
این جمله را افراد زیادی بارها از او شنیدهاند. اینکه «من حسین فدایی نیستم، مرا فدایی حسین (ع) صدا بزنید.» همینطور هم شد. ذوالفقارِ ویرانههای شام و حلب که هیچگاه خودش را فرمانده تیپ فاطمیون مدافع حرم معرفی نکرد، در دفاع از حرم زینب کبری (س) فدایی شد؛ آن هم در روزهایی که همه خانواده چشمانتظار دیدارش بودند. شاید به همین دلیل بود که مستندی که به زندگی و شهادت او پرداخته «چشمبهراه» نام گرفت و بهانهای شد برای مرور خاطراتش از زبان همسرش، زهرا هاشمی.
پیشاز عاشورای سال ۹۴ بود که خبر مجروحشدنش را آوردند. با فرمانده حجت در یک ماشین بودند که خودرو مورد اصابت موشک تکفیریها قرار میگیرد. فرمانده حجت به شهادت میرسد، اما حسین میتواند خودش را از ماشین بیرون بکشد.
چندروز بعد از این ماجرا خودش تماس گرفت. گفت: «خانم یک خبر خوش دارم.» پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» با خنده جواب داد که «قرار است چند روزی به زیارت بیبی مشرف شوید.» بغض کردم و بعد هم گریه. آنجا بود که آرامآرام خبر مجروحیتش را داد. همیشه میگفتم: «آقا درصورتی رضایت به رفتنتان میدهم که سالم بروید و سالم برگردید. من حوصله رتقوفتق امور یک مجروح جنگی را ندارم.» او هم همیشه توی این لحظهها یک جواب بیشتر نداشت: «بادمجان بم که آفت ندارد.»
منتظر تماس دوستانش بودیم که قرار بود مقدمات رفتنمان را به سوریه آماده کنند. اما هر چه صبر میکردیم اتفاقی نمیافتاد. یک روز تماس گرفتند و گفتند آماده باشید، فردا حرکت میکنیم، اما فردایش زنگ زدند که هوا خراب است و نمیشود.
چندباری به طرق مختلف، چمدان سفرمان را برنداشته زمین میگذاشتیم و سفر لغو میشد. بعد از آن هم درگیر مهمانانی شدیم که داشتند آن روزها از سفر پیاده کربلا برمیگشتند. سرمان گرم شد و از صرافت سفر افتادیم. یک روز تماس گرفت و گفتم: «برادرم کربلایی شده و دارد میآید.» گفت: «شارژ ندارم، شب تماس میگیرم.» شب شد، اما هرچه منتظر ماندم خبری نشد.
روزهای آخر صفر بود که سرکشیها شروع شد؛ بیآنکه بدانم چه اتفاقی افتاده. دوستانش میآمدند و میرفتند. شک کرده بودم، اما زبان به دهان گرفته بودم و منتظر بودم یکی حرفی بزند. یک روز پدرم تماس گرفت و گفت: «شنیدهام شوهرت مجروح شده. اگر شمارهای از او داری، بده. چنددقیقه بعد، از تیپ فاطمیون تماس گرفتند و گفتند: «میخواهیم بیاییم منزلتان.» جواب دادم که «قدمتان روی چشم، اما تو را خدا بگویید چه شده؟ تا حالا هرگز پیش نیامده بود که مدام به ما سر بزنید.» بعدها فهمیدم که برادرم، پدرم و همه دوستان حسین از شهادتش خبر داشتند، اما کسی جرئت نداشت این مسئله را با من درمیان بگذارد.
هرگز نگفت که فرمانده است. هروقت میپرسیدم شما در این میانه چهکارهاید، میگفت: من یک آبدارچی سادهام
خبر شهادتش توی سایتها و کانالهای اینترنتی آمده بود، اما من آن روزها اینترنت گوشی همراهم قطع بود و بیخبر بودم. خانوادهام بیتابی مرا که دیدند، گفتند: «مجروح شده، اما زخمش شدید نیست. اگر میخواهی عکسهایش را ببینی، بیا برویم خانه عمو. توی کامپیوترشان چند عکس از حسینآقا دارند. سریع لباس پوشیدم و راهی شدیم. به مقصد که رسیدیم، دیدم تعداد زیادی موتور جلوی در پارک است.
جلوی در ورودی هم کفشهای همین جملهاش را که با تاکید زیادی همراه کرده بود، تحویل نگرفتم. شب خواستگاری، آب پاکی را ریخت روی دستم و گفت: «من یک مجاهدم و هرکجا جنگی باشد، میروم. باید خودت را برای آن روزها آماده کنی، زهراخانم.» میدانستم اهل ارزگان افغانستان است و پیش از این هم، لباس رزمش را در جنگ تخار با طالبان پوشیده، اما اینجا ایران بود و همه مرزها امن. شانزدهساله بودم و فکر میکردم شوهرم یک سنگبر ساده است که قرار گذاشته از کار بنّایی ساختمان، نان حلالی سر سفره خانوادهاش بیاورد. چه میدانستم تقدیر اینطور رقم میخورد که بعدها در پسوند نامم بنویسند «همسر فرمانده شهید تیپ فاطمیون».
