این روزها مصادفبا هفته دفاع مقدس و مرور یاد و خاطره رزمندگان هشتسال دفاع مقدس است. اینبار بهسراغ علیاکبر صمدیان، پدر شهید غلامرضا صمدیان ساکن محله بهشتی رفتیم تا خاطرات آن روزها را از زبان او بشنویم. این جانباز ۲۵ درصد متولد سال ۱۳۱۶ است و دوران جنگ مصادف بوده با زمان بازنشستگیاش، اما ازآنجاکه حضور در جنگ از نگاه او تکلیف شرعی به حساب میآمد، بهعنوان امدادگر بسیجی در عملیاتها شرکت میکرد.
طبق شنیدهها او بهجز خانه کوچکی که هماکنون در آن ساکن است، چند خانه دیگر هم داشته که در دوران جنگ آنها را فروخته و پولش را برای کمک به جبهه فرستاده است، اما حاضر به صحبت درباره این موضوع نمیشود و معتقد است برخی کارها رازی بین بنده و خداست.
سال۱۳۵۳ از ارتش بازنشسته و با آغاز جنگ تحمیلی، عازم جبهه شدم تا به فرمان امام راحل از خاک کشورم دفاع کنم. آن زمان غلامرضا پسر بزرگم سربازیاش تمام شده بود و ۲۲ سال داشت. وقتی برای عملیاتها میرفتم به او هم میگفتم تو هم بیا تا با هم برویم. او هم همیشه من را همراهی میکرد تا اینکه در عملیات کربلای ۱۰ به شهادت رسید.
در عملیات کربلای ۸ غلامرضا کردستان بود. خدا را شکر در این عملیات پیروز شدیم. وقتی آمدیم، به ما گفتند در عملیات بعدی شرکت کنید. پسرم به مشهد آمده بود. با او تماس گرفتم و گفتم خودش را برای عملیات کربلای ۱۰ به ما برساند. او هم در اولین فرصت به ما پیوست و در این عملیات در کنار من حاضر شد.
سال۶۶، مأموریت جدیدی به لشکر برای رفتن به غرب ابلاغ شد. علت آن هم این بود که دشمن به منطقه جنوب، فشار سنگینی وارد آورده بود. نیروهای زیادی پیاده کرده و میخواست تکی در فاو و شلمچه انجام دهد. گردان ما هم، ازجمله گردانهایی بود که اعزام شد.
در منطقه «دِزلی» مریوان مستقر شدیم و چند روزی در آنجا آموزش دیدیم بعد به سمت منطقه ماووت عراق حرکت کردیم. منطقهای که ما در آنجا بودیم، کوهستانی و صعبالعبور بود. از رودخانهای به نام «چولان» که بین مرز ایران و عراق بود، گذشتیم و در ارتفاعات مشرف به شهر ماووت، مستقر شدیم. نیروهای دشمن در تاریکی شب، ما را داخل محور خودشان کشیدند و آتش را باز کردند بهطوریکه ۹۰ درصد گردان ما شهید یا مجروح شد. در آن بارانِ آتش، خبری از پسرم نداشتم. دست چپم هم دچار شکستگی شده بود.
از اینکه غلامرضا را با خودم به جبهه بردم ناراحت نیستم. میدانم پسرم به سعادت رسیده است
باتوجهبه اینکه نظامی بودم و اطلاعات جنگی داشتم، میدانستم بیرونرفتن از آن وضعیت کار آسانی نیست و با شرایطی هم که من دارم، نمیتوانم در این تاریکی شب زیاد حرکت کنم. در گوشهای روی زمین افتادم. همانطورکه روی زمین افتاده بودم، عراقیها را دیدم که یکییکی به بچهها تیر خلاصی میزنند. من هم آهسته کلاه آهنیام را روی سر و صورتم کشیدم.
