کد خبر: ۱۱۱۴۷
۰۹ دی ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰

دی ماه ۵۷ برای جمشید مهدوی‌کوچکسرا خونین بود

گلوله‌ای نصیب جمشید مهدوی‌کوچکسرا شد. می‌گوید: «اشهدم را گفتم و از حال رفتم. من را انداخته بودند در یک ژیان و به بیمارستان شاه‌رضا رسانده بودند. با آخرین رمقی که داشتم، اسمم، راه‌آهن و کوچه به‌آفرین را گفته بودم.»

صدای خسته مداح در مسجد روستای کوچکسرا پیچیده بود. روضه سیدالشهدا (ع) را می‌خواند و احوال مردمانی را مرور می‌کرد که از جوانمردی بویی نبرده بودند؛ همان‌ها که دعوت‌نامه نوشته بودند و حالا که سر بزنگاه رسیده بود، از دعوتشان پاپس کشیده بودند. میان شیون اهالی روستا، پسربچه‌ای ده‌یازده‌ساله با بغضی در گلو، آه می‌کشید و آرزو‌هایی می‌ساخت؛ اینکه کاش هزاروخرده‌ای سال زودتر به دنیا آمده بود.

آن وقت با همان جثه ریزنقش، جلو یزیدی‌ها می‌ایستاد و دمار از روزگارشان درمی‌آورد. جمشید مهدوی‌کوچکسرا که حالا کاسب خوش‌نام محله فاطمیه است، در آن روزگار کودکی نمی‌دانست که تاریخ تکرار می‌شود و تا کمتر از دو دهه دیگر، روز‌هایی فرامی‌رسد که باید درستی تمام‌ای‌کاش‌هایش را ثابت کند؛ روز‌های انقلاب ۵۷.

 

در کوچه‌های کوچکسرا

زندگی برای کاسب خوش‌نام محله فاطمیه، از ابتدا روی دشوارش را نشان داد؛ از همان وقتی که طفلی پنج‌ساله بود و در سرسبزی کوچه‌پس‌کوچه‌های کوچکسرا از توابع قائمشهر، سرخوشانه می‌دوید، بی‌خبر از روز‌های تاریکی که در کمین شادی‌هایش نشسته بودند.

خودش تعریف می‌کند: سال ۱۳۳۴ بود. ماه رمضان با همه خوبی‌هایش آمده بود، اما حال و هوای خانه ما خوب نبود. مادرم مریض شده بود و کار‌های روزمره‌اش را به‌سختی انجام می‌داد. دیگر مثل قبل نمی‌توانست برای خانم‌های روستا روضه بخواند و مسئله شرعی بگوید. آن روز پدرم که کارگر نساجی مازندران بود، رفته بود کارخانه.

با برادرم بزرگ‌ترم که شش سال داشت، به مادرم کمک کردیم تا بتواند راه برود و در حیاط خانه، کاری انجام بدهد. زیر بارش شدید باران، یک‌دفعه مادرم نزدیک درخت انار نقش بر زمین شد و تمام کرد و روز‌های بی‌مادری من شروع شد.

گذشت چندین دهه از آن روز‌ها باعث نشده است که تلخی روز‌های نبود مادر، ازدواج دوباره پدر و درآمدی که با به‌دنیاآمدن بچه‌های جدید، کفاف زندگی را نمی‌داد، از یادش برود. او لابه‌لای عطر برنج‌هایی که در مغازه خواربار فروشی‌اش پیچیده است، از شغل‌هایی می‌گوید که در کودکی تجربه کرده است بلکه کمک‌خرج خانواده باشد؛ از دست‌فروشی گرفته است تا شاگرد نانوایی و کبابی.

ترک تحصیل در چهارده‌سالگی با وجود وضعیت درسی خوب، ترک خانه پدری و مهاجرت به تهران برای کار، راهی بود که با تمام دشواری‌هایش مقدمه آشنایی جمشید با روحانی سیدی شد که صحبت درموردش، جرم بود؛ آقای خمینی.

 

روزگار پرشور جوانی و جراحت  جمشید مهدوی‌کوچکسرا در دی‌ماه خونین 57

 

بذر مهر آقاروح‌الله

خیاط‌خانه مخصوص درباری‌ها بود و صاحبش هم طرفدار اعلی‌حضرت. برای نوجوانی در سن و سال جمشید، این‌جور چیز‌ها اولویتی نداشت. او قائمشهر را به مقصد تهران ترک کرده بود تا کار کند و روی پای خودش بایستد. همدم تنهایی‌هایش در دیار غربت، تک‌برادر تنی‌اش بود که بوی مادر را می‌داد و در همان خیاطی کار می‌کرد؛ همچنین شاگرد دیگر خیاط‌خانه که یوسف نام داشت و پایبندی‌اش به دین در میانه ولنگاری‌های رایج باعث شده بود «شیخ‌یوسف» صدایش بزنند؛ «یوسف، زیاد با من صحبت می‌کرد درباره دین و نماز و این‌طور چیزها.