حسین، رفیق عمویم بود و با نامش بیگانه نبودیم. خوبیهایش باعث شده بود نامش همیشه سر زبان عمو باشد و همین هم خانواده را برای دادن جواب «بله» من به او راغب کرد. پیشاز اینکه بگوید: «هر کجا جنگی باشد میروم» مهرش به دلم افتاده بود و نمیخواستم حرفی بزنم که نشان مخالفت داشته باشد. بههرحال اسمش به نام همسر نشست توی شناسنامهام، اما ازآنجاکه اوایل زندگی وضع مالی مناسبی نداشتیم، نشد عروسی مفصلی بگیریم و با یک جشن ساده، شدیم همسقف هم توی یک اتاق کوچک در همین محله گلشهر.
چندسال اول زندگی بچهدار نمیشدم. گریه میکردم، اما او همیشه دلداریام میداد که «درست میشود، صبر کن خانم جان.» «خانمجان» را طوری میگفت که دلم غنج میرفت و همهچیز را فراموش میکردم ولی میدیدم که چطور بچه دوستانش را بغل میگیرد و میخندد.
میدانستم که دلش بچه میخواهد، اما چیزی به رویم نمیآورد. حرفش را خدا شنید. حالت تهوعهایم که شروع شد، ناامیدانه رفتم برای آزمایش. جواب که مثبت شد، سریع زنگ زدم به شوهرم. آن روزها برای کار بنّایی، نیشابور بود. آنقدر خوشحال شد که همان ساعت برگشت. بعدها ما صاحب سهفرزند شدیم. دخترم سارا و دو پسرم محمد و محمود.
سال۹۲ همراه ابوحامد، جزو اولین نیروهایی بود که به سوریه رفت. البته نگفت که پوتین جهادش را پا کرده. حرف جنگ و دفاع را میزد، اما از اینکه کی و کجا میرود، چیزی نگفت. یک روز آمد و گفت که برای یک کار ساختمانی میرود کیش. تازگی نداشت و چیز عجیبی هم نبود. از این دست سفرها برایش زیاد پیش میآمد. ۲۰ روزی بیخبر بودیم تا اینکه تماس گرفت و گفت: «سوریهام.»
شبهای قدر بود که برگشت. چند روزی ماند و رفت. در این چند روز بود که برای اولینبار حرف جنگ سوریه را پیش کشید. بغض میکرد و اشک میریخت. حرف حرم بیبی که میشد، دیگر حالش دست خودش نبود. از ظلم به مظلوم میگفت و رسم مسلمانی؛ اینکه اگر مومنی، باید به پا خیزی. آنجا بود که با خودم گفتم «چطور میخواهم جلوی مردی را که قلبی اینگونه عاشق دارد، بگیرم.»
هرگز نگفت که فرمانده است. هروقت میپرسیدم شما در این میانه چهکارهاید، میگفت: «من یک آبدارچی سادهام خانم جان. زحمت جنگ به عهده دیگران است. کار من ریختن یک استکان چای است برای رفع خستگی.» راضی شده بودم به رفتنش؛ به این شرط که هرچندوقت یکبار تماسی بگیرد و شنیدن صدایش، خبر از سلامتیاش بدهد. رفتوآمدش سهسالی به درازا کشید و عادت کرده بودم. البته گاهی هم بود که دلتنگی بیتابم میکرد و حسین همیشه حرفی داشت تا آرامم کند. حتی اگر شده با یک جمله.
هر وقت که میخواست عازم سوریه شود، خیلی خوشحال بود. میرفت برای بچهها خرید میکرد و تکتکشان را زمان خداحافظی میبوسید. معمولا دوستانش میآمدند دم در دنبالش و خودم از زیر قرآن ردش میکردم. او میرفت، من هم میرفتم داخل خانه. اما مرتبه آخر اینطور نشد. اینبار نرفتم و پشت سرم در را نبستم. لای در را باز گذاشتم و تا دورشدنش، تماشایش کردم. دلم نمیگذاشت بروم داخل. از لای در که یواشکی نگاهش کردم، متوجه شدم شهیدفدایی هم برگشته از ماشین، خانه را نگاه میکند و اشکهایش را پاک میکند.
* این گزارش در شماره ۲۱۳ شهرآرا محله منطقه پنج مورخ ۱۵ شهریورماه سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.