«بچههای ارتش عاشق بودند. وقتی هم که عاشق باشی خبری از عقل و منطق نیست. ارتش من را استخدام کرده بود که از این آب و خاک دفاع کنم و مفتخرم خود را بخشی از ارتشی بدانم که اجازه نداد یک وجب از خاک ایران دست دشمن بیفتد و هویت مردم خدشهدار شود.» این حرفها نه تعارف است و نه شعار.
این کلمات از زبان مردی بیرون آمده که موهایش را در ارتش سفید کرده است و از 96 ماهی که جنگ به ما تحمیل شد 90 ماهش را زیر توپ و گلوله و خمپاره بوده است. از همان روز اول جنگ تا زمانی که قطعنامه پذیرفته شد، کارش تدارکات و پشتیبانی بود و کمبودها و تحریمها را با گوشت و پوست و استخوانش حس کرده است. در ادامه گفتوگوی سرهنگ علی نوروزی و روایتهایش از روزهای ابتدایی جنگ و سختیهای تدارکات و پشتیبانی را میخوانید.
دقیق سال 1351 از روستای خشت نادری آمدم مشهد که برای ژاندارمری و شهربانی نامنویسی کنم؛ اما ظرفیتشان تکمیل شده بود، ولی ارتش همان موقع جا داشت و من هم ثبتنام کردم.
بله؛ این روستا به دستور نادرشاه روی بلندی ساخته شده است و 365 حوض برای ذخیره آب در آن ساخته بودند. برای ما تعریف میکردند که اینجا محل دفینه و گنجهای نادرشاه افشار بوده است. چه آن چیزهایی که از هند با خودش آورده بود و چه آن مبالغی که به عنوان مالیات از مردم جمع میکرد. در این روستا همیشه تعداد زیادی سرباز و نگهبان وجود داشت که باید تا پای جان از اینجا دفاع میکردند. هیچوقت هم به آنها نمیگفتند که در روستای خشت گنجهای نادر پنهان شده است. آخرین فرمانده روستا پلنگپوشان جلایر بود که در زمان قاجار تسلیم شد و هر چیزی که در روستا بود، تقدیم آنها کرد.
با آن وضعیتی که روستاها داشت و سختیهایی که باید متحمل میشدیم، مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم که زندگی در روستا هیچ فایدهای ندارد و به هیچ عنوان رُشد نمیکنیم. برای همین دلم میخواست شغلی دولتی در شهر کلات یا مشهد پیدا کنم و از خشت نادری بروم. خبر رسید که ژاندارمری میخواهد نیرو جذب کند.
این همان فرصتی بود که دنبالش میگشتم؛ تا بار و بندیلم را جمع کردم و آمدم مشهد، گفتند که ثبتنام تمام شده است. اما همان روز ارتش جذب نیرو میکرد و اگر اشتباه نکنم در ژاندارمری به من این خبر را دادند. سریع خودم را رساندم پادگان لشکر77 و ثبتنام کردم. تاریخش هم خوب یادم هست. یکم مهرماه سال 51، استخدام ارتش شاهنشاهی آن زمان شدم.
سال1342 ششم ابتدایی را گرفتم و درس را بوسیدم و کنار گذاشتم. تا سال1351 که استخدام شدم، قلم دستم نگرفته بودم. دورههای آموزشی که بعد از یکسال تمام شد و با درجه گروهبان سومی به لشکر77 خراسان منتقل شدم، دوباره شروع کردم به درس خواندن. با خودم عهد کرده بودم که یک روز افسر بشوم. تقریباً 7سال و خوردهای، با آن فشار کاری که داشتیم، شبانه درس خواندم و دیپلم اقتصاد گرفتم.
رسته من اُردنانس بود. اردنانس قسمت تعمیر و نگهداری و تدارکات بود. همه وسایل نقلیه، رانندهها، کارهای مربوط به سررشتهداری و محاسبات مربوط به خرید و فروش و اجناس، گزینش و آجودانی، کارهای مهندسی و مخابرات و الکترونیک و.... همه با قسمت ما بود و کسانی که رسته اردنانس داشتند. البته خودمان هم نقشی در این انتخاب رَسته نداشتیم و خودِ ارتش به تواناییهای ما نگاه میکرد و میگفت که به درد کدام قسمت میخورید.
