
نویسنده کتاب «ارابه عشق» که امسال هزار نسخه از کتابش در قطع پالتویی، روانه کتابفروشیها شد، نامیآشنا درمیان نویسندهها نیست، بلکه این نخستین فعالیت قلمیمحمد تواناکرمانی محسوب میشود؛ به همین دلیل اصلا بعید نیست که خیلی از ساکنان محله مقدم او را نشناسند و ندانند که این هممحلهایشان در حوزه نوشتن هم فعالیت میکند.
او سعی کرده است خاطراتش را از خدمت به زائران، ثبت و با این کارش، ارادتش را به امام مهربانیها ابراز کند.
در این نوشته، صحبتهای این نویسنده جوان را آوردهایم تا خوانندگان شهرآرامحله را با یکی از خادمان افتخاری حرم امامرضا (ع) در منطقهمان آشنا کنیم؛ کسی که سالها در آرزوی بهدست آوردن این افتخار بوده و معتقد است که کارش را در بخش ویلچر از عنایت حضرت دارد.
یک معرفی کلی در همین مقدمه، میتواند پیشدرآمد خوبی باشد بر حرفهای آقای توانا که در ادامه خواهد آمد.
محمد تواناکرمانی در سال ۱۳۵۸ در مشهد بهدنیا آمده و در مقطع کاردانی در رشته برق و در مقطع کارشناسی در رشته مدیریت صنعتی تحصیل کرده است.
توانا تا پیش از چاپ کتاب ارابه عشق، اثر چاپی دیگری نداشته است ولی قصد دارد خاطراتش را از خدمت به زائران امامرضا (ع) و آنچه در ساعتهای حضورش در حرم مطهر میبیند، جمعآوری کند و جلدهای دوم و سوم همین کتاب را در آینده به چاپ برساند.
نویسنده جوان محله مقدم، در حال حاضر در یکی از سازمانهای شهرداری مشهد شاغل است و همسرش معلم است. این زوج جوان، دو فرزند به نامهای امیر مهدی و امیرعباس دارند.
محمد توانا از زمانی میگوید که آرزوی خدمت در حرم امامرضا (ع) را در سر میپروراند؛ «در یکی از روزها که همسرم با دوستش قرار گذاشته بود که مدارک شناسایی خود را به حرم ببرند تا در بخش گمشدگان، خادم افتخاری شوند، وقتی تلفنی داشتند قرارومدارشان را میگذاشتند، ناخودآگاه پرسیدم: «بگو برای آقایان هم جایی هست؟ جذب نیرو دارند؟»
سال ۸۷ خادم حرم شدم، آن موقع برای بخش ویلچر حرم، نیروی افتخاری لازم داشتند
در کمال ناباوری جواب داد: «آره، میگه بخش ویلچر حرم، نیروی افتخاری لازم دارند.» این شد که من بدون هیچ هماهنگی قبلی، مدارکم را برای بردن به بخش ویلچر حرم آماده کردم. هرچند هنوز یک گوشه دلم را باز گذاشته بودم برای اماواگرهای نشدن...»
این شهروند همچنان که خاطرات سال ۸۷ را مرور میکند، ادامه میدهد: مدرک لیسانس شرط اصلی پذیرش بود. من ضمن کار کارمندی، یک ترم دیگر تا پایان ترم آخر کارشناسی، فاصله داشتم و این مشکل اولم بود.
وجود یک معرف معتمد، مشکل دیگری بود که داشتم، با وجود این دلم را به دریا زدم و از پلههای آسایشگاه ویلچر بالا رفتم. عدهای مشغول تکمیل فرمهای ثبتنام بودند. خودم را بین جمعیت جادادم و سریع فرمهای ثبتنام را پر کردم.
مدرک کاردانیام را بین مدارک جاسازی کردم که به مشکل اول برنخورم. دستپاچگی و استرس، دستوپایم را رها نمیکرد. صدای مسئول تشکیل پرونده در سرم پیچید که: «اسم خودت را از توی این لیست پیدا کن». این مسئله مهم دوم بود. چطور باید حلش میکردم؟ به خودم نهیب میزدم خونسرد باش.
