تا به حال برایتان پیش آمده از کنار مغازهای بگذرید و فقط جذب ویترین و چینش کالاهای آن شوید؟ حالا تصور کند این مغازه ابزارفروشی باشد. بله، یعنی تماشای چیدمان پیچ و مهرهها، انبردست، طناب، فرغون، قوطیهای رنگ و ... شما را جذب کند. ابزارفروشی خیابان سنایی از ۵۰ سال پیش همینجاست و با چیدمان خود، نگاه رهگذران را جلب میکند. رهگذرانی که نیمنگاهی هم به داخل مغازه خواهند انداخت.
آنجا هم انبوه ابزارها که بازهم مرتب از در و دیوار آویزان شدهاند، ناخودآگاه لبخندی بر لبانشان خواهد نشاند. بهدلیل اینکه صاحبان مغازه باحوصله این همه ابزار را طوری کنار هم چیدهاند که مشتریها بهراحتی جنس موردنظر خود را ببینند و انتخاب کنند. اما این نظم و چینش که در کنار ارتباطگیری خوب فروشندگان این مغازه با مشتریها همراه شده، میراث صاحب اصلی این مغازه است.
اسماعیل دباغ تبریزی یکی از نقاشان بنام مشهد که پیش از انقلاب، یکسال تمام نقاشی تزئینات و کتیبههای زیر گنبد مسجد گوهرشاد را انجام میدهد. حالا در مغازه او همسایهها میروند و میآیند و اگر از مقابل مغازه هم بگذرند، سلامی میکنند و رد میشوند.
در این گزارش شما از اصغرآقا اسلامجو بزرگ و معتمد این مغازه که سالها از همکاریاش با دباغ تبریزیها میگذرد، خواهید شنید و از مرتضی دباغ تبریزی صاحب فعلی مغازه. بعد هم درباره همان نقاش بنام اسماعیل دباغ تبریزی میشنوید که چندین سال است روزهای بازنشستگیاش را در روستایی در شمال کشور میگذراند.
اصغرآقا از سال ۸۱ در این مغازه کار میکند. درست از زمانی که به دلیل عمل قلب دیگر نتوانست نقاشی ساختمان را ادامه بدهد. صبح اول وقت است. ظاهرا اخمهایش در هم کشیده است، اما هنوز دقایقی نگذشته با چاییهایش از ما پذیرایی میکند و در جواب پرسشهای ما میگوید: من از پنجسالگی قالیبافی کردم تا ۲۵ سالگی. بعد هم نقاش ساختمان شدم. از همان زمانی که نقاش ساختمان بودم از این مغازه رنگ میخریدم و با تبریزیها در ارتباط بودم تا اینکه به بیماری قلبی دچار شدم و پدر ایشان از من خواستند که در همین مغازه کار کنم.
درحال صحبت هستیم که یکی از همسایهها وارد میشود و کنار اصغر آقا مینشیند و وقتی متوجه صحبتها میشود میگوید: خوب جایی آمدید. این اصغرآقا آدم قانعی است. با حقوق خیلی کم زندگیاش را گذرانده و دختر و پسر، عروس و داماد کرده است.
اصغرآقا در ادامه حرف او میگوید: این نظر لطف خداست که با حقوق کم زندگیام چرخیده است. آن زمانها ۸۰ هزار تومان حقوقم بود و هشتنفر نانخور را جواب میدادم.
میپرسیم هیچوقت فرزندانت سرت غر نزدند و از درآمدت ناراضی نبودند؟
میگوید تا دست چپ و راستشان را یاد گرفتند، با خودم میبردمشان سر کار. دیگر جای آن حرفها نبود؛ و میگوید: مهم این است که روحت شاد باشد آنوقت تا شب هم کار میکنی و چیزی نمیفهمی. بیشتر وقتها لباسم را بچلانید از آن آب میچکد. (منظورش فعالیت زیادش در مغازه است) ولی نمیفهمم که چطور زمان گذشته است. تنها آرزوی اصغر آقا یک چیز است: خدا پولی برساند و بروم کربلا.
صحبتهایمان که با اصغر آقا تمام میشود آقا مرتضی صاحب اصلی مغازه میرسد. برای او حضور یک بزرگتر در مغازه بسیار اهمیت دارد. آنقدر که دراین باره میگوید: پدرم همیشه به ما نصیحت میکرد که اگر میخواهید موفق شوید از تجربه بزرگترها استفاده کنید. حالا اصغر آقا همان نقش را دارد. علاوه براین حضور ایشان دراینجا باعث میشود وقتی مشتری میآید و بزرگتری را میبیند به محیط دلگرمتر باشد.
اینجا همه چیز دوستانه است؛ باورتان نمیشود که مشتریها هر دوی ما را با یک فامیل صدا میکنند
او با خنده رو به اصغرآقا میگوید: ما اینجا هیچ حساب دخل و خرج و دفتر فروش و بایگانی نداریم. تمام اعتماد ما به اصغر آقا و پسرش است. اینجا همه چیز دوستانه است. باورتان نمیشود که مشتریها هر دوی ما را با یک فامیل صدا میکنند.
بعد هم میخندد و ادامه میدهد: بساط شوخی و خنده هم اینجا همیشه هست و فقط مانده با رئیسجمهور شوخی کنیم.
اما از او درباره ویژگی مهم این مغازه که همان چینش ابزار و نظم و ترتیب است، میپرسیم، میگوید: وقتی چیدمان درست باشد، مشتری به راحتی میتواند اجناس را ببیند و انتخاب کند. علاوه براین آنچه موجب رضایت مشتریهای ما شده، زدن برچسب قیمت روی ابزارهاست. تازه برنامه داریم که با تغییر ویترین، جنسهایمان بهتر دیده شود.