نیروهای ارتش و نظامی همیشه در طول تاریخ مورد توجه توده مردم بودند و در میان آنها احترام خاصی داشتند. زمانی هم که ما وارد ارتش شدیم، دقیقاً همینطور بود و هنوز هم هست. اما درباره فاصله طبقاتی میان افسران و بقیه، حرفهایی که میزنند کاملاً درست است. درجهدارها جزئی از سربازها بودند. جیره و خورد و خوراک ما با سربازها بود ولی برای آنها غذایی جدا درست میکردند. در فروشگاه اتکایِ ارتش خیابان بهار هم که میرفتیم، صف آنها با ما جدا بود.
خودِ من وقتی زمزمههای انقلاب و تظاهراتها در کشور بلند شد، هم خوشحال شدم و هم راضی به این اتفاق بودم. نه فقط من که چند نفر از دوستان دیگر ارتشیام هم چنین نظری داشتیم. یادم هست زمانی که نورمحمدترکی در افغانستان روی کار آمد، با خودمان میگفتیم که پس میشود حکومت سلطنتی و موروثی یک خاندان را از بین برد و برچید. اصلاً در دنیای امروز چه معنی دارد که حکومت در میان یک خانواده به صورت مادامالعمر و موروثی دست به دست بچرخد و دیگران حق اعتراض و اعلام وجود نداشته باشد.
اما بگذارید اعترافی بکنم. من به عنوان یک نظامی که بین توده ارتشیها حضور داشت، به جرئت میتوانم بگویم تعداد زیادی از نیروهای نظامی با وجود اینکه از آینده میترسیدند از این انقلابی که داشت اتفاق میافتاد خوشحال بودند، ولی به دلیل شرایط موجود نمیتوانستند این شادی و شعف را بروز بدهند.
چون ما واحد تدارکات و پشتیبانی بودیم، خیلی در جریان امورات و اتفاقاتی که در واحدهای پیاده و زرهی میافتاد قرار نداشتیم. برای همین من چنین چیزی را به چشم ندیدم، اما خبرهای زیادی از این مدل سرپیچیها به گوشمان میرسید که سرباز حرف فرمانده را گوش نداده و حاضر نشده است که به خیابان برود یا حتی درجهدارها به دستور افسرها اعتنایی نکرده و به هیچ عنوان حاضر نشدهاند که روی مردمِ در خیابان اسلحه بکشند و آنها را سرکوب کنند.
با اینکه قوانین سختی در ارتش حاکم بود و این کارها تبعات سنگینی برای نیروهای نظامی داشت، به جرئت میتوانم بگویم در مقایسه با دیگر کشورهای دنیا، ارتش ما با مردم همراهتر بود و بسیاری از نیروهای کادر آن دوست نداشتند مردم را سرکوب کنند چون این آگاهی را داشتند که امروز دنیای دیگری است و یک پادشاه نمیتواند برای ملتی تصمیم بگیرد و به حرف کسی گوش نکند.
این آشفتگی بیشتر در تهران بود که مرکزیت داشت. در مشهد چون مردم یکجورهایی پی برده بودند که ارتش با آنهاست و بنا به دلایل دیگری، پادگان لشکر را تصرف نکرده بودند و وضعیت به همان شکل سابق خودش مانده بود. اما ما نیروهای نظامی کاملاً بلاتکلیف بودیم. نمیدانستیم که باید چهکار کنیم؟ برویم سرکار یا قرار است ارتش منحل شود و ما هم بیکار. البته این بلاتکلیفی 48 ساعت بیشتر طول نکشید و دوباره برگشتیم سرِ واحدهای محل خدمت خودمان.
بله؛ کم و بیش خبر داشتیم که در مرزهای ایران و عراق درگیریهایی شده است و پیشبینی میکردیم که صدام امروز و فردا به ایران حمله میکند. ما تقریباً یکی دو روز قبل از آغاز و اعلام رسمی جنگ عازم منطقه شدیم. اوایل شهریورماه بود که دستور آمد تیپ3 لشکر77 خراسان با همه نیروهایش باید به جنوب اعزام شود. 28همان ماه راهی تهران شدیم. دقیقاً یادم هست روزی رسیدیم که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده بودند. وضعیت عجیب و غریبی پیش آمده بود که همه را متعجب کرده بود.
