اتاق بچگیهایش حالا شده است کلاس درس. اتاق دیگری که روزگاری سفره عقدش را در آن پهن کرده بودند، دفتر دبیرستان است و هرروز پشت میز آن مینشیند. بچههای کلاس یازدهم هم پشت نیمکتهای اتاقی مینشینند که روزگاری نشیمن خانه بوده است و فرحناز و خانوادهاش در آن دور هم جمع میشدند و با هم حرف میزدند.
هروقت هم که دلتنگ مادرش میشود، به سالن مطالعه در طبقه بالا میرود، درست همان اتاقی که متعلق به مادرش بود؛ ساعتها با خودش و خاطرات مادرش خلوت میکند.
حال و روز اکنون فرحناز پولادیبرجدر آنقدر متفاوت است که کمترکسی شانس تجربه آن را دارد. این اتفاق خوب تصمیم پدرش است که به یاد مادر مرحومش، از سال ۱۳۹۰ خانه مسکونیشان را مدرسه کردهاند.
گاهی سرنوشت به هر سمتی که بخواهد ما را میبرد، انگار که او بهتر از خودمان علایق ما را میشناسد، درست مانند روزگار فرحناز پولادی که برخلاف تصورش، حالا ۲۹ سال سابقه کار فرهنگی دارد.
وقتی درباره این موضوع برایمان صحبت میکند، لبخندی بر لبانش مینشیند و میگوید: پدر و مادرم هردو فرهنگی بودند و دوست داشتند من هم مثل خودشان معلم شوم، اما این حرفه را دوست نداشتم. هرچه مادرم میگفت معلمی خوب است، حرفش را گوش نمیکردم و اصرار داشتم شغل دیگری انتخاب کنم. رشته دانشگاهیام فیزیک بود. احساس کردم کار در کارخانه با روحیه من سازگارتر است؛ برای همین در یکی از کارخانههای تولید سیبک خودرو مشغول به کار شدم.
در این نوع کارخانهها علاوهبر نیروی انسانی در برخی قسمتها رباتها هم فعال هستند. یک روز حواسم نبود که در قسمت کاری ما سیستم اتوماتیک روشن و ربات فعال است. در زمان کار کم مانده بود ربات شانهام را بگیرد.
وقتی این ماجرا را در خانه تعریف کردم، پدر و مادرم دیگر اجازه ندادند سر آن کار بروم. آنها میگفتند «اینبار جان سالم به در بردی؛ اما دفعه بعد معلوم نیست چه اتفاقی برایت بیفتد.» همسرم که اصرار آنها را دید، مرا تشویق کرد که حقالتدریس کار کنم، اما من و معلمی؛ مگر میشود؟
بالاخره موافقت میکند، اوایل روزی دوساعت تدریس میکند و کمکم دوساعتش میشود چهار، شش، دهساعت و بیشتر و بیشتر میشود. به خودش که میآید، متوجه میشود بیشتر روزش را در مدرسه میگذراند و با عشق و علاقه تدریس میکند.
بدون آنکه خودش بفهمد کی و چطور، جذب آموزشوپرورش میشود و در ابتدای کارش مدیریت دبیرستان بزرگسالان را به او میسپارند.
پولادی ادامه میدهد: مدیر مدرسه بزرگسالان در توس ۹۱ شدم. آن زمان، کارم را با هفتشاگرد آغاز کردم و پساز پنجسال تعداد شاگردانم خیلی زیاد شد. ساعت کارم ۴ تا ۷ بعدازظهر بود. دوری مسیر و زمان نامناسب برای رفتوآمدم هم سبب نشد از این کار فاصله بگیرم. دوستی با بچهها آنقدر برایم باارزش بود که مشکلات کار به چشمم نمیآمد.
