کد خبر: ۱۱۳۴۱
۰۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۰
مادر شدن، فاطمه را در راه مبارزه با سرطان قوی کرد

مادر شدن، فاطمه را در راه مبارزه با سرطان قوی کرد

فاطمه دهنویدی سردرگم بود وقتی فهمید باردار شده است. همه بسیج شده بودند او را از به دنیا آوردن فرزندش منصرف کنند، فاطمه سرطان داشت و آینده او معلوم نبود.

نمی‌دانیم این‌طور وقت‌ها چه بر سر آدم می‌آید. آدم در‌می‌ماند کجا برود، در دوراهی بزرگی که انتهای هیچ کدامش معلوم نیست. یک راه به زمین کشیده شده و دیگری به آسمان. یک چشم به مسیر ‌و دیگری به نقطه‌ای مبهم. توی قصه‌ها به آن می‌گویند «کشمکش».

فاطمه چنین حالی داشت وقتی فهمید باردار شده است. همه بسیج شده بودند او را از به دنیا آوردن فرزندش منصرف کنند، اما او به این فکر می‌کرد که سومین بچه‌اش، بعد از دو پسر، دختر باشد.

مادرش می‌دانست نباید این بچه به دنیا بیاید، می خواست به پایش بیفتد که از این بچه بگذرد، یادش آمد خودش مادر است، نمی‌تواند. دکترها از این رفتار غیر‌منطقی فاطمه به جوش آمده بودند، فاطمه می‌گفت: زندگی من هم دست خداست، بچه‌ام را به دنیا می‌آورم.

سال‌ها بود انتظار آمدن دختری را می‌کشید، احساسش را هم دوست داشت. دکترها اما اجازه نمی‌دادند، می گفتند جان مادر مهم‌تر است...

دکتر گفت: «سرطان خون داری»

فاطمه دهنویدی، یکی از آدم‌های معمولی با زندگی معمولی و خانه‌ای معمولی در محله پنجتن مشهد است؛ ۳۲ سال دارد، سال‌ها پیش ازدواج کرده، بچه‌دار شده و سعی کرده همسر خوبی برای همراه زندگی‌اش باشد.

همه زندگی‌اش روی این خط هموار در حال گذر بود، تا اینکه تیرماه سال گذشته به خاطر حالت‌های غیرطبیعی که به او دست می‌داد در بیمارستان بستری شد.

علائم کم‌خونی شدید در او مشهود بود، اما دکترها می‌گفتند باید چند روزی در بیمارستان بماند و آزمایشاتی روی او صورت گیرد.

از این مدل کم‌خونی متعجب بود و خیلی وقت‌ها به‌ویژه‌ زمانی که دلش برای خانه و بچه‌ها تنگ می‌شد از این بستری بودن در بیمارستان به جوش می‌آمد.

این طور وقت‌ها آدم فکر می‌کند دست و پایش را بسته و در جایی حبسش کرده باشند، همه پرستارها و خدمه بیمارستان از نظر او دشمن شده بودند و نمی‌گذاشتند به خانه برود.

وقتی آزمایش‌هایش آماده شده خود را آماده رفتن کرده بود که با نگاه متعجب هم اتاقی‌اش روبه‌رو شد. به او گفت: «سرطان خون‌داری» و داشت با حرف‌هایش به او روحیه می‌داد، اما فاطمه روی واژه سرطان، روی کلمه خون مانده بود، چشم‌هایش سرخ شده بود.

وقتی دکتر بالای سرش آمد، دیگر التماس نکرد که برگردد خانه، حالش بدتر و بدتر می‌شد. پلاکت خونش پایین بود. استخوان‌هایش درد می‌گرفت و چیزی وجودش را آتش می‌زد.

 

نمی‌خواستم خانواده‌ام بدانند

از وقتی متوجه شدم چه بیماری دارم، اصلا دوست نداشتم خانواده‌ام متوجه آن شوند، سعی می‌کردم به نوعی آن را پنهان کنم. از طرفی خانواده نیز سعی می‌کردند این موضوع را از من پنهان کنند تا اینکه در بیمارستان حالم بد شد و همه متوجه این موضوع شدند، به جز پدرم که هنوز هم از بیماری‌ام اطلاع ندارد.

