علیاکبر میخواهد در برابر سردردهایی که زخم بر تنش میاندازد، صبور باشد. زنش هم از او همین را میخواهد؛ او از علیاکبر میخواهد که در برابر مشکلاتشان مَرد باشد؛ گرچه عدهای خودی با او مردانگی نکردند.
بیست سال است که عوارض بمباران شیمیایی، تن علی اکبر را زخم، گوش راستش را ناشنوا و چشمانش را تار و او و همسرش را برای همیشه از نعمت داشتن فرزند محروم کرده است.
قدمت زخمهای دلخراش جسم علیاکبر که بر روح صغری هم نیشتر میزند، به آغاز زندگی مشترک این دو برمیگردد. این زخمها آنقدر بیرحم هستند که هم تن علیاکبر را داغدار میکنند هم چشمان مادر و همسرش را اشکآلود.
از آلام علیاکبر که بگذریم، کسی نمیتواند درد و رنج همسر او را راحت بفهمد مگر کسانی که روزگاری مشابه روزگار او دارند.
شاید زندگی علیاکبر غنیمی در بعضی نگاهها اینطور تعریف شود؛ «نوجوانی که در اوج هیجانات، درس و زندگی را رها و پا در کفش بزرگترها میکند، باید انتظار چنین روزهایی را داشته باشد»، اما مگر عشق به وطن و قدم گذاشتن در راهی که رضای خدا در آن است، سنوسال میشناسد و این حرفها را برمیتابد؟
از اینگونه تعریفها که بگذریم، میرسیم به واگویههای علیاکبر؛ کسی که بیست سال است آثار مواد شیمیایی، پوست از تنش میکَند و همزمان امید بهبودی را از دلش.
با اینکه زخمهای زیاد علیاکبر بار مسئولیت همسرش را سنگینتر کرده، او وانمود میکند که کار زیاد، دیسک کمر و روماتیسم پا را برایش به ارمغان آورده است.
او خوب میداند که خانهنشینی همسرش چیزی از مردانگیاش نمیکاهد، فقط بر نگرانیهای روزانه زن میافزاید؛ اینکه چه کسی باید در تنهایی علیاکبر و زمانهایی که صغری بیرون از خانه مشغول کار است، به دادش برسد؟ او نگران آخر این قصه است؛ قصهای که با بیاعتمادی مسئولان هر روز پرغصهتر میشود.
علیاکبر، خانواده و همسرش از بنیادشهید و امور ایثارگران، عنوان جانبازی نمیخواهند، آنها فقط راهحلی برای درمان فردی میخواهند که شیمیایی شده است، اما گویا برای بنیاد، داشتن مدارک اولیه با اهمیتتر از نظر مثبت پزشکان است.
ارائه یک برگ کاغذ که سال ۱۳۶۶ باید از بیمارستان صحرایی دریافت میشد (!) از تاییدیه فعلی پزشک معتمد بنیاد شهید هم مهمتر است؛ برگهای که اگر نباشد، حتی گواهی حضور یک بسیجی در خاک عراق و مجروحیتش در آنجا را زیر سوال میبرد.
گزارش پیشرو که از همصحبتی با خانواده غنیمی حاصل شده، شرح زندگی کسی است که روی کاغذ جانباز محسوب نمیشود ولی درد جانبازی را خوب درک میکند.
تصمیم سال ۱۳۶۶ علیاکبر غنیمی منجر به شکل گرفتن زندگی متفاوتی میشود که این روزها را برای او رقم زده است. او اینطور تعریف میکند: در دوران دفاع مقدس برای جذب بسیجیها و اعزام آنها به مناطق جنگی، در مدارس تبلیغات میکردند.
این تبلیغات به مدرسه راهنمایی خوش نیت هم که سال ۱۳۶۶ من در آن درس میخواندم، کشیده شده بود. میگفتند در مناطق جنگی کمبود نیرو دارند و هرکسی میتواند برای حضور در این مناطق ثبتنام کند. پانزدهساله بودم که مدرسه را رها و برای ثبتنام به مسجد رسول (ص) مراجعه کردم.