هرچه مادرم میگفت معلمی خوب است، حرفش را گوش نمیکردم و اصرار داشتم شغل دیگری انتخاب کنم
یکی از خاطرهانگیزترین ماجراهای زندگیاش به همان زمان برمیگردد. این مدیر باسابقه دبیرستان تعریف میکند: فصل اردیبهشت سرایدار مدرسه به ما گفت «بیایید برویم انتهای توس ۹۱؛ توتهای خوبی دارد.»
من به همراه دخترم و معاون اجرایی مدرسه با او رفتیم تا توت بخوریم. وقتی به سمت ماشین برگشتم، دیدم در ماشین باز شده و دسته چک و مهر مدرسه و کیفم نیست. خیلی ناراحت شدم. عصر آن روز به مدرسه که رفتم ماجرا به گوش شاگردانم رسید.
آن روز گذشت و به خانه که رفتم به همسرم گفتم گرانترین توتی بود که تا حالا خورده بودم. روز شنبه که به مدرسه رفتم، در کمال ناباوری دیدم دسته چک و مهر مدرسه بههمراه کیفم روی میز است. وقتی پرسوجو کردم متوجه شدم دانشآموزانم به آن مکان رفته و پیگیر شدهاند ببینند چه کسی به ماشینم دستبرد زده است و درنهایت تمام وسایلم را پس گرفته بودند.
بیشتر ساعات روزش در مدرسه میگذشت. یک روز مادرش به او گفت: دخترت بزرگ شده و باید به کلاس اول برود؛ او در اولویت است. تو باید به فکر دخترت هم باشی و برایش وقت بگذاری.
فرحنازخانم میگوید: مجبور شدم از دبیرستان بزرگسالان بیرون بیایم و در مدرسه روزانه مشغول به کار شوم. آن زمان عشق به معلمی را با ذرهذره وجودم حس میکردم و فهمیدم من برای این کار مناسب هستم. زندگی روال خودش را داشت تا اینکه سال۱۳۸۷ مادرم بهخاطر بیماری به کما رفت و پس از ۹ ماه درگذشت. سال غمانگیزی بود.
مادرم دست خیر داشت. او همیشه هوای کودکان نیازمند را داشت و هرطور که بود، حمایتشان میکرد
سال۱۳۹۰ پدرم تصمیم گرفت خانهمان را بهخاطر مادرم تبدیل به مدرسه کند و مدیریت این کار را به من بسپارد. او از من خواست در این مدرسه از دانشآموزان مستعد و بیبضاعت پول نگیریم. علاوهبرآن به دانشآموزان نیازمند هم کمک کنیم. در زمان کرونا و بعداز آن، شرایط برایمان سخت و این کمکها هم کمتر شد. مادرم دست خیر داشت.
او همیشه هوای کودکان نیازمند را داشت و هرطور که بود، حمایتشان میکرد؛ بههمیندلیل پدرم خواست راه مادرم ادامه داشته باشد.
گوشهگوشه این مدرسه برای فرحنازخانم خاطره است. همانطورکه در دفتر مدرسه نشستهایم، میگوید: اتاقی که در آن نشستهایم شاهد مجلس عقد من بوده است. سفره عقدم را همینجا پهن کرده بودند و مراسم عروسی در این خانه برگزار شد. از ما میخواهد تا طبقه بالا با او همراه شویم. در اتاق دوران کودکیاش را باز میکند؛ دانشآموزان به احترامش میایستند.
او همانطورکه از خاطرات کودکیاش برایمان تعریف میکند، یاد روزی میافتد که با مادرش قهر کرده و به اتاقش رفته و در را قفل کرده بود. دستبرقضا قفل در خراب بود و او تا ساعت ۱۱ شب در اتاق حبس شده بود تا قفلساز را آوردند و در را باز کردند. سالن مطالعه مدرسه هم اتاق مادرش است که خاطرات بسیاری در آن دارد. هنوز هم هرزمان که دلش میگیرد، سری به آن اتاق میزند و ساعتی در آنجا مینشیند و با یاد مادرش خلوت میکند.
* این گزارش شنبه ۷ مهرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۳ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.