وقتی نیروهای عراقی به من رسیدند شهادتین را گفتم و با خودم عهد کردم دستم را بالا نمیبرم. یک سرباز عراقی سیهچرده و لاغر اندام به من رسید گفت: انا شیعه کربلا. متوجه شده بود که نوجوان هستم و منظورش این بود که نترسم. از جیب من عکس حرم امام رضا(ع) و امام خمینی(ره) را درآورد. عکس امام را با احترام زیر یک تکه سنگ گذاشت و عکس حرم را بوسید و در جیبش گذاشت.
زمان جنگ، وقتی وسیلهای خراب میشد، نیروهای ما با انگیزههای بالایی که داشتند، به جای اینکه دست رو دست بگذارند تا وسیله جدید برسد، اگر امکانات نبود با خلاقیت خودشان آن را تعمیر میکردند که گاهی موجب شگفتی خودمان میشد. به عنوان مثال بیل یک دستگاه گریدر به طور کامل از بین رفته بود و باید از منطقه خارج و به تعمیرگاه میرفت تا درست شود، اما میدانستیم اگر آن را به عقب برگردانیم تا تعمیر شود و مجدد به دست رزمندگان برسد، زمان میبرد، از طرفی در خط به این وسیله احتیاج داشتند، خودم دست به کار شدم، با یک میلگرد و سیم جوش، بیل آن را طوری تعمیر و بازسازی کردیم که تا مدتها استفاده میشد.
علی پیراسته همزمان با قیام مردمی به گروههای انقلاب میپیوندد و در جریان انقلاب سعی و تلاش زیادی دارد که پدرش را جذب نیروهای انقلاب کند. او میگوید: من تنها پسر خانواده بودم و پدرم برای زندگی و آیندهام برنامههای زیادی داشت، اما از طرف دیگر من با روحیه مذهبی و انقلابی بزرگ شده بودم. اوج تناقض اینجاست که من در حال پخش اعلامیه بودم و در تظاهرات شرکت میکردم، درحالی که پدرم به عنوان یک ارتشی وظیفه حفاظت از باغ ملکآباد را برعهده داشت. گاهی اوقات که فرصت حرفزدن با پدر را پیدا میکردم، از جریان وقایع انقلاب برای پدرم و اینکه همکاران او چگونه انقلابیون را به گلوله میبندند، صحبت میکردم، پدرم با ناراحتی میگفت: «پسر جان ما داریم نون شاه را میخوریم، باید به این روزی احترام بگذاریم»
پسرم در میان یک حلقه آتش سوخت و بدنش تکه تکه شد مثل عکس حضرت ابوالفضل که خودش خریده بود، دستهایش قطع شد. یک دستش از مچ و دستش دیگرش کلا قطع شد طوری که پیکرش را با پتو جمع کردند. در مراسم تدفین که بودیم دوستان گفتند دوبار ماهواره خبر شهادت سیدمهدی را پخش کرده است. جشن گرفته بودند که یکی از بزرگترین کادرهای ارتش را زدیم. من از این احوالات بعدها خبردار شدم.
پدرم با تحصیلات امروزی خیلی موافق نبود، اما من خاطرات شیرینی از تحصیل کنار پدرم به یاد دارم، زیرا نزد او به شیوه مکتبخانهای درس خواندم و نوشتن را هم از پدرم یاد گرفتم. شیوه مکتبخانه به این شکل نیست که از همان نخست حروف الفبا را آموزش دهند. ابتدا قرآن را فرا میگرفتیم و سپس هجی، روانخوانی و تجوید آموزش داده میشد و در نهایت فارسیخوانی شروع میشد. من کتابهای زیادی از جمله عاق والدین، شاهنامه، هفت پیکر نظامیگنجوی و ... را با پدرم خواندم، یعنی او این کتابها را درس میداد. او میخواند و ما تکرار میکردیم. آنقدر میخواند که ما در خواندن آنها روان میشدیم. بعد از خواندن، نوشتن را به من یاد داد که آن هم به شیوه سرمشق بود.
مولاداد محمدی بهیاد دارد که قبل از رفتن علیمحمد به سوریه به او میگفت تو همه چیز داری، چرا میروی؟ آنوقت علیمحمد طوری درباره رفتن با پدر صحبت کرد که اگر مانعش میشدند، انگار گناه کبیره کرده بودند! مولاداد دوست داشت علیمحمد را هم مثل بقیه پسرهایشان داماد کند، اما او زیر بار نمیرفت. این پدر صبور میگوید: علیمحمد در سالهای آخر بعد از حضور در سوریه، وقتی اصرار ما را برای داماد شدنش میدید، چندباری به شوخی میگفت برای من از سوریه زن بگیرید. اگر در ایران ازدواج کنم، آنوقت همسرم نمیگذارد برای جنگیدن به سوریه بروم.
کتاب با خنده آغاز و روایت میشود و از آنجا که قرار نیست آخر هر خندهای باز هم خنده باشد، انتهای کتاب حسابی اشک را درمیآورد و دل را میسوزاند. این کتاب در ۲ بخش «زندگی» و «دوباره زندگی» توسط مریم قربانزاده، نویسنده دفاع مقدس ، نگاشته شده و از مجموعه کتابهای تاریخ شفاهی زنان قهرمان، دربرگیرنده خاطرات مرحومه «فاطمه دهقانی»، همسر سردار شهید «ابوالفضل رفیعی»، جانشین فرمانده لشکر ۵ نصر است.