با مأمور درگیر شدم. گفتم زورتان به بالادستی‌ها نمی‌رسد و آمده‌اید سراغ بیچاره‌ای که برای درآوردن چهارقران پول، زحمت می‌کشد

من به‌واسطه خانواده مذهبی و مادر مرحومم که مسئله‌دان بود، به نماز و روزه‌ام پایبند بودم و برای حرف‌های شیخ‌یوسف گوش شنوا داشتم. یک روز نشانی خانه برادرش را داد و گفت که فلان ساعت بروم آنجا.

پنهانی کتابچه‌ای داد دستم و گفت که رساله عملیه مرجعی به نام آقای خمینی است. این را هم گفت که اگر تو را با این رساله ببینند اعدامت می‌کنند. بردمش خانه و خواندنش را شروع کردم. بذر مِهر آقاروح‌الله از همان‌جا در دلم کاشته شد، قبل از سال‌۵۰ و در خفقان حاکم بر مملکت.»

 

یک خواربارفروشی با پیام‌های فرهنگی

بانویی محجبه است و تقاضای خرید چای دارد. حاجی به ما اشاره می‌کند که مهمانش هستیم و از مشتری درخواست می‌کند وقت دیگری برای خرید بیاید. درخواستش پذیرفته نمی‌شود؛ چون بنا به اعتمادی که به آقای مهدوی دارد، از راه دور برای خرید آمده است.

بانوانی با پوشش آراسته و منطبق با معیار‌های اخلاقی، مشتری‌های ثابت فروشگاه «خادم‌الرضا (ع)» در خیابان شهیدابراهیمی هستند. به امین‌بودن حاج‌آقا و صداقتش در سال‌هایی که در این راسته، مغازه دارد ایمان آورده‌اند و نوشته‌هایی که روی در و دیوار مغازه، به‌وفور چسبانده است برایشان خوشایند است. مثلا «جنس فروخته‌شده، پس گرفته می‌شود»، «از فروش جنس به بانوان بی‌حجاب معذوریم»، «سیگار نمی‌فروشیم» و دیگر پیام‌های فرهنگی که با عکس امام (ره)، سردار سلیمانی و رهبر معظم انقلاب، فضایی متفاوت در این مغازه ایجاد کرده است.

کار مشتری را راه می‌اندازد و برایمان از شرکت کردن در آزمون راه‌آهن و استخدام به‌عنوان نظافتچی تعریف می‌کند، موضوعی که کمی بعد به تحقق یکی از بزرگ‌ترین رؤیاهایش منجر شد که سکونت در مشهد و هم‌جواری با امام‌رضا (ع) بود.

 

روزگار پرشور جوانی و جراحت  جمشید مهدوی‌کوچکسرا در دی‌ماه خونین 57

 

اینجا کجاست دیگر؟

یک ساعت می‌شد که سرش را در صندلی اتوبوس فروبرده بود و با امام رضایی که نمی‌شناخت و فقط تعریفش را شنیده بود، حرف می‌زد: «یا امام رضا (ع)! می‌خواهم بیایم پیشت. کاری کن من را از اتوبوس پیاده نکنند.»

جمشید، تمام راه از کوچکسرا تا قائمشهر را پابرهنه دویده بود و خودش را به‌سختی در یکی از اتوبوس‌های کاروان زیارتی به مقصد مشهد، جا داده بود، به دور از چشم پدر و نامادری.

او از کتاب زندگی‌اش، صفحه مربوط به این خاطره را باز کرده است تا از محبت عمیق و ریشه‌دارش به امام هشتم (ع) بگوید؛ محبتی که به همسایگی حضرت و ۳۴ سال خدمت در کفشداری حرم، منتج شده است؛ «به هر سختی بود، با همان کاروان خودم را رساندم به مشهد. پدرم از میانه راه فهمید که پنهانی سوار شده‌ام.