ما قرار بود در استان کرمانشاه و شهر سرپل ذهاب مستقر شویم اما خبر حمله به خرمشهر که رسید، یک گردان از تیپ ما جدا شد و به سمت خوزستان رفت. سرپل ذهاب شهری بود کاملاً در تیررس دشمن. عراقیها در ارتفاع مستقر بودند و شهر در پاییندست قرار داشت. برای همین ارتش عراق مرتب سرپل ذهاب را بمباران میکرد. وضعیت ارتش در سرپل ذهاب چندان جالب نبود؛ یک تعداد از نیروها و فرماندهان که فرار کرده بودند و بخشی از آن ارتشیهایی هم که مانده بودند تخصص لازم و کارایی نداشتند.
شهید حبرانی که در عملیات ثامن الائمه(ع) شهید شد، وقتی این وضعیت را دید به سرعت یک گروه رزمی تشکیل داد و نیروهایی که بودند را سازماندهی کرد. با این همه ما و بقیه یگانهای عمل کننده با وجود اینکه نظم و نسق درستی نداشتیم و هنوز از آن آشفتگی روزهای آغازین انقلاب رها نشده بودیم، جلوی دشمنی با تجهیزات و تدارکات کامل را گرفتیم.
دقیقاً؛ نه فقط کرمانشاه که تا لرستان به راحتی میتوانست جلو بیاید و جا پای خودش را در ایران محکم کند. ارتش جمهوری اسلامی ایران با وجود اینکه هنوز سازماندهی درستی نداشت و فرماندهان خودش را نمیشناخت، جلویِ این تجاوز را از آن سمت گرفت.
ارتش عراق میخواست که نوار مرزی ایران را جدا و به کشور خودش الحاق کند. برای همین برخلاف ما با تمام قوا به میدان آمده بود و آتش سنگین بیسابقهای روی سر ما میریخت. اینها در آن اوضاع و احوال حتی سلسله مراتب تدارکاتشان مرتب و منظم بود. از آن طرف شالوده ما به هم خورده بود و نمیدانستیم که باید تدارکاتمان را از کجا تهیه کنیم. این ماجراها شاید 10،20روز طول کشید، ولی بچههای ارتشیِ جان برکف ایثار کردند و جلو پیشروی دشمن تا بُن دندان مسلح را گرفتند و نگذاشتند یک وجب از جایی که مستقر شده بودند جلوتر بیایند.
اگر اشتباه نکنم تقریباً یک سال در سرپل ذهاب بودم. هر45 روز، یک هفته مرخصی داشتیم و میآمدیم مشهد اما راستش را بخواهید غیر از مسائل حفاظت اطلاعاتی، ما هرچه اطلاعات و جزئیات بیشتری از جنگ به آنها میدادیم، در روزهای نبودنمان بیشتر دل نگران و مضطرب میشدند.
برای همین مجبور بودم برخلاف میل باطنی در جواب سؤالهای بیشمار دوست و آشنا و فامیل و همسر، همه چیز را عادی جلوه بدهم و بگویم که در منطقه هیچ خبری نیست و همهچیز در امن و امان است. چارهای هم جز این کار نداشتم. چون خانوادهام میخواستند 45 روز تا یکماه و حتی بیشتر بدون من زندگی کنند و نباید آرامششان به هم میخورد.
انقلاب که پیروز شد، دیگر از شوروی و آمریکا نه تجهیزات نظامی وارد شد، نه خودرو و نه حتی قطعات یدکی. باید از همان چیزی که داشتیم استفاده میکردیم. بگذارید یک نمونه برایتان مثال بزنم تا بهتر اوضاع آن زمان را درک کنید. بیشتر خودروهایی که در سازمان ارتش حضور داشت روسی بودند و در عمل نمیشد از آنها در خوزستان استفاده کنیم چون برای مناطق سردسیری مثل سیبری ساخته شده بودند.
برای همین شروع کردند به واردات خودروهای متفرقه، آن هم در شرایطی که تحریم بودیم. الان در هیچکدام از ارتشهای دنیا و حتی ارتش جمهوری اسلامی ایران خودروهای متفرقه یا نیست یا کم است و یک سیستم حاکم شده که برای تدارکات، تعمیر و تأمین قطعات راحت باشد. زمان جنگ در ارتش نیسان داشتیم، گاز69 هم تعدادی از قبل انقلاب مانده بود، ماز7 و ایفا داشتیم و بعدها هم که توسنهای هندی را آوردند.
قطعات اینها هیچکدام به هم نمیخورد و ما برای تعمیر و تأمین قطعه داستان داشتیم و یک وقتهایی واقعا میماندیم که باید چه کار کنیم. به همین خاطر تدارکات همیشه مورد اتهام بقیه واحدها قرار میگرفت که دارد کمکاری میکند و.. .
