آخرین بار که میخواست به جبهه اعزام شود فرزند بزرگش کلاس پنجم ابتدایی بود. نسرین ساعدیبیجار ساکن محله لشکر است و حالا بعد از گذشت سالها از آن اتفاق میگوید: خوب خاطرم هست که بغلم کرد و گفت: «من میروم و شهید میشوم. ولی میبینم که دخترهای شهدا برایشان خیلی قشنگ شعر میگویند. فکر نمیکنم تو بتوانی برایم شعر بگویی. میتوانی کلک؟» گفتم: «خدا نکند بابا شهید بشوی. من دوست ندارم این حرفها را بزنی.»
آخرین مرخصی و خداحافظی ابراهیم ساعدی بیجار، طور دیگری بود. او که در جبهه پزشکیار بوده در سال۱۳۵۹ وقتی میخواست جان همسنگرهایش را که متوجه نزدیک شدن خمپاره نشده بودند، نجات دهد ترکشی به سرش اصابت کرد و به شهادت رسید.
روزهای بعد از پدر سخت بود. جای خالیاش برای مهربانیهای بیحدش خیلی حس میشد. من مدرسه میرفتم. پدرها را میدیدم که دنبال دخترانشان میآیند و در پیادهرو با هم راه میروند. وقتی آنها را میدیدم، خودم و پدر را دستدردست هم و خندان تصور میکردم. یک روز دلم شکست. تازه سال اول مقطع راهنمایی بودم. از مدرسه به خانه که برگشتم یک گوشه نشستم و چشمانم خیس شد.
خیلی دلم هوای بابا را کرده بود. یاد آن روزی افتادم که میگفت دختران شهدا برای پدرشان شعرهای قشنگ میگویند. بدون آنکه تصوری از شعر و شاعری داشته باشم، شروع کردم به چیدن کلمات و چه جالب که کنار هم مینشستند.
اصلا فکرش را هم نمیکردم عشق بابا شاعرم کند. کلمه به کلمه در ذهنم میخواندم و میسرودم: پدرم قلب من و دیده، همی گریان است، پدرم خانه ما، در غم تو حیران است/ پدرم دست محبت به سرم بنهادی، تو چرا این دل تنها به وداع بگذاردی/ زغم عشق تو من سر به فلک بگذارم، که غم عشق تو را در بر او بفشانم/ پدرم عاشق دیدار خدا بودی تو، ز وفا روی به محبوب ازل کردی تو. بعد از آن، سالها شعر گفتم؛ از مادر، از عشق، از مدرسه، از رشادت و ایثار...
پدرم اهل ورزش بود. یک مرد مهربان و منظم که به سلامتی خودش و ما بسیار اهمیت میداد. او خودش هر روز ورزش با دمبل و هالتر و وزنه را انجام میداد و برای ما ۴ فرزندش هم که در منزل بودیم تشک ورزشی خریده بود و میگفت: «روی این ورزش و بازی و بپر بپر کنید.»
شوق در خانه ما حاکم بود. با اینکه کوچک بودم، اما خوب میفهمیدم که وقتی در هوای سرد با لباس کم به خانه آمده بود و اورکتش را به سربازی که میلرزیده داده بود، وجودش چه مهر زیادی داشت. خوب میفهمیدم وقتی به مادرم تأکید میکرد غذاهای خوب درست کن که سربازها را مهمان کنیم، دلیلش چه بود.
آن روز شهادت، همرزمهای بابا برگه مرخصی به مشهد را توی جیبش دیده بودند. قرار بود بیاید مشهد. وقتی که متوجه خطر شده بود، رفته بود به دوستانش که در حال چای نوشیدن در مقابل سنگر بودند خبر بدهد و آنها را داخل سنگر ببرد که ترکشهای خمپاره به سرش اصابت میکند و شهید میشود.
شهید ابراهیم ساعدی بیجار
تاریخ تولد: ۲/ ۱/ ۱۳۲۳
تاریخ شهادت: ۱۳۵۹/۱۲/۲۳
محل شهادت: فیاضیه آبادان
* این گزارش چهارشنبه ۹ آبانماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۹۷ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.