حاجحسن ثوابی طرقی چرخ زندگی را با عرق جبینش در زمین کشاورزی خود میگذراند، او زمانی اسلحه ژ۳ همراهش شد تا در جنگ چریکی عمان، تجربیاتی را از سر بگذراند که هیچگاه از خاطرش محو نمیشود.
مادر شهید جواد رضایی میگوید: پسرم خواب دیده بود که سیدی با شال سبز آمده به محله ما و میخواهد کوچه سیو پنجمتری را به نامش بزند. لحظه خداحافظی خوابش را تعریف کرد و گفت اینبار به شهادت میرسد.
طاهره آینهدار، مادر شهیدغلامرضا ابراهیمی تعریف میکند: بیرون از خانه بودم که گفتند چند نفر برای دیدنت آمدهاند. قلبم گواهی میداد که آمدهاند خبر شهادت پسرم را بدهند. هنگامیکه وارد خانه شدم پرسیدم «غلامرضایم شهید شده؟»
خانواده شهیدجاویدالاثر قاسم شیرعلینیا آخرین بار او را در فیلمی از اسرای خیبر دیدند، جوان برومندی که دست شکستهاش وبال گردنش بود و پای زخمیاش را روی زمین میکشید.
چندوقتی است که تصویر سه شهید خانواده شعرباف در ورودی مشهد، زینتبخش این شهر شهیدپرور است و قصه زندگی و شهادت هرکدام از آن تمثالها در آن بنر بزرگ، روایتی خواندنی و پردرس دارد.
علیاکبر صمدیان، همراه با فرزند شهیدش غلامرضا صمدیان در عملیات شرکت میکرد، او میگوید: پسرم به مشهد آمده بود. با او تماس گرفتم و گفتم خودش را برای عملیات کربلای ۱۰ به ما برساند.
جواد زاهدی؛ راوی و رزمنده هشت سال دفاع مقدس بعد از ۳۰ سال خدمت در سپاه با کولهباری خاطره از جبهه و جنگ به میان مساجد، مدارس و... میرود و به روایتگری میپردازد.






