
در طبقه بالای یک ساختمان در محله شهیدبهشتی، جاییکه شاید توجه کسی را جلب نکند، دنیایی رنگارنگ و پر از شور و نشاط پنهان شده است؛ آموزشگاهی که به لطف دستان هنرمند فرزانه نخعی، به مکانی تبدیل شده است که هر گوشهاش داستانی از تلاش، خلاقیت و عشق به هنر را روایت میکند.
تابلوهای رنگ روغن که منظرههای طبیعت را با خطوط زیبا و ظریف به تصویر کشیدهاند، دیوارهای این فضای هنری را تزیین کردهاست. هر اثر، دنیای درونی این هنرمند را بهشکلی دقیق و با عشق به تصویر کشیده است.
در این آموزشگاه، هنر تنها یک شغل نیست؛ بلکه یک سفر بهسوی کشف و بیان خویشتن است؛ سفری که در هر بوم و در هر درس، به هنرجویان منتقل میشود و آنها نیز با اشتیاق و انگیزه، راه مربیشان را دنبال میکنند.
فرزانه از آن دخترهای پرشروشور در خانواده بود، از آنهایی که نمیتوانست یکجا بند شود. اما مادرش راهی برای آرامکردنش یاد گرفته بود؛ هروقت میخواست او را آرام کند، یک دفتر نقاشی و مدادرنگی به دخترش میداد. فرزانه عاشق نقاشی بود.
با یادآوری روزهای گذشته، صورتش با لبخندی باز میشود و از روزگار خوش کودکی تعریف میکند؛ «از زمانی که یاد گرفتم مداد را چگونه در دست بگیرم، نقاشیکشیدن را شروع کردم. سهسالونیمه یا چهارساله بودم.»
با خنده میگوید: آنقدر نقاشی میکشیدم که گاهی دفتر و کاغذ در خانه کم میآمد.
علاقهاش به نقاشی باعث شده بود هر موقع چشم مادر و خواهر و برادرهایش را دور میبیند، دست به کار شود و دیوارهای خانه را پر از تصویر درخت، آسمان، گل و بچه کند، طوری که مادرش باید مرتب این نقاشیهای کودکانه را از روی دیوار پاک میکرد؛ «آنقدر روی دیوارهای خانه نقاشی کشیده بودم که آخر سر پدرم یک نفر را صدا کرد دیوارهای خانه را تا نیمه سنگ کند که نقاشیهایم راحت پاک شود.»
آن وقتها اگر بزرگتری از بچهای میپرسید «میخواهی چهکاره شوی؟» معمولا در جواب «دکتر» یا «مهندس» میشنید، اما فرزانه بلافاصله جواب میداد «میخواهم نقاش شوم.»
همین استمرار در کشیدن نقاشی باعث شده بود او بهصورت خودآموز، نقاشی خوبی بکشد؛ تعریف میکند: کلاس دوم دبستان بودم که معلم آخر ساعت اجازه داد نقاشی آزاد بکشیم. من با همان سن کم، نقاشیای از درس صحرا که در کتاب فارسیمان بود، کشیدم. وقتی معلمم نقاشیام را دید، دستم را گرفت و به دفتر برد و رو به مدیر گفت «ببینید این بچه چه استعدادی دارد!»
با کشف استعدادش، فرزانه از آن به بعد در مسابقات نقاشی بین مدارس شرکت میکرد و هر بار مقامهای برتر را به دست میآورد. اتاقش پر شده بود از لوحهای تقدیر و جوایز مختلف. ازآنجاکه نقاشی با مدادرنگی برایش دیگر عادی شده بود، او دوست داشت سبکهای جدیدتری را بیاموزد. به همیندلیل از مادرش خواست او را در کلاس نقاشی ثبتنام کند.
وقتی معلمم نقاشیام را دید، دستم را گرفت و به دفتر برد و رو به مدیر گفت «ببینید این بچه چه استعدادی دارد!
خودش از آن دوران با شوق زیادی تعریف میکند: کلاس پنجم دبستان بودم که برای اولینبار پایم به یک کانون فرهنگیهنری که نقاشی آموزش میداد، باز شد. مدیر کانون وقتی فهمید برای ثبتنام در کلاس نقاشی آمدهایم، اسمم را در کلاس نقاشی با مداد رنگی نوشت، اما من میخواستم سیاهقلم یاد بگیرم.