میخواستم وقتی شهید شدم، سر و صورتم سالم باشد تا وقتی من را به ایران بردند، شناخته شوم. منتظر بودم تا به من هم تیر بزنند. خودم را به مردن زدم. آنها هم که دیدند کلاه روی سرم است، اسلحه را به سمت شکمم گرفتند و تیر زدند. وقتی گلوله میخورید، در ابتدا درد را احساس نمیکنید. یک لحظه، حرکت پهلویم را احساس کردم. وقتی از من دور شدند، هر طور که بود خودم را حرکت دادم تا ببینم اختیار شکم و پهلویم را دارم یا نه. همانطورکه دور میشدند، نارنجک صوتی بهسمت ما انداختند. انفجار شدیدی رخ داد که برای من مانند داروی مسکّن عمل کرد. بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
سپیده صبح بیدار شدم. کیف امداد کنارم بود. با دست راستم، باند را از کیف برداشتم. به محض اینکه خواستم دور دستم ببندم، یکی از بچهها را دیدم که میگفت دشمن پاتکزده، هرکس میتواند فرار کند. هرطورکه بود، خودم را بلند کردم. دست شکستهام را گرفتم و راه افتادم. دیگر پشت سرم را نگاه نمیکردم و بهسمت پایین می رفتم. آنقدر باعجله میرفتم که حتی به این موضوع فکر نمیکردم که ممکن است مقابل پایم مین باشد.
همانطورکه پایین میآمدم، جنازه بچهها و زخمیها را میدیدم که یکی دست نداشت، دیگری پا نداشت؛ هرکدامشان آنقدر آسیبدیده بودند که نمیتوانستم به آنها کمک کنم. برایم گذشتن از کنار آنها خیلی سخت بود اما چارهای نداشتم.
همانطورکه بهسمت جلو میرفتم، کمکم احساس کردم پای چپم خیس است. وقتی نگاه کردم، تازه یادم آمد که شکمم تیر خورده و بهخاطر راه زیادی که آمدهام، خونریزی کرده است. هر طور بود تلاش کردم جادهای پیدا کنم. بالاخره به جاده رسیدم. از دور آمبولانسی درحال حرکت دیدم. تا آن زمان به خودم اتکا داشتم اما با دیدن آمبولانس، دیگر رمق راهرفتن دهند. در تشییع جنازهاش نتوانستم شرکت کنم؛ فقط من را تا معراج بردند تا با او خداحافظی کنم.
به مشهد آمدم. پزشکان مشهد هم میگفتند باید دستت را قطع کنیم. از آنها خواستم هر فوت و فنی دارند روی دستم انجام دهند اما آن را قطع نکنند. عصب دستم را پیوند زدند و داخل دستم پلاتین گذاشتند اما بعداز چندین جلسه فیزیوتراپی باز هم دستم حرکت نمیکرد.
سهماه در بیمارستان بستری بودم تا حالم بهتر شد. به خانه که آمدم، بنّایی داشتیم. برای اینکه کمکم دستم به حرکت بیاید، با فرغون ابتدا روزی ۲۰ آجر جابهجا میکردم و بعد آن را به ۶۰ آجر رساندم. کمکم قفل دستم باز شد و تاحدودی توانستم آن را حرکت بدهم. در این مدت دوبار هم زنبور دستم را گزید و احساس میکنم بیتاثیر نبوده است؛ هرچندکه علم پزشکی آن را رد میکند. درنهایت به لطف پروردگار دستم دوباره به حالت اولش برگشت.
در جبهه ایثارگرانی بودند که هرگز کسی از کارهایشان باخبر نشد و داستان ایثار و فداکاریشان رازی بود بین خود و خدایشان. همرزمی داشتیم با نام «جلیل موحد» که سن و سال کمی داشت. بسیار فعال بود. یک بار من را صدا زد و گفت: «حاجآقا شما را بیرون کار دارم.» بیرون رفتم. من را پشت چادر برد و لباسش را بالا زد. دیدم تمام شکمش سوراخسوراخ شده و چرک کرده است.
با تعجب از او پرسیدم «جلیل با خودت چه کردهای؟» گفت: «دو شب قبل که عملیات داشتیم، بچهها باید از روی سیمهای خاردار عبور میکردند. برای اینکه آنها بهراحتی رد شوند، پتویی دور خودم پیچیدم و روی سیمها دراز کشیدم تا آنها مانند پلی از روی من رد شوند.» هوای آنجا گرم و گردوغبار هوا سبب شده بود زخمهایش چرک کند. هرچه به او اصرار کردم که بیا ببرمت درمانگاه، قبول نکرد و فقط میگفت: «این رازی بین من، تو و خدای بالای سر است. دوست ندارم کسی از این ماجرا باخبر بشود. میخواهم خودت درمانم کنی.»
