سیاهه بلندبالایی از اقدامات و سازندگیهایش در دوران دفاع مقدس ، از او چهره شاخصی ساخت که تا سالها پساز شهادتش همچنان به یادگار مانده است. سردار حمیدرضا شریفالحسینی، شغل معاون وزیر را نپذیرفت تا همچنان در جبهه حضور داشته باشد. او در کارنامه پربار خود منشأ خدمات بسیاری بود؛ از ساخت پادگان و جاده گرفته تا بیمارستان و پل و دهها اقدام عمرانی دیگر در جبهه و مناطق عملیاتی.
اصغر ده ساله بود یا دوازده ساله، درست یادش نیست، فقط میداند که یک روز پدر آنها را راهی مشهد کرد تا خودش بماند و دشتهای سرسبزی که بیهیچ منت گوسفندانش را پروار میکردند و چرخ زندگیاش را میچرخاندند. خانواده عیالوارشان در محله پایین خیابان در کوچه چهنو ساکن شدند و پدر گاهی به آنها سر میزد. اصغر در همان محله قد کشید و در گودهای کشتیاش مرام پهلوانی را یاد گرفت. حالا استاد اصغر دهقان پیشکسوت جودو را همه میشناسند.
آمریکاییها خیلی تلاش کردند جلوی «شاهماهی» ارزشمند آن دوره آموزشی را بگیرند اما محمدعلی قبول نکرد و بههمراه تعداد دیگری از خلبانها راهی کشور شد. توی فرودگاه شلوغ مهرآباد وقتی گزارشگر تلویزیون از او درباره انگیزه بازگشتش به وطن پرسید، خیلی مصمم گفت که برای وطن و خدمت به ایران برگشته و هیچگاه هم پشیمان نخواهد شد.
چند روز بعداز آمدنش مأموریتها شروع شد. به فاصله یکیدو هفته بعد هم جنگ آغاز شد و چند روز بعد در اولین روزهای جنگ، محمدعلی و فاطمه با مراسمی ساده و خودمانی زندگی را آغاز کردند. همه چیز به همین سرعت آغاز شد.
حاصل آن روزها شهادت سیدجعفر و سیدجواد بود و جانبازی سه برادر شوهر دیگر بتولخانم که بهعبارتی، حالا میشود سه شهید و سه جانباز. و «اینها خودش خیلی افتخار است.» و راست میگوید بتولخانم؛ اینکه سه شهید و سه جانباز در یک خانواده باشند و اینقدر بیتوقعی در این خاندان موج بزند.
بعداز شهادت ناصر در سال١٣۶۴ هنوز دو مرد دیگر در خانواده رجبیان باقی مانده بود. هم من و هم پدر این حس را داشتیم که باید بعداز ناصر به جبهه برویم. هر دو هم بسیار دوست داشتیم برویم. نگاههایمان هم تا مدتها همین حرفها را به دیگری میگفت، تا اینکه یک روز بالاخره از عزم دل برای رفتن به جبهه، به دیگری گفتیم. ازطرفی هم رفتن هر دو نفر ما به جبهه، شدنی نبود. خانه خالی از مرد میشد و این یعنی تنهاماندن مادر.
اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانهمان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازهاش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم.
١۶روز فاصله واقعا زمان کمی بود. نه با عقل و محاسبات نظامی جور درمیآمد نه با منطق چرتکه و حسابوکتاب سنجش توان نیروهایی که خسته بودند و خیلیهاشان رفقای خود را در کربلای۴ جا گذاشته بودند. عملیات کربلای۵ در شرایطی انجام شد که رزمندگان ما هنوز خستگی عملیات چند روز قبل در ساق پایشان مانده بود و بوی خون و باروت ریههایشان را پُر کرده و زخمهایشان تازه تازه بود.