آن زمان یازده سال داشتم فقط. به مشهد که رسیدیم برایم از کفش ملی چهارراه خسروی، یک جفت دمپایی خرید. حال خوشم و حیرتم را فراموش نمی‌کنم وقتی برای اولین‌بار چشمم به حرم افتاد، به سقاخانه، به آن همه شمعی که زوار روشن می‌کردند در نزدیک کفشداری شماره ۳ در همان صحن. نفسم حبس شده بود وقتی آینه‌کاری‌های حرم را دیدم. به خودم گفتم: اینجا کجاست دیگر؟ بهشت است؟ خدایا می‌شود من برای همیشه اینجا بمانم؟»

دعای پسرک روستایی همان‌جا مستجاب و درست هشت‌سال بعد، مقیم مشهد شد.

 

تحقق رؤیای همسایگی با امام رئوف

«وقتی از راه‌آهن خبر دادند که آیا می‌خواهی به مشهد منتقل شوی، گفتم نیکی و پرسش! من حاضرم تا مشهد را سینه‌خیز بروم! بار و بنه‌ام را بستم و آمدم راه‌آهن مشهد. به‌خاطر انجام دقیق وظایفم، ارتقا پیدا کرده و شده بودم مسئول بوفه راه‌آهن.

آن اوایل، جایی برای خواب نداشتم و شب‌ها را در آسایشگاه رئیس قطار‌ها که طبقه پایین نمازخانه فعلی راه‌آهن بود، استراحت می‌کردم. بعدتر خانه‌ای یک‌نفره را در کوچه سرشور کرایه کردم. منزل آیت‌الله مروارید و کمی آن‌طرف‌تر خانه میرزاجوادآقای تهرانی نیز همان‌جا بود.»

آرزو‌های همسایه جدید امام رئوف، یکی پس از دیگری محقق می‌شد. سال ۱۳۵۱ به واسطه همسایه‌ای که برای جمشید، جای مادر نداشته‌اش را پر می‌کرد با خانواده‌ای مذهبی آشنا شد و به رؤیای وصلت با سادات رسید. کمتر از شش سال بعد هم فرصت پیدا کرد تا صداقتش در «ای کاش‌ها»‌ی کودکانه‌اش را ثابت کند. همان‌ای کاش‌هایی که پای روضه سیدالشهدا (ع) در مسجد کوچکسرا گفته بود و از خدا خواسته بود بتواند در معرکه امام‌حسینی‌ها و یزیدی‌ها، طرف حق بایستد.

 

به جرم دفاع از مظلوم

بی‌عدالتی‌ها و فساد‌هایی که دیده و چشیده بود، نمی‌گذاشت آرام بنشیند و به زمزمه‌های انقلاب در مشهد که دیگر به فریاد تبدیل شده بود، بی‌تفاوت بماند.

ماجرای درگیری‌اش با مأمور شهرداری در میدان مجسمه (میدان شهدا) نیز به همین قضیه برمی‌گشت؛ «مأمور شهرداری به صاحب یک گاری سیب‌زمینی و پیاز گیر داده بود و قلدری می‌کرد. وقتی دیدم مأمور، گاری را انداخت و تمام سرمایه آن بنده خدا را ریخت کف خیابان، خونم به جوش آمد و با مأمور درگیر شدم. گفتم زورتان به بالادستی‌ها نمی‌رسد و آمده‌اید سراغ بیچاره‌ای که برای درآوردن چهارقران پول، زحمت می‌کشد. مأمور، رفته و راپورتم را داده بود که به اعلی‌حضرت توهین شده است.

بلافاصله ماشین مشکی‌رنگی آمد و به‌زور سوارم کرد. من را بردند در زیرزمین کلانتری ۳ که در چهارراه حجت بود. شب را نگهم داشتند و تا توانستند، کتکم زدند. فردایش من را بردند به دادگاه خیابان چهارطبقه (شهیدمدرس). خدا را شکر که قاضی‌اش با انقلابی‌ها بود و من را تبرئه کرد. بعد هم با اشاره دست به من فهماند که مراقب زبانت باش و پنهانی مبارزه کن.»

 

روزگار پرشور جوانی و جراحت  جمشید مهدوی‌کوچکسرا در دی‌ماه خونین 57

 

دی ۵۷، میدان شهدا

تقویم به سال ۵۷ رسیده بود و کنترل اوضاع مشهد رفته‌رفته از دست نیرو‌های رژیم، خارج می‌شد. شمار پاتوق‌های مخفیانه‌ای که جمشید، پای ثابت آنها بود بیشتر از آن بود که بشود آنها را منحل و تک‌تک اعضایش را دستگیر کرد؛ «گروه داشتیم و همدیگر را برای راهپیمایی‌ها خبر می‌کردیم. گاهی قرار تجمعمان خیابان دانشگاه بود، گاهی خیابان شیرازی، احمدآباد، راه‌آهن و... ریزنقش و لاغر بودم؛ برای همین روی شانه‌های تظاهرکننده‌ها می‌رفتم و شعار می‌دادم.

