بعد از برادرم همسرم راهی جبهه شد. من ماندم و سه فرزند کوچک. او میگفت خدا یار و یاور شماست. من باید از انقلاب و این سرزمین دفاع کنم. یادم میآید آن زمانها یک گوشمان به در خانه بود، تا خبری یا نامهای از مردانمان که در جنگ بودند به دستمان برسد. همسرم بار آخری که رفت گفت عملیات است. 20روز از عملیات گذشته بود و همه دوستانش برگشته بودند و همسرم برنگشته بود. به خانه یکی از دوستانش رفتم تا سراغش را بگیرم. او گفت مجروح و شهیدشدنش را دیدهام اما دیگر از او خبری ندارم.
بعد پوشیدن لباس غواصی به آب زدیم. شب بود، یکی از بچهها که راهنما و راهبلد بود، جلو گروه حرکت میکرد. بقیه هم با گرفتن طنابی با فاصله پشت سر هم شنا میکردیم و جلو میرفتیم. قبل شروع عملیات تأکید شده بود در هیچ شرایطی سرمان را از زیر آب بیرون نیاوریم تا دشمن متوجه حضورمان نشود. بیتحرکی و تکاننخوردن طناب در نظرم مشکوک آمد. آهسته سرم را از آب بیرون آوردم. با منورهایی که دشمن انداخته بود، شب مثل روز روشن بود. دوستان و همرزمانم شهید شده و روی آب شناور بودند و آب از خون بچهها رنگین بود.
توزیع نوار سخنرانی امام(ره)، اعلامیه و مبارزه علیه نظام ستمشاهی تنها گوشهای از اقدامات این زوج جوان در بحبوحه انقلاب بود. آنها با اشراف بالایی که به اهداف رژیم و ستمگریهایش پیدا کرده بودند، در جلسات خصوصی به سخنرانی در میان دانشجویان میپرداختند و هرروز بر شمار مبارزان انقلاب میافزودند. هردو معلم بودند و در طرقبه تدریس میکردند و منزلی نیز در تهپلمحله داشتند که زندگی خود را در کنار بچهها در آن میگذراندند.
با اینکه پدرخانمم شرط کرد که اگر دخترم را میخواهی نباید به عملیات پرخطر بروی اما من قبول نکردم. حتی بعد از اولین جلسه خواستگاری که از شنیدن جواب رد خیلی ناراحت بودم، یک عملیات آموزشی در فریمان داشتم که در آنجا به دلیل درگیری فکری زیاد و سهلانگاری یکی از سربازان دوره آموزشی، نارنجکی روی هوا و در نزدیکی من ترکید و مچ دستم مجروح شد. باز با همان دست ترکش خورده به خواستگاری رفتم. مادرخانمم دلش برای من سوخت و به همسرش گفت: تا کار دست خودش نداده پاسخ مثبت بده!
سربریدن بچههای انقلابی و پاسدار در مراسم عروسی و اقدام به نسلکشی در مریوان و نقده و سنندج با کمک نیروهای کرد عراق و سوریه، خون هر وطنپرستی را به جوش میآورد. با اینکه علیاصغر زخمی بود و تازه از کردستان برگشته بود، اهل خانه انتظار داشتند من در منزل بمانم و به تیمار برادر مجروحم بپردازم، اما نمیتوانستم خود را مجاب به ماندن کنم. آنقدر اصرار کردم تا مادر و پدرم راضی شدند، بعد از آن به همراه چند نفر از بچههای محلهمان که در مجموع هشت نفر بودیم.
بازگشت آزادگان بعد از سالها اسارت و تحمل شکنجههای فراوان یکی از باشکوهترین و پرشورترین برگههای دفتر خاطرات مردم ایرانزمین است. عباسعلی بنیادی یکی از آزادگان محله تلگرد است که 2375 روز طعم اسارت را در زندانهای بعثی چشیده است.
براتعلی ارشی مردی است که سعی میکند زمختی سالهای سختش را با شوخی بپوشاند. هرچند جدی و تلاشگر بودن او در رفتار و کردارش پیداست. به بهانهای از سربازی معاف شده اما وقتی جنگ شروه میشود به جبهه میرود و سالها در رزم و اسارت تاب میآورد. امروزه به کار آبا و اجدادیاش که باغداری بوده مشغول است. میگوید نگذاشتهام کرونا به باغچهام بیاید.او مجروح جنگی و آزاده دوران دفاع مقدس است.