صحبت را میکشانیم سمت اسماعیل دباغ که ۵۰ سال پیش این مغازه را خرید و رنگفروشی به راه انداخت. آقا مرتضی پشت میزش مینشیند و چندعکس بسیار قدیمی را از داخل نایلون در میآورد. عکسهای بسیار باارزش از پدرش در حالی که مشغول رنگآمیزی زیر سقف مسجد گوهرشاد است. عکسها واقعا دیدنی هستند و ما را شگفتزده میکند.
آقا مرتضی میگوید: پدرم از نقاشان بنام مشهد بودند که با زحمتکشی خودش و از صفر کارش را شروع کرد. او ادامه میدهد: این عکسها را فقط به دوستان قدیمی پدرم که گاهی برای احوالپرسی به مغازه میآیند، نشان میدهم و دوباره میگذارم سر جایشان.
دیدن این عکسها برای ما صحبت با صاحب اصلی این مغازه را که چند سالی است در شمال بهسر میبرد، جدی میکند. پس با او تماس میگیریم.
اسماعیل دباغ با خوشرویی گفتگو را میپذیرد و برایمان از زندگی ماجراجویانه و عجیب و غریبش اینگونه تعریف میکند: پدربزرگ من در جوانی از تبریز وارد مشهد میشود و در محله نوغان دباغخانهای با ۱۵۰ کارگر به راه میاندازد که حتما قدیمیترها به خوبی آن را به یاد دارند. اما بعد از فوت ایشان انگار کارخانه دود میشود و هوا میرود و هیچچیزی دستگیر فرزندانش نمیشود. پدر من نقاش میشود. یکسال و نیم بعد از تولد من، پدر و مادرم از هم جدا میشوند و مرا به مادربزرگم در فریمان میسپارند.
از پشت تلفن آهی میکشد و ادامه میدهد: از هفتسالگی با فوت مادربزرگم، آوارگی و دربهدری من تا ۱۸ سالگی شروع شد. همه کاری میکردم تا فقط گرسنه نمانم. از زندگی در بین عشایر قوچان و چوپانی برای آنها گرفته تا کارکردن در کافهای در جاده چالوس. فکرش را بکنید، پیاده از کرج راه افتادم به سمت جاده چالوس.
تازه آن زمان سد کرج را میساختند. شب شده بود و با شکم گرسنه در جاده راه میرفتم. صدای آب از یک سو وحشت در دلم میانداخت و صدای ریزش کوه از سوی دیگر. تااینکه یک نفر مرا سوار خودرویش کرد و به کافهای رساند و از صاحب آنجا خواهش کرد که مرا نگه دارد.
اسماعیل دباغ میگوید، احتیاج آدم را میسازد. احتیاج به سواد باعث شد که خودم به شیوه خودم خواندن و نوشتن را یاد بگیرم. من که در مکتبخانه فقط عمجزء خوانده بودم. خلاصه اینکه ۲۰ سالگی داماد شدم و قضیه نقاشی زیر گنبد مسجد گوهرشاد پیش آمد و از همان حقوق توانستم این مغازه در خیابان سنایی را بخرم.
من رنگساز بودم. خودمان رنگها را ترکیب میکردیم و میساختیم. هم رنگ ساختمان و هم رنگ خودرو. خداروشکر با تلاش، این مغازه روی پای خودش ایستاد. بله، همان احتیاج که گفتم آدم را به همه چیز میرساند.
اگر پاسخ مشتری را نمیدانید با احترام راهنماییاش کند و جوابش را بدهید
اما یکی از خاطرات شنیدنی اسماعیل دباغ درباره دوستی او با دکتر شیخ است. در این باره تعریف میکند: منزل ما، در همسایگی دکترشیخ بود و زمانی که بیکار بودم با خودرویم او را به مطبهایش میبردم. البته این اتفاق زمانی رخ داد که مادربزرگ مرا درمان کرد. غدهای زیر شکم مادر بزرگم درآمده بود که از بوی تعفن آن نمیتوانستی وارد اتاقش شوی. هیچ دکتر و درمانی نتوانست حالش را خوب کند جز دکترشیخ و از همان زمان علاقه من به ایشان زیاد شد.
اسماعیل دباغ
اما حرف پایانی این مرد زحمتکش سه نصیحت است که با انجام آن کارهایتان لنگ نمیزند. میگوید: در کار انصاف داشته باشید و به مشتریها احترام بگذارید. همچنین اگر پاسخ مشتری را نمیدانید با احترام راهنماییاش کند و جوابش را بدهید.
اسماعیل دباغ درباره نقاشی زیر گنبد مسجد گوهرشاد میگوید: هر زمان که برای حرم به نقاشی نیاز داشتند، از عموی من برای کار دعوت میکردند. پیرمردی ۱۰۰ ساله که پشتش خمیده بود و با عصا راه میرفت. بعد از تخریب گنبد مسجد گوهرشاد و ساخت دوباره آن، از ایشان دعوت کردند و او هم که میدانست من بچه زبر و زرنگی هستم از من خواست کار نقاشی گنبد مسجد را انجام دهم. من در تهران در نزد یک مینیاتورکش کار کرده و برای خودم هنرمندی شده بودم.
خلاصه کار را شروع کردیم. ما براساس عکسهای قدیمی زیر گنبد، نقاشی آن را شروع کردیم. جایی که با آن ایوان مقصوره میگویند و این نقاشی یکسال بهطول انجامید. یادم است درست هنگام نقاشیکردن بودم که خبر تولد اولین فرزندم همین آقا مرتضی را به من آنجا دادند.
* این گزارش شنبه ۲۰ شهریورماه ۱۳۹۵ در شماره ۲۱۲ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.