تانک‌ها را در میدان شهدا و خیابان‌های اطراف دیدم و جمعیتی که از هر طرف سرازیر بود

روز دوم دی، اما قرار نبود در تظاهراتی شرکت کنم. روزه داشتم و در خانه‌ام که نبش میدان شهدا، در کوچه به‌آفرین بود، خوابیده بودم. صدای همهمه و شعار و تیراندازی بیدارم کرد. دمدمه‌های غروب بود. خرید نان برای افطار را بهانه کردم و زدم بیرون. تانک‌ها را در میدان شهدا و خیابان‌های اطراف دیدم و جمعیتی که از هر طرف سرازیر بود. تیراندازی می‌کردند و مردم را به خاک و خون می‌کشیدند.

سید پلخمونی که در نشانه‌گیری سر و صورت نظامیان رژیم با سنگ و پلخمون مشهور بود هم زخمی شده بود. می‌خواستم از عرض خیابان شیرازی رد شوم که دیدم تانک دارد می‌آید. سریع داخل جوی آب دراز کشیدم. وقتی رد شد، از جایم بلند شدم. یک‌دفعه دیدم تیربار، شاگرد مغازه قصابی را که روبه‌روی مسجد حوض لقمان، نزدیک مغازه ایستاده بود، هدف گرفت. سرش را زد و متلاشی‌اش کرد. دویدم به طرفش. شانه‌هایش در دست من بود. بردیمش چهارراه نادری و گذاشتیم داخل آمبولانس. در مسیر برگشت به سمت میدان شهدا، نوبت من رسیده بود انگار.»

 

اشهدم را گفتم

لرزه‌ای به جانش افتاده بود. چیزی شبیه برق گرفتگی. سرازیرشدن خون از لباس‌هایش را که دید، فهمید گلوله‌های رژیم نصیب او هم شده است؛ «اشهدم را گفتم و از حال رفتم. من را انداخته بودند در یک ژیان و به بیمارستان شاه‌رضا رسانده بودند. با آخرین رمقی که داشتم، اسمم، راه‌آهن و کوچه به‌آفرین را گفته بودم.

در آن شلوغی‌ها، به اشتباه اسمم را در فهرست شهدا نوشته بودند و خانواده‌ام دربه‌در دنبال پیداکردن جنازه‌ام بودند. تیر از کتف راستم وارد و از سمت چپ، خارج شده بود، درست نزدیک نخاع. برای همین نتوانستند تتمه براده‌هایش را درآورند، حتی با دو بار عمل جراحی.»

آقای مهدوی تا یک ماه در بیمارستان بستری ماند و از نهم و دهم دی‌ماه خونین مشهد فقط خبرهایش را می‌شنید. او پس‌از گذران دوران بستری، به شرط یک ماه استراحت در خانه، مرخص شد.

 

روزگار پرشور جوانی و جراحت  جمشید مهدوی‌کوچکسرا در دی‌ماه خونین 57

 

پای کار انقلاب

خیره به نقطه‌ای نامعلوم، نقاط طلایی زندگی‌اش را مرور می‌کند. به دیدارش با امام (ره) در سال ۱۳۵۹ فکر می‌کند، به تمام راهپیمایی‌ها و تشییع‌جنازه‌هایی که شعاردهنده‌اش بود، به آن ۷۱۴ روزی که در جبهه‌های جنگ تحمیلی گذرانید، به رفقای شهیدش، به جراحتش در عملیات والفجر ۸ و جانبازی ۲۵ درصدی‌اش، به سال‌های خدمتش در معاونت اداره دارایی راه‌آهن خراسان بزرگ و به امروز و اینجا؛ این مغازه که جملات و احادیث نشسته روی در و دیوار آن از پایبندماندنش به باور‌های قلبی حکایت دارد.

ناپرسیده جواب می‌دهد: نمی‌دانم آن روز در میدان شهدا چرا جان سالم به در بردم. تفسیر حوادث بعد از آن و خطر‌هایی را هم که از سر گذراندم، نمی‌دانم. شاید، چون باید برای انقلاب می‌دویدم؛ انقلابی که مظلوم مانده و هنوز هم قدرش شناخته نشده است.

 

* این گزارش یکشنبه ۹ دی‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۸ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44