حقیقتش برخی که به جبهه میرفتند درسخوان نبودند ولی من همینطوری و برای رضای خدا رفتم. ۲۵ بهمن همان سال بود که بعد از ۴۰، ۵۰ روز فراگیری دانش کار با اسلحه در پادگان باغرود نیشابور، به اهواز اعزام شدیم.
چند روزی در مَقَر لشکر ۵ نصر بودیم تا اینکه بسیجیها را تقسیم کردند و من و یکی از همکلاسیهایم و تعدادی دیگر را فرستادند کردستان. اوایل در منطقه، تکتیرانداز و کمکآرپیچیزن بودم. آرپیچیزن هم یکی از همکلاسیهایم بود.
در حالی که رفتن به مناطق جنگی برای علیاکبرِ نوجوان ساده بهنظر میرسید، حتی فکر کردن به این موضوع برای مادرش دردناک بود. زمانی که او از تصمیم پسرش مطلع شده بود، ترس همه وجودش را فراگرفت.
هشت شبانهروز علیاکبر در منطقه ماهوت بود. حمله شدیدی شده بود، آن روزها کارم فقط گریه بود
این ترس وقتی نفسهای مادر را به شماره میانداخت که در تشییع جنازه نوه عمویش به اعزام پسرش فکر میکرد. برایمان تعریف میکند: در آن مراسم به خانمی که معلم قرآنمان بود، گفتم با اینکه وقت سربازی پسرم نیست، میخواهد به جبهه برود.
گفت مانعش نشوید، اجازه دهید برود، باید بچهها را تشویق کنیم که بروند. این را که شنیدم، دلم قوی شد و در برابر این جمله پسرم که گفت الان جنگ است و به ما نیاز دارند، مقاومت نکردم و قانع شدم.
خلاصه مادر قانع میشود و پسر بزرگش را که نوجوانی بیش نبود، راهی غرب کشور میکند. او خدا را شاهد میگیرد و میگوید: هشت شبانهروز علیاکبر در منطقه ماهوت بود. آنجا حمله شدیدی شده بود، طوریکه فکر نمیکردم دیگر بتواند سالم برگردد. آن روزها کارم فقط گریه بود.
علیاکبر یاد یکی از شهدای محلهشان که اکنون عکسش در مسجد رسول (ص) قرار دارد، میافتد و میگوید: با چند نفر از بچههای مدرسه ثبتنام کردیم. یکی از آنها همکلاسی خودم بود که حتی دوره آموزش هم با هم بودیم.
نامش را دقیق خاطرم نیست. فکر میکنم مهدی مهدوینژاد بود. در منطقه، من تکتیرانداز بودم و او آرپیچیزن بود. در یکی از عملیاتها ترکش به یکی از پاهایش خورد ولی، چون کسی نبود که به زخمیها رسیدگی کند، از شدت خونریزی شهید شد.
درنهایت از هفتصد، هشتصدنفر، شاید فقط ۱۰ نفر زنده ماندند که من هم جزو همان تعداد کم بودم
روشنترین یادآورهای ذهنی علیاکبر از حضورش در منطقه خُرمال مربوط به شبی میشود که عملیات بیتالمقدس لو رفت. غنیمی اتفاقهای آن شب را اینطور بازگو میکند: ساعت حدود یک بامداد بود که به فرمانده بیسیم زدند و گفتند عملیات لو رفته است و رزمندهها را به عقب بیاورید.
ما در منطقه خُرمال و کوههای الاغلو در خاک عراق بودیم. بعد از این خبر معاون فرمانده برخلاف دستور مافوقش، ما رزمندهها را فقط چند کیلومتر به عقب آورد و خواست که همانجا چادر بزنیم. همه رزمندهها که تعدادشان هفتصد، هشتصدنفر بود، حوالی یک رودخانه چادرها را بهپا کردند. بیشتر از ۱۰۰ چادر برپا کردیم. نظر معاون فرمانده این بود که دو، سه ساعت بعد عملیات را شروع کنیم.
