شهید

روایت شهادت پدر بعد از پسر
بعد‌از شهادت ناصر در سال١٣۶۴ هنوز دو مرد دیگر در خانواده رجبیان باقی مانده بود. هم من و هم پدر این حس را داشتیم که باید بعد‌از ناصر به جبهه برویم. هر دو هم بسیار دوست داشتیم برویم. نگاه‌هایمان هم تا مدت‌ها همین حرف‌ها را به دیگری می‌گفت، تا اینکه یک روز بالاخره از عزم دل برای رفتن به جبهه، به دیگری گفتیم. ازطرفی هم رفتن هر دو نفر ما به جبهه، شدنی نبود. خانه خالی از مرد می‌شد و این یعنی تنها‌ماندن مادر.
روایت‌هایی از زندگی سیدموسی فرزین‌فر شهیدی که سری برای شناسایی نداشت
اول خبرش را آوردند، بدون جنازه. خانه‌مان فرش نداشت. برای همین مراسم را در خانه برادر سیدموسی گرفتیم. یادم نیست چقدر طول کشید؛ شاید یک ماه، که جنازه‌اش را آوردند. گوشه سردخانه مانده و شناسایی نشده بود. آخر، نه سر داشت و نه دست و پای سالم. من که پیکرش را ندیدم.
برش‌هایی از خاطرات رزمندگان عملیات تاریخ‌ساز کربلای ۵
١۶روز فاصله واقعا زمان کمی بود. نه با عقل و محاسبات نظامی جور درمی‌آمد نه با منطق چرتکه و حساب‌وکتاب سنجش توان نیروهایی که خسته بودند و خیلی‌هاشان رفقای خود را در کربلای۴ جا گذاشته بودند. عملیات کربلای۵ در شرایطی انجام شد که رزمندگان ما هنوز خستگی عملیات چند روز قبل در ساق پایشان مانده بود و بوی خون و باروت ریه‌هایشان را پُر کرده و زخم‌هایشان تازه تازه بود.
شهید رضا بخشی که بورسیه روسیه شده بود سر از سوریه درآورد
در درس و علم اعجوبه‌ای بود و زبانزد خاص و عام. ‌تسلط مثال‌زدنی‌اش به چند زبان خارجی و توان فوق‌العاده‌اش در سخنوری، دلیل رضایت استادان برای دعوت از او به‌منظور تدریس در دانشگاه شده بود. خیلی زود بورسیه روسیه برایش فراهم شد اما ‌ناگهان از تمام موقعیت‌ها روگردان شد؛ سرنوشت جدیدی در راه بود.
 چشم انتظاری ١٠ ساله تمام نشد
محمد رضایی پیش از اینکه «شیخ شهید » باشد، جوانی افغانستانی است که کودکی‌اش را در کوچه‌های گلشهر قد کشیده‌ است. مثل همه هم‌سن و سال‌های خودش با کفش‌های کتانی آدیداس ارزان قیمت در کوچه و خیابان دویده و فوتبال بازی کرده، از دیوار بالا رفته، شیشه شکسته، حتی توی دعواهای خیابانی یقه پاره کرده اما از یک جایی به بعد آرام و سر به کتاب شده است.
50 سال پیش علیرضا جلالی کارگر تنها تولیدی چمدان در مشهد بود
وقتی هنوز علیرضا جلالی شاگردی می‌کرد آن‌ها تنها سراج‌های مشهد بودند که سفارش چمدان قبول می‌کردند. دوخت چمدان کار راحتی نبود برای همین مغازه‌دارها مستقیم از تهران چمدان می‌خریدند و به زائران و مجاوران می‌فروختند، اما اوستای علیرضا دلش را به دریا زد و اولین سراج مشهد در این‌باره می‌شود.
جنگ آمد، تمام نشد
علی‌اکبر عذرایی‌ از نوجوانان دهه50 خیابان علیمردانی است که در هفده‌‌سالگی لباس رزم پوشید و عزم جبهه کرد. قرارش با مادر برای بازگشت شش‌‌ماهه بود، اما‌ این جریان بیش از 60ماه به طول انجامید. عذرایی حتی سال‌ها‌ بعد‌‌ امضای قطعنامه و پایان جنگ، یعنی تا سال70 ‌‌در کردستان ماند و 4سال بعد، با آرام گرفتن منطقه غرب و شمال‌غرب، ‌به شهر و خانه‌اش برگشت، درحالی‌که با زمانی که قصد رفتن داشت، کلی فرق کرده بود.