یادم می‌آید برادرم که جواب آز‌مایش نهایی را گرفته بود از شدت ناراحتی در محل کارش دچار سوختگی شدید شده بود و مادرم هم همان زمان متوجه شد.

 

هم‌اتاقی‌ام‌ به من روحیه می‌داد

در بیمارستان باید شیمی‌درمانی می‌شدم. دکترم دستور داده بود درمان به سرعت شروع شود.

هم‌اتاقی‌ام وقتی متوجه شد قرار است شیمی‌درمانی شوم شروع کرد به دلداری دادن و اینکه از ریزش موهایم اصلا نگران نشوم. حرف‌های او که همدردم بود کمی آرامم می ‌کرد و به من روحیه می‌داد.

 

تجربه سخت شیمی‌درمانی

هر وقت اصطلاح« شیمی‌درمانی» را می‌شنیدم، یاد بیماران سرطانی می‌افتادم و تصویر ذهنی برایم ایجاد می‌شدکه از دور ایستاده و تماشایشان می‌کنم. همه ما همین‌طوری فکر می‌کنیم سختی‌ها و مشکلات برای دیگران است. به خودم آمدم و دیدم من هم از آن‌ها هستم و باید شیمی‌درمانی شوم. تجربه سختی که باید آن را می‌پذیرفتم.

 

فاطمه برای مبارزه با سرطان، دوباره مادر شد

 

همه نگرانی‌ام همسرم بود

حالا می‌دانستم بیماری سختی دارم و باید ‌درمان شوم، فهمیده بودم خانواده غیر از پدر و همسرم از این موضوع مطلع هستند و حالا سخت‌ترین کار، گفتن ماجرا به همسرم بود.

برای همین او را پیش دکترم بردم. وقتی از مطب دکتر بیرون آمدیم همسرم شروع کرد به دلداری دادن و اینکه هر کسی ممکن است به چنین مشکلی دچار شود، باید فقط فکرمان را روی درمان متمرکز کنیم.

از این برخورد او متعجب بودم و احساس خوبی از اینکه کنارم قرار دارد به من دست داد.

 

باردار شدم

چند ماه بعد از مطلع شدن از بیماری‌ام بود که دوباره با حالت‌های بد شدیدی در بدنم روبه‌رو شدم.

چند ماه بعد از شروع بیماری‌ام، فهمیدم که دوباره باردار شدم و کلی به من روحیه داد

فکر کردم دوباره و چقدر زود باید مرحله بعد درمان را آغاز کنم. بعد از انجام آزمایش فهمیدم باردار شدم. در آن لحظه این تنها نقطه امیدواری‌ام در زندگی شده بود.

به این فکر می‌کردم که حتما صاحب دختری خواهم شد، حتما برای سومین بار مادر خواهم شد، حتما این نعمتی است که از سوی خدا برای فراموش کردن دردهایم به من هدیه شده است.

 

باید بچه را بیندازی!

اول دکترم بود که با قاطعیت گفت باید بچه‌ام را بیندازم‌؛ چون بارداری برای من بسیار خطرناک است. من اصلا تصورش را هم نمی‌کردم بخواهم از بچه‌ام، موجودی که در وجودم در حال جان گرفتن بود، بگذرم.

گفتم این کار را نمی‌کنم. بعد از آن خانواده‌ام توصیه می‌کردند به خاطر سلامتی خودم و زنده ماندنم از ادامه بارداری‌ام منصرف شوم.

خودم هم نمی‌دانم چرا، اما نوری در دلم روشن شده بود که فقط خودم حس می‌کردم. دوست داشتم دخترم به دنیا بیاید. با اینکه در مدت بارداری‌ام برای تعیین جنسیت اقدام نکردم حسم می گفت داری صاحب دختری می‌شوی!

 

دکترها کمیسیون گذاشتند

وقتی با نظر دکترم مخالفت کردم در بیمارستان کمیسیونی تشکیل دادند تا درباره این موضوع به نتیجه برسند.

دل توی دلم نبود و خدا‌ خدا می‌کردم مجبور نشوم با همه آن‌ها در جلسه مخالفت کنم. پزشک خودم معتقد بود ادامه بارداری برایم خطرناک است و دیگران نیز همین نظر را داشتند.