دمدمای صبح بود که عراقیها بمباران شیمیایی کردند. رزمندهها که قبل از آن خواب بودند، تکبهتک و سرفهکنان از چادرها بیرون میآمدند. بیرون چادرها هوا مهآلود بود. بیشتر نیروها بسیجی بودند و کمسنوسال و نمیدانستند در آن شرایط چهکار باید انجام دهند.
یک نفر که سابقه جنگ داشت و بمباران شیمیایی را دیده بود، به بچهها گفت بروید در آب، من هم با چفیهای که داشتم، در رودخانه پریدم.
خاطرم نیست در آن زمان چند نفر شهید شدند ولی میدانم تعداد زیادی در خواب خفه شدند و درنهایت از هفتصد، هشتصدنفر، شاید فقط ۱۰ نفر زنده ماندند که من هم جزو همان تعداد کم بودم.
اوضاع تا ظهر روز بعد همانطور بود که نیروهای امدادی آمدند و زندهها را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند. من بعد از آن بمباران، ۱۰ روز بستری شدم تا خونریزی ریهام بند آمد.
علیاکبر میگوید: بعد از تشخیص آن پزشک و پی بردن به اینکه این زخمها بیماری پوستی نیستند، سال ۸۳ به سپاه مشهد رفتم و کمیسیون پزشکی آنجا، یک گواهی مجروحیت مبنی بر شیمیایی بودن به من داد، اما در کمیسیون پزشکی بنیادشهید درخواست ما به علت نداشتن مدارک اولیه رد شد. مشکل ما این بود که از بیمارستانی که زمان مجروحیت در آنجا بستری بودم، نامه پزشکی نداشتم.
او میافزاید: آن زمان مدارک پزشکی را به رزمنده نمیدادند و به یگان محل خدمت میفرستادند. غنیمی میگوید: دوباره رفتیم تهران شکایت کردیم و کمیسیون عالی تشکیل دادند.
نتیجه این شد که اگر دکتر اصلانی که در بیمارستان بقیها... (عج) فوقتخصص ریه است، تایید کند که من شیمیایی هستم، قبول است ولی بنیادشهید مشهد نظر دکتر اصلانی را هم قبول نکرد.
همسر علیاکبر میگوید: علت نپذیرفتن نتیجه از طرف بنیاد مشهد این است که ما از طریق نیروی دریایی سپاه اقدام کردیم، این درحالی است که علیاکبر بسیجی بوده و باید از سپاه پیگیری میکردیم.
صغری غنیمی که حدود ۱۴ سال است همه مخارج زندگی و درمان همسرش را بهتنهایی و از کار کردن در هتل تامین میکند، میگوید: درد و رنج علیاکبر روزبهروز بیشتر میشد و ما هیچ چارهای نداشتیم.
هتلی که من در آن شاغل هستم، وابسته به نیروی دریایی سپاه است. تنها راهحلی که به ذهنم رسید، صحبت با سردارهایی بود که به هتل رفتوآمد میکردند.
تعدادی از آنها پیشنهاد دادند علیاکبر را به پزشکهای فوقتخصص نیروی دریایی نشان دهیم. ما هم این کار را کردیم و آنها شیمیایی بودن او را تایید کردند.
او با ابراز ناراحتی از اینگونه برخورد بنیادشهید اضافه میکند: حالا برای بنیادشهید چه فرقی میکند مُهر کجا پای این تاییدیه باشد؟
مادر علیاکبر از روزهایی میگوید که او با دلدرد و سرفه به خانه برگشته بود؛ «وقتی برگشت، گفت در منطقه ریهام بر اثر بمباران خونریزی کرده است و به ما گفتند اگر علائم همچنان باقی بود، یعنی شیمیایی شدهاید.»
علیاکبر دنباله حرف مادرش را میگیرد و میافزاید: اوایل که به خانه آمده بودم، چندمرتبه برای دلدرد به پزشک مراجعه کردم ولی، چون درد خاصی نداشتم، به این نکته توجه نکردم که ممکن است عوارض شیمیایی، سالها بعد بروز کند.