فرزانه همانجا به مدیر کانون میگوید که برای ثبتنام در کلاس سیاهقلم آمده است، اما مدیر از ثبتنام او امتناع میکند و میگوید که رده سنیاش به این کلاس نمیخورد. در همین لحظه، مربی کلاس بزرگسالان وارد میشود و وقتی اصرار فرزانه را میبیند، به مدیر پیشنهاد میکند که تستی از او گرفته شود.
فرزانه در کلاس بین دخترانی نشست که همه دبیرستانی بودند. سوژه نقاشی تعیین سطح، آزاد بود. فرزانه، برخلاف سایر بچهها که با مداد و دفتر مخصوص آمده بودند، تنها یک دفتر خطدار و مداد سیاه مدرسه همراه داشت. او بهدنبال سوژهای میگشت و ناگهان نگاهش به پریز قدیمی کلاس افتاد. در همان لحظه، طرحی از آن کشید. همین طرح ساده باعث شد که او برای شرکت در کلاس نقاشی پذیرفته شود.
سالها از پی هم میگذشت و فرزانه همچنان درکنار درس، به نقاشی مشغول بود. «در سال اول دبیرستان، خانواده تشویقم کردند که رشته تجربی را انتخاب کنم و درکنارش در آموزشگاه نقاشی نیز ثبتنام کنم.»
فرزانه همین کار را انجام داد و بعد از ثبتنام در آموزشگاه متوجه شد که هزینه تهیه لوازم موردنیاز بسیار زیاد است. او میگوید: برای اینکه خرج اضافی برای خانوادهام نتراشم، شروع کردم به قبول سفارش از دوست و فامیل. به نوعی، آن زمان تابلوهایم را پیشفروش میکردم و با پولی که از آنها میگرفتم، رنگ روغن، بوم و بقیه لوازم را میخریدم.
سفارشهای او کمکم زیادتر شد، تاجاییکه با پول توجیبیها و دستمزدش، هزینه ثبتنام کلاسهایش را خودش تأمین میکرد. بعد از ششماه، توانست در رشته نقاشی مدرک فنیوحرفهای بگیرد. مدیر آموزشگاه فنی که در این مدت، تلاش و پشتکار فرزانه را دیده بود، فکری به ذهنش رسید؛ «با اینکه محصل بودم، به من پیشنهاد کرد عصرها در آموزشگاه درس بدهم. آنقدر از شنیدن این پیشنهاد خوشحال شدم که انگار داشتم پرواز میکردم.»
فرزانه در پانزدهسالگی بهعنوان مربی در آموزشگاه فنیوحرفهای مشغول به کار و تبدیل به جوانترین مربی آنجا شد. او صبحها در مدرسه بود و بعداز برگشتن به خانه، تکالیفش را انجام میداد، سپس با اتوبوس به آموزشگاه میرفت تا بهموقع در کلاسهایش حاضر شود.
زمان کنکور فرارسید و فرزانه برخلاف بسیاری از همسنوسالهایش که در رشته تجربی ثبتنام کردند، تصمیم گرفت کتابهای هنر را بخواند و یک سال را پشت کنکور بماند تا برای قبولی در رشته موردعلاقهاش آماده شود؛ «بدون شرکت در کلاسهای آموزشی، توانستم در رشته طراحی فرش دانشگاه بیرجند قبول شوم. اما نمیخواستم در آن رشته درس بخوانم؛ چون علاقهام نقاشی بود و ازطرفی نمیخواستم از خانواده جدا شوم. ازطریق یکی از دوستانم فهمیدم که دانشگاه علمیکاربردی با شرط معدل، در رشته هنر پذیرش دارد.»
نخعی در دانشگاه علمیکاربردی هنر ثبت نام کرد و توانست در همان ترم نخست، شاگرد اول شود. او ادامه میدهد: در دوران دانشجویی، بهخاطر مهارت و دقتی که در طراحی و نقاشی داشتم، توسط استادانم به کارگاههای مختلف معرفی شدم. این کارگاهها شامل نقاشی روی چوب، جعبههای جواهر، سفال و ظروف لعابی بود. درعینحال که درس میخواندم، کار هم میکردم.