لیست را گرفتم و بهدنبال اسمم گشتم. میدانستم که پیدایش نمیکنم. لیست بعدی را به دستم داد. با کمال متانت، آن را هم مطالعه کردم و گفتم: «آقا! اسم من اینجا هم نیست.» بنده خدا کمی گیج شد. پرسید: «معرف شما چه کسی بوده است؟»
هول شده بودم. با من مِن گفتم: «من ازطریق چند تن از دوستان خادم، مطلع شدم و اسم چند تن از دوستان سرشناس را به ردیف گفتم.» بنده خدا لبخندی زد که دلم نشکند و گفت: «شرمنده، نمیشود کاری کرد.»
توانا درحالیکه خدا را شکر میکند و یادآوری روزهایی که از سر گذرانده است، لبخندی به لبانش مینشاند، بیان میکند: دست از پا درازتر داشتم برمیگشتم. درحالیکه هنوز نگاهم را از فهرستهای پر از اسامی معرفدار برنداشته بودم، مسئول تشکیل پرونده گفت: «حالا برو پیش حاجآقای خراسانی، رئیس بخش ویلچر؛ شاید امیدی باشد.»
رفتم پبش حاجآقای خراسانی و بعد از سلام گفتم: «بابت ثبتنام و تشکیل پرونده خادمی بخش ویلچر مزاحم شدم. اسم من توی دو تا لیست بخش شما نیست». پرسید: «چرا، مگر معرفی نشدهاید؟»
جواب دادم: «نه، راستش من ازطریق دوستانم فهمیدم که این بخش، خادم جذب میکند.»
از مدرکم پرسید که گفتم: «یک ترم دیگر تا پایان مقطع لیسانس دارم.» گفت: «باید دَرسَت تمام شده باشد؛ چون امکان دارد یکیدوهفته بیایی سر خدمت و کت و شلوار و لباس هم بخری، اما بعدش عذر شما را بخواهند.»
با اصرار گفتم: «اگر شما موافقت کنید، من تمام تلاشم را میکنم.»
چند لحظهای سکوت کرد و سپس یک برگ از تقویم رومیزیاش جدا کرد و نوشت: «از آقای توانا ثبتنام به عمل بیاید.»
دویدن خون را در زیر پوستم حس میکردم، اما به خودم نهیب میزدم که احساساتم را کنترل کنم. پروندهام بایگانی شد و مسئول مربوط گفت: «از این به بعد چهارشنبهها قبل از ساعت ۱۴ اینجا باش».
حالا شده بودم خادم افتخاری بخش ویلچر؛ از پلههای آسایشگاه پایین آمدم و رو به سمت حرم ایستادم. میدانستم که همه زمینهها را خود آقا جور کرده است.
خادم افتخاری حرم امامرضا (ع) میگوید: هر ساعت حضور در حرم، پر از خاطره و تجربههای تازه است. او در همین زمینه به روز بیستم ماه رمضان سال ۸۸ اشاره و تعریف میکند: هر پنجشنبه که وارد آسایشگاه میشدیم، اول ثبت ورود میکردیم.
بعد محل و مسیر خدمت ویلچرمان را اعلام میکردند. روز بیستم ماه رمضان بود. معاون کشیک، طبق معمول شروع کرد به خواندن مسیر خدمت. پست من و چند نفر دیگر را «سردخانه» اعلام کرد! اولینبار بود که اسم پست سردخانه را میشنیدیم. پرسیدیم: «کجاست؟»
جواب دادند: «بروید پارکینگ خدام حرم، خودتان را به آقای فلانی معرفی کنید». مسیر آسایشگاه تا پارکینگ را بهدنبال جواب سوالمان با هم گفتگو کردیم، اما به نتیجه نرسیدیم. داخل حرم محل دفن اموات داریم. این محلها را میشناختیم، اما وجود سردخانه تازه برایمان مکشوف شده بود.
