بعد پوشیدن لباس غواصی به آب زدیم. شب بود، یکی از بچهها که راهنما و راهبلد بود، جلو گروه حرکت میکرد. بقیه هم با گرفتن طنابی با فاصله پشت سر هم شنا میکردیم و جلو میرفتیم. قبل شروع عملیات تأکید شده بود در هیچ شرایطی سرمان را از زیر آب بیرون نیاوریم تا دشمن متوجه حضورمان نشود. بیتحرکی و تکاننخوردن طناب در نظرم مشکوک آمد. آهسته سرم را از آب بیرون آوردم. با منورهایی که دشمن انداخته بود، شب مثل روز روشن بود. دوستان و همرزمانم شهید شده و روی آب شناور بودند و آب از خون بچهها رنگین بود.
توزیع نوار سخنرانی امام(ره)، اعلامیه و مبارزه علیه نظام ستمشاهی تنها گوشهای از اقدامات این زوج جوان در بحبوحه انقلاب بود. آنها با اشراف بالایی که به اهداف رژیم و ستمگریهایش پیدا کرده بودند، در جلسات خصوصی به سخنرانی در میان دانشجویان میپرداختند و هرروز بر شمار مبارزان انقلاب میافزودند. هردو معلم بودند و در طرقبه تدریس میکردند و منزلی نیز در تهپلمحله داشتند که زندگی خود را در کنار بچهها در آن میگذراندند.
با اینکه پدرخانمم شرط کرد که اگر دخترم را میخواهی نباید به عملیات پرخطر بروی اما من قبول نکردم. حتی بعد از اولین جلسه خواستگاری که از شنیدن جواب رد خیلی ناراحت بودم، یک عملیات آموزشی در فریمان داشتم که در آنجا به دلیل درگیری فکری زیاد و سهلانگاری یکی از سربازان دوره آموزشی، نارنجکی روی هوا و در نزدیکی من ترکید و مچ دستم مجروح شد. باز با همان دست ترکش خورده به خواستگاری رفتم. مادرخانمم دلش برای من سوخت و به همسرش گفت: تا کار دست خودش نداده پاسخ مثبت بده!
سال 47 شهرداری دفن اموات در قبرستان تپه سلام را ممنوع اعلام کرد و مردم که جایی را برای دفن مردههایشان نداشتند رفتند پیش بیبی و از او خواستند یکی از زمینهایش را بدهد برای قبرستان. او هم این زمین را داد. تا آن موقع 9 شهید در آن دفن شده بود و شهید خدامی هم وصیت کرده بود که در این قبرستان دفن شود.
آخرین روزهای آبان 99 برای خانواده شهید ان کروچی مصادف شد با از دست دادن پدری که به آن افتخار میکردند و بزرگ خاندان بود. عباس کروچی پدر 2 شهید و همسر شهید ه در سن هشتاد و دو سالگی به دلیل ایست قلبی خانوادهاش را به مقصد دیدن فرزندان و همسر شهید ش ترک گفت و پیکر بیجانش در صحن آزادی به خاک سپرده شد.
از اسفند سال گذشته که شرایط بحرانی در بیمارستانها به وجود آمد به مادرم میگفتم که خود را بازنشسته کند و از فضای خطر دور بماند. اما هر بار او در پاسخ به این خواسته من میگفت: «اگر ما مریض شویم و کسی نباشد که از ما مراقبت کند چه اتفاقی میافتد؟ پس از من نخواه که بیمارانم را در این حال رها کنم و به فکر سلامتی خودم باشم.» او عاشق کارش بود. عاشق کمک کردن به مردم و از اینکه بیمارانش با مراقبتهای او حالشان خوب میشود انرژِی میگرفت.
بازگشت آزادگان بعد از سالها اسارت و تحمل شکنجههای فراوان یکی از باشکوهترین و پرشورترین برگههای دفتر خاطرات مردم ایرانزمین است. عباسعلی بنیادی یکی از آزادگان محله تلگرد است که 2375 روز طعم اسارت را در زندانهای بعثی چشیده است.