فقط یکی از پزشکان معتقد بود با رعایت برخی موارد شاید بتوانم فرزندم را به دنیا بیاورم. همین حرف او امیدوارم کرد و مصمم‌تر برای به دنیا آوردن فرزندم.

اگرچه بعد‌‌ به خاطر مشکلاتی که برایم پیش می‌آمد  پزشکان بارها و بارها سعی در متقاعد کردنم برای انداختن بچه داشتند،اما من به هیچ‌وجه زیر بار نرفتم. با این حال به خاطر شرایطم مجبور شدم در هشت ماهگی زایمان کنم.

 

توی بلندگو صدا زدند؛ «نازنین زهرا»

یک شب در بیمارستان بودم و همسرم کنارم بود. توی حیاط نشسته بودیم و با هم درباره آینده حرف می‌زدیم. از  اینکه در کنار هم بودیم حس خیلی خوبی داشتم.

در همان لحظات صدای اذان بلند شد. بعد توی بلند‌گو صدا زدند: «دختری به نام نازنین زهرا گم شده و....» نازنین زهرا؛ نفهمیدم چه شد که چشمانم نم گرفت و وقتی به همسرم نگاه کردم او را نیز در چنین حالی دیدم.

همانجا بود که هر دو نیت کردیم دخترمان که به دنیا آمد اسمش را نازنین‌زهرا بگذاریم.

همانجا از بی‌بی‌زهرا(س) مدد خواستم بتوانم فرزندم را سالم به دنیا بیاورم.

 

نگرانی بود، اما کنارش می‌زدم

نمی‌توانم بگویم آن‌قدر قوی بودم که لحظه‌ای به مرگ و ندیدن فرزندم فکر نکردم. نگران همه این چیزها بودم؛ اما  امید دیدن دخترم و گذاشتن نام نازنین‌زهرا بر او کمکم می‌کرد این نگرانی‌ها را کنار بزنم و امیدوارانه منتظر بمانم.

حتی آن‌قدر نگران بودم که می‌ترسیدم بی‌هوشم کنند. با خودم می‌گفتم شاید به هوش نیایم. از دکترم خواستم به جای بی‌هوشی از بی‌حسی استفاده کند. می‌گفتند این کار برایم خطرناک‌تر است! بعد از شنیدن این حرف بود که دیگر چیزی حس نکردم...

 

عکس نازنین‌زهرا را آوردند

بعد از به هوش آمدن، مادرم را دیدم که نگران است. پرسیدم نازنین‌زهرا کجاست؟ گفت: توی دستگاه است. نمی‌دانم چرا بی‌خودی نگران بودم.

گریه می‌کردم و می‌گفتم دخترم را بیاورند تا ببینمش. فکر‌های عجیب و غریب توی سرم افتاده بود به همین خاطر حرف مادرم را باور نمی‌کردم.

تا اینکه مادرم عکسی از او را که در دستگاه قرار داشت، برایم آورد. این بی‌قرارترم کرد و شروع کردم به فریاد زدن تا اینکه بعد از چند ساعت نازنین‌زهرا را در آغوش همسرم دیدم. آن لحظه گویی همه دنیا برایم تازه شده بود.

 

با مسئولیت خودم ترخیص شدم

بعد از ترخیص شدن از بخش زایمان باید راهی بخش آنکولاژی می‌شدم. خودم متوجه بودم پلاکت خونم پایین آمده و دوباره ‌باید همه مشکلاتی را که داشتم، طی کنم.

تنها دخترم بود که باعث می‌شد با تلخی به این موضوع فکر نکنم. با این حال اصلا رضایت ندادم در بیمارستان بمانم و خواهش کردم چند روزی در خانه کنار خانواده‌ام بمانم.

 

از این بیماری سربلند بیرون می‌آیم

می‌دانم که بیماری‌ام با وجود همه سختی، راه درمان دارد و امیدوارم جزو افرادی باشم که سربلند از این بیماری بیرون می‌آیم.

در حال حاضر به‌هیچ‌چیز بدی فکر نمی‌کنم جز اینکه امیدوارم دخترم و پسرانم زیر سایه من و پدرشان زندگی کنند. برای همین هم می‌گویم امیدوارم.

 

* این گزارش یکشنبه، ۳۱ فروردین ۹۳ در شماره ۹۹ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44