فرزانه در بیستویکسالگی ازدواج کرد. همسرش نظامی بود و بهخاطر شغلش، باید به پیرانشهر در استان آذربایجان غربی میرفتند. فرزانه با خنده میگوید: وقتی به پیرانشهر رفتم، نتوانستم بیکار بمانم. همان اول بهدنبال مکانی میگشتم که بتوانم آموزش هنر را شروع کنم.
در دوران دانشجویی، بهخاطر دقتی که در طراحی داشتم، توسط استادانم به کارگاههای مختلف معرفی شدم
پیرانشهر شهری کوچک با امکانات هنری محدود بود. فرزانه آموزشهای خود را از همسایگان و بانوان محله آغاز کرد؛ «مراکز هنری ارومیه کم نبود، اما من تصمیم گرفتم آموزش هنر را برای بانوان شروع کنم. بهتدریج تعداد آنها افزایش پیدا کرد.»
بعد از مدتی ارتباطات خوبی با استادان هنری برقرار کرد، ازجمله استاد علیرضا بوجاری که صاحب سبک بود. او از فرزانه دعوت کرد در نمایشگاههای هنری شرکت کند. فرزانه میگوید: آن زمان تصمیم گرفتم با گرفتن مجوز از ارشاد، مغازهای دایر کنم و در آنجا هم آموزش دهم و هم تابلوهای سفارشی بگیرم.
فرزانه مغازه کوچکی را در یک پاساژ اجاره و وسایل موردنیازش را بهتدریج خریداری کرد. پس از گذشت هشتماه، مغازهاش را به حاشیه خیابان منتقل کرد؛ «ماه مبارک رمضان بود که برای جذب هنرجو، آموزش رایگان نقاشی بعداز افطار را در پیادهرو خیابان برگزار کردم.»
او با مجوزی که از ارشاد گرفته بود، به هنرجویانش مدرک معتبر میداد. طی یک سال از آغاز کار مغازه، تعداد هنرجویانش روزبهروز بیشتر میشد؛ «همسرم نیز در این مسیر همراهیام کرد. او مسئول کارهای اداری، ثبتنام و تبلیغات شد.»
در این مدت خداوند یک فرزند دختر به او عطا کرده و او دختر دومش را باردار بود. با وجود همه این چالشها، همچنان به تدریس ادامه میداد؛ «باوجود بارداری، سر کار حاضر میشدم؛ چون شور و شوق زیادی برای تدریس داشتم. دیدن رشد هنرجویانم، انگار به من بال و پر میداد.»
هنرجویان فرزانه دیگر فقط زنان خانهدار نبودند. افرادی از مشاغل مختلف مانند دکتر، حسابدار، دانشجو، دندانپزشک، کاسب و... در کلاسهای او شرکت میکردند. او رشتههای مختلفی را آموزش میداد؛ از طراحی چهره، زغال، پاستل، مدادرنگی و آبرنگ گرفته تا رنگ روغن، تابلو دکوراتیو، نقاشی روی شیشه و چوب، مینیاتور، تذهیب و حتی نقاشی با خودکار.
آوازه فرزانه در شهر پیچید و به یک دبیرستان دعوت شد تا در پایههای هشتم و نهم تدریس کند؛ «میخواستم هنر را در همهجا عرضه کنم؛ بنابراین دعوت آنها را پذیرفتم و سه سال در آن دبیرستان تدریس میکردم.»
در مدت تدریس، فرزانه با افراد مختلفی در ارتباط بود و متوجه علاقهاش به رشته عمران شد. به همین دلیل تصمیم گرفت تدریس در مدرسه را کنار بگذارد و در رشته مهندسی اجرایی عمران دانشگاه آزاد ثبتنام کند. حالا او یک مربی نقاشی، مادر دو دختر و همسر بود که علاوهبر رسیدگی به امور خانه و تدریس در آموزشگاه، باید درس هم میخواند.
