قدمت مشهدقلی در مقایسه با بسیاری از محلات مشهد مثل محله قاسمآباد بسیار بیشتر است، اما در سالهای اخیر، محله قاسم آباد پیشرفت و رشد بیشتری نسبت به مشهدقلی داشت، زیرا مردم این محله بیادعا هستند و از کسی یا سازمانی توقعی ندارند، حتی اگر کاری هم در این محله انجام شده، به واسطه تلاش و جمعآوری کمکهای نقدی اهالی بوده است. مردم دست به دست هم دادند و خیریه، درمانگاه، حسینیه و ... ساختند و خیلی از کوچهها را آسفالت کردند.
روز عجیبی بود.دریا رنگ خون گرفته بود و حالت طوفانی داشت. خورشید در حال غروب بود و ناو سهند آرامآرام غرق میشد. همنوایی عجیبی بود بین غروب آسمان و غروب ناوشکن سهند! غمانگیزترین لحظهای که بتوانید تصورش را بکنید. فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم «به احترام ناو همیشهقهرمان و جاوید سهند، خبردار!» بچهها احترام نظامی گذاشتند و «سهند» زیر آب رفت.
هر زمان به رضا میگفتیم آدرس خانهتان کجاست هر بار آدرس متفاوتی میداد. یکبار با بچهها به تعاون رفتیم تا آدرس خانهشان را پیدا کنیم. اما آنجا هم چیزی ثبت نشده بود. به او گفتیم بابا برو تعاون آدرس خانهتان را درست کن که جنازهات گم و گور نشود. به او گفتم بالأخره خانهتان را پیدا میکنیم و یک ناهار میآییم خانهتان...
«علی حسنی قرقی» یکی از دلاور مردان محله قرقی است. او سال 1366 عازم جبهه میشود و در برابر کوملهها سینه سپر میکند تا امنیت به شهر و روستاهای کردستان بازگردد. در عملیاتی کوملهها به سمتش شلیک میکنند و تیر درست از دهانش وارد و از گردنش خارج میشود و به طرز معجزه آسایی زنده میماند.
شهادت فرزند و برادر، پایان قصههای 8سال دفاع مقدس زهرا انفرادی نیست، او به دلیل عشق و ارادتش به انقلاب و امام(ره) با ازدواج دودخترش با دو مجروح جنگ تحمیلی موافقت میکند. یکی از این دامادها، پس از چندین سال تحمل درد ورنج ناشی از جراحات شدید جنگی به درجه رفیع شهادت نائل میشود. باشهادت او زهرا انفرادی، افتخار مادری سه شهید را به دست میآورد.
تا یک سال هر شب گریه میکردم. دست خودم نبود. برقها که خاموش میشد و هرکسی میرفت توی اتاق خودش، اشکهایم سرازیر میشد. شب سالگردش خواب دیدم ده زن و مرد آمدند گفتند: «پاشو حاضر شو برویم» گفتم: «من بچه کوچیک دارم کجا بیام؟» گفتند: «بلند شو بریم» پسرم را ازم گرفتند. میترسیدم بچهام را ببرند. میگفتم امانت شهید است. ما را بردند حرم امام رضا(ع). یکیشان گفت: «دیگه توی خانه گریه نکن. هروقت دلت گرفت بیا اینجا، من هستم»
همسر شهید زیر لب امام زمان را صدا میزند. میگوید راضیام به رضای خدا. میگوید شوهرم در راه خدا رفته توقعی ندارم. حسن زیرچشمی به مادرش نگاه میکند و میگوید: «پس چرا صدقه قبول میکنی؟ چرا تخم مرغ و ماستی که فلانی دورسر بچههایش چرخانده و آورده بود در خانه را گرفتی؟»؛ بیبی بغض میکند. گوشه چادرش را به دندان میفشارد. با خشمی که در گلو خفهاش میکند میگوید: اصلا هم صدقه نیست. صدقه برای سید حرام است...