با او به بهداری رفتیم و مقداری بتادین و پنبه گرفتیم. زخمهایش را ضدعفونی میکردم و هر روز حمام میرفت تا بهتر شود. بعداز سهروز به مرخصی رفتیم. در مدت مرخصی، زخمهایش بهتر شده بود و رو به بهبودی میرفت. جلیل در کربلای ۱۰ به شهادت رسید. یادم هست همیشه به او میگفتم: «هوای من را داشته باش» و او هم می خندید و میگفت «اگر شهید شدم، آن دنیا حتما ضامنت خواهم شد.»
غلامرضا پسر آرامی بود. او هم مانند خیلی از همسنوسالانش در برنامههای مسجد حضور فعالی داشت. دوره راهنماییاش را تمام کرده بود و خودش را برای دبیرستان آماده میکرد که برخلاف خواسته مادرش، او را به آموزشگاه فنیوحرفهای فرستادم و گفتم: «میخواهم در زمینههای فنی رشد کنی. در حال حاضر کشور ما به نیروی فنی بیشتر از هر چیزی نیاز دارد.» به حرف من گوش کرد و در قسمت تاسیسات و جوشکاری لولههای گاز تحصیلاتش را ادامه داد.
قرار بود پساز پایان خدمت به مرکز گاز خانگیران برود اما تقدیر، سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود. از اینکه غلامرضا را با خودم به جبهه بردم ناراحت نیستم. میدانم پسرم به سعادت رسیده است. تمام دغدغههای ما دنیایی است؛ مگر قرار نبود بعداز برگشتن او را داماد کنم و بهدنبال زندگیاش بفرستم؟ حالا فکر میکنم خداوند او را داماد کرده و سعادتمند شده است.
آن زمان در رشته طبیعی دیپلم گرفتم. بیشتر دوستانم بهدنبال رشته پزشکی رفتند اما من قلب این کارها را نداشتم و با دیدن جراحت در بدن دیگران حالم بد میشد و دچار استرس عصبی میشدم؛ برای همین وارد ارتش شدم. هنگام جنگ از امام حسین(ع) خواستم به من توان بدهد تا به رزمندگان خدمت کنم. باتوجهبه نیاز جبهه، دورههای امداد را آموزش دیدم و بهعنوان امدادگر به جبهه رفتم. برای دلگرمی بچهها به آنها میگفتم: «من پزشک هستم و هر کاری که دارید، به من بگویید.» آنها هم دلگرم شده بودند و همیشه از من میپرسیدند: «مطبت کجاست!»به خنده میگفتم: «در دوره جنگ مطب تعطیل است!»
هر بار هم که به مشهد میآمدم، دوران مرخصیام را بهصورت افتخاری در بیمارستانهای مشهد خدمت میکردم. دیگر از دیدن مجروح و زخمی حالم بد نمیشد و به لطف خدا در حد توانم به رزمندهها خدمت میکردم.
هر بار که میخواستم به جبهه بروم، از مادرم میخواستم برایم دعا کند که شهید بشوم اما او من را دعوا میکرد و میگفت: «بلند شو برو!» بار آخر به دست و پایش افتادم و دست و پایش را بوسیدم و گفتم: «میخواهم برایم دعا کنی تا شهید شوم.» آنقدر التماسش کردم که درنهایت با عصبانیت گفت: «بلند شو برو. همان چیزی که گفتی...» میدانم برای پدر و مادر سخت است که از خدا بخواهند فرزندشان شهید شود؛ مادر من هم مانند دیگران نمیتوانست این دعا را در حق من کند. شاید اگر برایم دعا میکرد، من هم به شهادت میرسیدم.
خانواده همسرم از نظر مالی وضعیت خوبی داشتند. به هر مناسبتی برایش طلا میآوردند و همین هدیهها سبب شده بود تا همسرم طلای زیادی داشته باشد. وقتی بحبوحه جنگ بود، یک روز به او گفتم: «مراقب طلاهایت باش. بهتر است آنها را جای امنی بگذاری!» خندید و گفت: «از جانب آنها خیالم راحت است. نگران نباش...» ابتدا فکر کردم آنها را در صندوق امانات یا بانک گذاشته است.
وقتی پرسیدم با همان لبخند جواب داد: «همه طلاهایم را برای جبهه فرستادم.» از کار او خوشحال شدم؛ زیرا در آن روزگار هیچ چیزی به اندازه پیروزی برایمان مهم نبود.
* این گزارش در شماره ۱۶۲ شهرآرا محله منطقه هشت مورخ ۳۱ شهریورماه ۱۳۹۴ منتشر شده است.