خاطره روزهایی که علیاکبر با سلامت در کنار خانوادهاش زندگی میکرد، برای مادرش زنده میشود و آن را برای ما بازگو میکند: زندگی ما به روال عادیاش برگشته بود. مدتی علیاکبر سر کار رفت و بعد برای خدمت سربازی، عازم پادگان ۹۲ زرهی اهواز شد. بعد از سربازی دامادش کردیم، اما خبر نداشتیم که او باید بیش از اینها قدر سلامتی و روزهای خوش زندگیاش را بداند...
سه سال از عقد علیاکبر و صغری میگذشت و او در زائرسرای شرکت نفت مشغول کار بود که عوارض بمباران ظاهر شد. همه مشقتهای زمان بروز علائم بیماری علیاکبر، سهم صغری از زندگی با همسرش است که حالا با جسمی فرسوده آنها را برایمان تعریف میکند: «سه، چهار ماه از خانهداریام نگذشته بود که علائم بیماریاش شروع شد.»
این علائم با سردردهای شدید نمایان میشوند؛ آنقدر شدید که علیاکبر باید کار را تعطیل میکرد و به خانه میآمد؛ «زخمهایش دقیقا از پشت سرش و با سردرد شدید شروع شد.
وقتی به بهداری مراجعه کردم، گفتند بیماری شما صعبالعلاج و مدت درمانش طولانی است و امکان کار کردن را ندارید
زخمها ابتدا به اندازه یک دانه ریز بود ولی در مدت یک ماه به اندازه یک کف دست رسید و آن روز علاوه بر سردرد، چشمدرد بود و پشت سرش میسوخت. نمیدانستیم باید به کجا مراجعه کنیم، اما چون زخمها رو به پیشرفت بود، به پزشک متخصص پوست مراجعه کردیم.»
سه، چهار ماه بعد زخمها در قسمتهای دیگر سر ظاهر شدند و همچنان سردردهای شدید، بیماری را برای او تحملناپذیر میکرد. همسر علیاکبر بیان میکند: پمادها، التهاب و قرمزی پوست را بیشتر میکردند و تاثیری در بهبود زخمها نداشتند. شاید یکسال درگیر مراجعه به پزشک پوست بودیم و کسی هم تشخیص نمیداد.
عاقبت زخمهای دلخراش که گاهی ضخامت آنها به چند سانتیمتر در کف دستها و پاها میرسید، همه بدن علیاکبر را فرامیگیرد؛ همسر و مادر علیاکبر که صبورترین نزدیکان او هستند، میگویند: زخمهایش آنقدر خشک میشد که پوست بدنش تَرَک میخورد و خون میآمد. وقتی پوست تنش را میشست و از حمام میآمد، فکر میکردیم پوستش کاملا کنده شده است.
با افزایش زخمهای علیاکبر، مسافرهای زائرسرا شاکی میشوند و میخواهند که خودش را به بهداری معرفی کند؛ «وقتی به بهداری مراجعه کردم، گفتند بیماری شما صعبالعلاج و مدت درمانش طولانی است و به همین دلیل امکان کار کردن را ندارید.»
خانواده غنیمی وقتی از پزشکان و نسخههایشان ناامید میشوند، به داروهای گیاهی پناه میآورند؛ «یک قابلمه جوشانده در شبانهروز میخورد ولی هیچ تاثیری که نداشت، سیستم گوارشش را هم بر هم زده بود.»
شاید از سال ۷۱ و بعد از آن علیاکبر و همسرش بیشتر از هرجا به مطب پزشکان پوست مراجعه کرده باشند؛ «دوباره به متخصص پوست مراجعه کردیم.
او برای هر قسمتی یک داروی ساختنی میداد؛ برای دور دهان و گوشه چشمها و اطراف گوشها. یک روز که از شدت زخمهای کف دستها و پاهایش قادر به راه رفتن نبود، پزشک متخصص از او پرسید شما در منطقه جنگی نبودید؟
آنجا بود که خودش و پزشک متوجه شدند اینها عوارض شیمیایی است و پزشک از سالها مراجعه ما و تجویز داروهایی که هیچکدام مناسب نبودند، ناراحت شد و گفت کاری از دست ما برنمیآید، داروهایت دست پزشکان بنیادشهید است.»
