانه میگیرد.
با توجه به اینکه منطقه لو رفته بوده، سهشبانهروز پیکر بیجان پسرم روی خاک گرم تپههای خوزستان میماند تا اینکه گروهی هجدهنفره خود را به نزدیک محل میرسانند. ترفند دشمن این بوده که هریک از ایرانیها را که به شهادت میرسانده، دورتادورش تله انفجاری درست و مینگذاری میکرده است. به همین خاطر نیروهای خودی سیم به پای علیاکبر وصل و جسم بیجانش را کشانکشان از سنگر شهادت خارج کردند.
این پدر شهید ادامه میدهد: آن زمان من تهران بودم. شب بود و خوابیده بودم. احساس سنگینی میکردم. نفسم بند آمده بود. علتش را نمیدانستم. صبح روز بعد به دوستم، آقاکمال گچکار گفتم میخواهم بروم مشهد.
نمیتوانستم طاقت بیاورم. در مشهد اتفاقی به مغازه یکی از اهالی به نام حاجآقا صادقی رفتم. او چیزی درباره شهادت پسرم به من نگفت. حاجی بافکر که بزاز بود هم وارد جمع ما شد. او هم از شهادت پسرم مطلع بود. از بچههایم پرسید.
هردو میخواستند یکجوری مقدمهچینی کنند اما باز هم جریان را نگفتند. نگران شدم. از همان مغازه به حسن فروتن زنگ زدم. دیدم طور دیگری حرف میزند. گفت اکبر ترکش خورده و به بیمارستان شیراز منتقل شده است.
حسن آدرس بیمارستان را نمیداد و میگفت نیازی به حضورت نیست پدر جان. تلفن را قطع کردم. پایم را در یک کفش کردم و رو به حاجآقا صادقی و حاجیبافکر گفتم: «اگر بچهام شهید شده، به من بگویید و اینقدر مرا نپیچانید.» سرانجام حاجیبافکر موضوع را به من فهماند. فورا به خانه رفتم و به حاجخانم گفتم: دوروبر را جمع کن که امروزفردا بچهات را میآورند... غوغایی در خانه بهپا شد.
حاجآقا ثابتفر میگوید: انگار همین دیروز بود که جنازه بچهام که نخستین شهید محله فاطمیه و درواقع خیابان خواجهربیع آن زمان است، از اتاق بازرگانی تشییع شد و پس از طواف در حرم و گرداندن در محله، در یکی از قبور باغ اول آرامستان خواجهربیع به خاک سرد سپرده شد.
گاهی مادرش که دلتنگ او میشود، در تنهایی به یادش اشک میریزد. چهکار کنم؟ مادر است دیگر! برای دلخوشی خودمان هر سال در منزل با حضور دیگر خانوادههای شهدا مراسم سالگرد برگزار میکنیم.
* این گزارش یکشنبه، ۲۱ دی ۹۳ در شماره ۱۳۵ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.