یک وقت خودرویی میآمد برای تعمیر و در انبار قطعهاش را نداشتیم. فرض کنید آن ماشینِ خرابِ تعمیر لازم باید سریع به بچههای خط مقدم غذا برساند. از یک خودروی دیگر قطعه باز میکردیم و روی این یکی میبستیم که کار لنگ نماند. بعد برای خودرویِ ناقص شده فکری برمیداشتیم. اگر میخواستیم به صورت کلاسیک و سلسله مراتبی کار کنیم، همهچیز درهم میپیچید و کار زمین میماند. البته هرچه جنگ جلوتر رفت اوضاع کمی بهتر شد و روی روال افتاد و از آن حالت اول بهتر شد.
دقیقاً؛ عراقیها روی تحرک به شدت حساس بودند. تا میدیدند جایی یا منطقهای بیش از حد تحرک دارد، شروع میکردند به بمباران و آتش ریختن. در تدارکات هم که همیشه برو و بیایی بود و مدام در حال آمد و شد بودیم. آنها هم نامردی نمیکردند و مدام روی سرمان آتش میریختند. البته برای بچههای ما که عاشق بودند و ایثارگر، این شرایط خیلی سخت بود. زیر همان آتش هم کارشان را میکردند. اگر اشتباه نکنم قبل از عملیات کربلای 6 بود، آن زمان من ترفیع گرفته و از فرمانده دسته در روزهای اول جنگ به فرماندهی گردان رسیده بودم.
هنوز درست جاگیر نشده بودیم، ستون در اختیار من بود و به نزدیکیهای کرمانشاه رسیده بودیم که هواپیماهای دشمن سر رسیدند و بچههای پشتیبانی را چنان بمباران کردند که تا آن روز سابقه نداشت. نه میتوانستیم تکان بخوریم و نه میتوانستیم از خودمان دفاع کنیم. چون اردنانس بودیم و وسیله دفاعی آنچنانی نداشتیم. با وجود اینکه شرایط سخت و دلهرهآور بود و کلی شهید داده بودیم، اما دوباره به راه ادامه دادیم و سرکارمان برگشتیم.
حوالی 90 ماه در جنگ بودم. تقریباً از روزی که عراق حمله کرد تا زمانی که قطعنامه پذیرفته شد. بدون شک عملیات رمضان سخت بود. دشمن تا توانسته بود سر راه نیروهای ایرانی موانع عجیب و غریب گذاشته بود و از طرفی منطقه کفی بود و به همهجا دید داشتند. همین که ماشینهای پشتیبانی راه میافتادند، آنها را میزدند.
ما چند روز قبل از مرصاد به خوزستان اعزام شدیم. صبح از خواب بلند شدیم، دیدیم که از هر طرف دارد به سمتمان تیراندازی میشود. همه نیزارهای اطرافمان آتش گرفته و فضا درست شده بود شبیه روز محشر. همه تلفنها و بیسیمها قطع بود. خودم را هر طور بود به فرماندهان رساندم و تنها چیزی که به ما گفتند این بود که عقبنشینی کنید. آمدیم در عبدالخان مستقر شدیم. یادم هست سر سفره ناهار بودیم که اخبار ساعت2 رادیو اعلام کرد ایران قطعنامه را پذیرفته است.
روانشناسان میگویند اگر کسی 2سال در جنگ باشد دچار مشکلات روحی و روانی میشود. این اتفاق الان نه فقط برای من که برای همه بچههای ارتشی افتاده است و بیشتر با مشکلات روحی و روانی دست و پنجه نرم میکنند. باور کنید 8سال جنگیدن شوخی نیست. خانوادههای ما هم پابهپایمان جنگیدند و آنها هم امروز دچار مشکل شدهاند.
بچهها و همسرمان 8سال از حضور تمام و کمال ما محروم بودند و خودشان بار زندگی را به دوش کشیدند بهویژه آن اوایل جنگ که هنوز سازوکاری برای مرخصیها و آمدوشدمان پیشبینی نشده بود و شاید هر چند ماه یکبار به خانه سر میزدیم. خبری هم که از نامه نبود و دائم این استرس همراهشان بود که ما زنده هستیم یا مجروح . همین اضطرابها روی روح و روانشان تأثیر بدی گذاشته است.