صغری غنیمی، سختترین روزهای زندگیاش را مربوط به زمانهایی میداند که انگار همسرش را در دیگ آب جوش فروبرده بودند و پوست همه بدنش از خشکی به خون میافتاد؛ «برای رهایی از زخمها روزی هشتساعت در حمام بود و بعد از آن باید مدت یکساعتونیم او را میشستیم.
زخمها آنقدر زیاد بود که بهنظر میرسید گوشهایش از سرش جدا شدهاند. الان بر اثر همان زخمها شنوایی یکی از گوشهایش مختل شده است.»
صغری میگوید: درد و رنج ما آنقدر زیاد بوده که فراموش کردم چه سالی ازدواج کردیم، فقط میدانم بیست سال است که بدن علیاکبر زخم است و از کارافتاده شده.
اکنون او دو هفته است که بعد از تزریق همزمان سهآمپول در هفته و یک روز بستری حالش بهتر شده ولی هر جلسه با دفترچه بیمه سلامت فقط باید حدود ۳۰۰ هزار تومان برای آمپولها بپردازیم، در حالی که هزینه آزاد آنها یک میلیون و ۲۰۰ هزار تومان است.
او چهار، پنج سال است که در بیمارستان امامرضا (ع) پرونده دارد. پزشکان بخش پوست این بیمارستان میگویند در خوشبینانهترین حالت، علیاکبر به «پسوریازیس» که نوعی بیماری پوستی است، مبتلا شده است ولی در بین همان بیماران هم کسی به بدحالی علیاکبر نیست.
علیاکبر اضافه میکند: حدود پنج، شش ماه است شیمیدرمانی را که آزاد و در بیمارستان امامرضا (ع) انجام میدادم، پیگیری نمیکنم؛ چون تحمل سردردهای بعد از آن و تهیه هزینهاش دشوار است.
او وقتی دستهایش را نشان میدهد، میبینیم انگشتهایش بیش از اندازه باریک و مفصلهای بین آنها منحرف شده است. همسر علیاکبر میافزاید: ۶ سال پیش برای روماتولوژی به کرج رفتیم.
آنجا گفتند هزینه درمان آزمایشی یک انگشت، ۲ میلیون تومان است که اگر جواب مثبت بود، برای بقیه انگشتها هم انجام میدهیم ولی ما بهعلت نداشتن هزینه آن منصرف شدیم، حتی هزینههای فیزیوتراپی را نداشتیم و به گفته پزشکها این حالت کمکم همه مفصلها را درگیر میکند.
علیاکبر میگوید: دو، سه سال اول زندگی مشترکمان گاهگداری کار میکردم، اما کار آزاد بود، دو روز بود یک هفته نبود.
او میگوید کارهایی مثل تودوزی ماشین، کشیدن تابلوی نقاشی و کندهکاری روی چوب و مجسمهسازی از دستش برمیآید، اما در شرایطی که دستکم در وضع فعلی باشد، نه بدتر از آن. صغری با صدایی محزون میگوید: پزشکها به علیاکبر میگویند دلت را به این داروها خوش نکن، بیمار با بیماری مثل شما خیلی کم است.
علیاکبر بیان میکند: من از اول هم برای پول به بنیاد نرفتم، چون اگر پول میخواستم، آن اوایل بهتر جواب میدادند. او ادامه میدهد: در حال حاضر فقط ماهیانه ۳۰۰ هزار تومان اجاره خانه میدهم.
او با اشاره به بیماریهای همسرش میگوید: پزشک، همسرم را حتی از انجام کارهای خانه منع کرده ولی او مجبور است برای گذران زندگیمان کار کند. آن اوایل تا ۱۸ ساعت کار میکرد.
او میگوید: من الان حتی توان ندارم یک استکان چای برای خودم بریزم. آن وقت دبیر کمیسیون پزشکی بنیاد که فقط ۲۶ سالش است، از دردی که من و امثال من میکشند، چه میفهمد؟
* این گزارش سه شنبه، ۲۹ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۱۴۵ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.