در پارکینگ، سوار ماشین شدیم. ماشین حرکت کرد و از زیرگذر آمد بیرون. هنوز محل خدمتمان معلوم نبود. چند خیابان را طی کردیم که معلوم شد محل خدمت، بیرون از حرم است. خیابانها تمام شد. به محدوده خارج از شهر رسیدیم. ماشین وارد مسیر فرعی شد.
بالاخره رسیدیم به سردخانه آستان قدس. خودروهای سنگین آماده بارگیری بود. باید بطریهای پلاستیکی آبمعدنی شبهای احیای حرم را از سردخانه تحویل میگرفتیم و به جایگاههای مخصوص داخل حرم تحویل میدادیم.
خانم سالمندی در ورودی بابالجواد (ع) منتظر ویلچر بود که من رسیدم. سوار شد و گفت: «برو حرم اصلی. میخواهم از نزدیک زیارت کنم.» گفتم: «حاجخانم! خیلی شلوغه، شما نمیتونید برید اونجا. سختتونه.»
جواب داد: «نه، پسرجان! چند روزه اومدم مشهد، موفق نشدم زیارت کنم آقا رو.»
گفتم: «مادرجان برای شما سخته، ازدحام جمعیت اونجا خیلی زیاده. همه این صحنوسرا متعلق به آقاست. از هر مکانی که حضرت را زیارت کنید، انشاءا... مورد قبول واقع میشه و حضرت حتما جواب سلام شما رو میده.» و در آخر شروع کردم به زمزمه این چند بیت:
دستم به روی سینه برای ارادت است
این بارگاه امام قدس کرامت است
فرقی نمیکند ز کجا میدهم سلام
حتی نگاه کردن گنبد، زیارت است
رسیده بودم به آخر صحن جامع که پیرزن گفت: «نگهدار، همینجا مینشینم و از همینجا زیارت میخونم».
یکی از پستهای کشیک بخش ویلچر، عودسوزی است. در یکی از پنجشنبههای سرد زمستان نوبت من بود. باید در ورودی باب الجواد (ع) مستقر میشدم. نزولات آسمانی میبارید. یک بخش از دوخت کفشهایم باز شده بود. برای اینکه پاهایم خیس نشود، روی جورابهایم پلاستیک کشیدم و بعد کفشهایم را پوشیدم.
نیمساعت اول، سرما اذیتم نکرد. مدتی که گذشت، سردی هوا در انگشتانم رخنه کرد. یادم رفته بود نایلونها را وارسی کنم. سوراخ داشتند و آب باران به جورابهایم رسیده بود. سرما ناتوانم کرده بود. زغالهای عودسوزی هنوز گرم بود و تا خاکستر شدنشان باید سر پست میماندم. زمزمه اشعار مرتبط با امامرضا (ع) را با توسل شروع کردم. بالاخره دو ساعت گذشت و زغالهای عودسوز خاکستر شد.
مسافرم پیرزنی شمالی بود. مقصدش دارالشفای حضرت بود. از صحن آزادی وقتی به بست شیخطوسی و دارالشفا رسیدیم، از گوشه روسریاش کاغذی را باز کرد و گفت: «پسرجان! همین قرص را برای من بگیر.» خوشحال شدم که حتما به من عنایتی شده.
حتما باید پول قرص را خودم بدهم و خدمتم کامل میشود و.... کمیغرور به خودم دیدم. داشتم برای آقا خودنمایی میکردم که مسئول داروخانه گفت: «فقط ۳۷۵ تومان». جیبهایم را گشتم.ای داد بر من! موقع تعویض لباسهای خدمت، هیچی از پولهایم را برنداشته بودم و فقط ۲۰۰ تومان در جیبهایم پیدا کردم.
با شرمندگی گفتم: «فقط ۲۰۰ تومان دارم. باقیشو بعدا بیارم، اشکال داره؟» بنده خدا با نگاهی خاص همان ۲۰۰ تومان را گرفت و من عجیب از این خودنمایی و غرور بیجا خجالت کشیدم. عرق سردی را در وجود خودم در آن لحظات حس کردم.
* این گزارش سه شنبه، ۱۳ مهر ۹۵ در شماره ۲۱۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.