فرزانه در طول این مدت، آثارش را به نمایشگاههای کشوری ارسال کرد و توانست در دو جشنواره مقام اول کشوری را کسب کند؛ «دوازدهاثرم در جشنوارههای کشوری منتخب شد. در مسابقه نقاشی عقیدتیسیاسی ارتش که با موضوع عفاف و حجاب در سال۹۶ برگزار شد و همچنین در جشنواره قصص قرآنی در سال۹۸، توانستم مقام اول کشور را کسب کنم. چند تا از آثارم نیز در کتابهای نقاشی بینالمللی چاپ شده است.»
دوسال پیش، همسر فرزانه به مشهد منتقل شد و او بعداز پانزدهسال به زادگاهش برگشت؛ «وقتی از مشهد به پیرانشهر میرفتم، آنقدر ناراحت نبودم که وقتی به شهر خودم برگشتم. حس عجیبی داشتم. در این مدت دوستان خوبی پیدا کرده بودم و ارتباطاتی که در پیرانشهر داشتم، باعث شده بود دلبستگی زیادی به آنجا پیدا کنم.»
پس از بازگشت، فرزانه بلافاصله آموزشگاه خود را با همان مجوز قبلی از اداره ارشاد راهاندازی کرد؛ «نمیتوانستم بیکار بمانم. تدریس و آموزش، بخشی از وجودم شده بود؛ بنابراین وقتی به محله خودم برگشتم، تصمیم گرفتم اینبار برای هممحلهایهایم آموزشگاه دایر کنم.»
فرزانه حالا درکنار دوستان و خانوادهاش و در محیط آشنا، در آموزشگاه خود مشغول به کار است و دختر بزرگش نیز که شانزدهسال دارد، با او همراه شده است و به تدریس نقاشی برای کودکان میپردازد.
فرزانه با پشتکار و علاقهاش به نقاشی توانسته است نهتنها خود را بهعنوان یک هنرمند مطرح کند، بلکه درحال ساختن آیندهای روشن برای نسلهای بعد است. باوجود چالشها و تغییرات در زندگی، او همچنان با اشتیاق به تدریس و خلق آثار هنری ادامه میدهد، بهویژه حالا که دخترش هم درکنارش در این مسیر قدم برمیدارد.
فاطمه پناهی سال گذشته پسرش مهدی را برده بود تا در کلاس نقاشی ثبتنام کند، اما آنقدر از تابلوهای داخل آموزشگاه به وجد آمده بود که خودش نیز هنرجوی فرزانه شد؛ «از بچگی نقاشی را دوست داشتم، اما هیچوقت فرصتی برای شرکت در کلاسهای آموزشی پیدا نکرده بودم. محیط آموزشگاه آنقدر دلنشین بود که احساس کردم میتوانم درکنار فرزندم این هنر را یادبگیرم.»
از وقتی در این کلاس شرکت کردم، استعدادم کشف شد و فهمیدم که نقاشی چقدر میتواند جذاب باشد
پسرش مهدی یوسفی کلاس ششم است و با یادگیری این هنر سال گذشته توانست مقام اول مسابقات نقاشی آموزشوپرورش ناحیه۳ را کسب کند. او میگوید: از وقتی در این کلاس شرکت کردم، استعدادم کشف شد و فهمیدم که نقاشی چقدر میتواند جذاب باشد.
زهرا اخلاقی مادر طهورا و فاطمه واحدیان است. او دخترانش را از تابستان امسال برای یادگیری هنر نقاشی به آموزشگاه فرزانهخانم فرستاده است. میگوید: محیط و جو آموزشگاه برایم مهم بود؛ همچنین مهارت و تسلط مربی. خوشبختانه هردو مورد را در این آموزشگاه دیدم، بهطوریکه تصمیم گرفتم خودم هم در آینده نزدیک در کلاسها شرکت کنم.
طهورا دوازدهسال دارد. او میگوید: از وقتی با نقاشی بهشکل حرفهای آشنا شدم، دقتم هم زیاد شده است. حالا هرجا که میروم، به اشیای پیرامونم با جزئیات نگاه میکنم.
فاطمه نیز هشتساله است. او با زبان کودکانهاش توضیح میدهد: اول طراحی را یاد گرفتم و الان با تکنیک گواش نقاشی میکشم. آنقدر به این هنر علاقه پیدا کردهام که میخواهم همه تکنیکها را یاد بگیرم.
* این گزارش سهشنبه ۱۴ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.